روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 4: نوزدهم جولای (یکشنبه)
درست بعد از اینکه بیدار شدم، یه نگاه به ساعت کوچیک کنار بالشم کردم: 7:30 دقیقه بود. نفس راحتی کشیدم. یکشنبه اینقدر زود از خواب بیدار نمیشه آدم، ولی واقعاً از خواب پر شده بودم. نسبت به شبهای دیگه خیلی دیرتر خوابیده بودم، ولی حس شادابی و سرحالی داشتم، پس احتمالاً خیلی خوب و عمیق خوابیده بودم.
وقتی رفتم پذیرایی، دیدم آقاجون و آکیکو سان هنوز نیومدن پذیرایی. پس هنوز خواب بودن. هرچند، همونطور که فکرشو میکردم، آیاسه سان خیلی وقت بود بیدار شده بود. حسابی دست و صورتشو شسته بود و مشخص بود خیلی شاد و سرحاله. روی لباس بدون شونهش، یه بلوز پارچهای سبک پوشیده بود.
«صبح بهخیر، آیاسه سان.»
«صبح بهخیر، آسامورا کون.»
آیاسه سان بعد گفتن این جمله، سر جاش ایستاد. با ایستادنش، تونستم ببینم با روبانی همجنس با پارچه لباسش، کمربندی به کمرش بسته که روش یه پاپیونه و شلوار قرمز جذابی به پاش کرده. خیلی حس بدی داشتم که آیاسه سان پیشپیش مراقب درست کردن صبحانه من بود و خودش زودتر با قهوهای تو دستش پشت میز نشسته بود. پس ازش خواستم بیشتر بمونه.
اما آیاسه سان در جواب گفت: «من خیلی وقته صبحانهم رو تموم کردم، اینا برای توئه، آسامورا کون.» و با دست به خوراکیهای رو میز اشاره کرد.
«پس فقط باید دوباره گرمشون کنم از دهن نیفته، آره؟» رفتم سوپی که آیاسه سان نشونم داده بود، داخل ماکروویو بذارم. ولی وسط راه مکث کردم.
باید گرمش کنم؟ یا همین جوری سردسرد بخورمش؟ به شدت مشغول فکر به این سوال شدم، آخه یه سرمای کمی رو از ظرف نازک سوپ حس میکردم.
«نه بابا همین جوری بهتره. سردش بیشتر میچسبه. راستش اصلاً از فریزر درش آورده بودم.»
احتمالاً وقتی پذیرایی بوده، صدای بلند شدنم از تخت رو شنیده و فهمیده بیدارم، پس برام آمادهش کرده. مثل همیشه حسابی حواسش هست، حتی به کوچکترین چیزها.
وقتی به داخل ظرف نگاه کردم ببینم چیا توش داره، متوجه یه چیزهای کلفت زردمانندی شدم که داخل سوپه.
«این چه سوپیه؟»
«کدوحلواییه.»
«... این سوپه همونیه که بین تابستون و پاییز درستش میکنن؟پس از اینا گرفتی، ها؟»
«عه واقعاً؟»
«آره، یادمه قبلاً خونده بودم تو تابستون برداشتشون میکنن و تو پاییز میخورن. بلافاصله بعد از چیدنشون بخوری، خیلی شیرینن، پس باید یکم بذاری بمونن بعد. تو هالووین با همینا چراغهای کدوتنبلی درست میکنن و تا وقتی کدوحلوایی بزرگ از راه برسه، صبر میکنن.»
«کدوحلوایی بزرگ چه کوفتیه دیگه؟»
«نمیشناسیشون مگه؟ پینات؟ اسنوپی؟ چارلی براون؟»
«آها، لینوس با پتوی محافظش.»
«چرا اولین چیزی که اومد ذهنت اون بود؟»
لینوس یکی از دوستای چارلی براون ئه که همیشه با خودش یه پتو داره. بهش میگن نشانگان پتویی یا یه همچین چیزی، ولی فکر میکنم بلاخره همه تو زندگیشون یه چیزی دارن که عمراً بتونن ولش کنن بره. برای مثال، بعضیا هستن با خودشون آتآشغالایی دارن که انگار یه گنج دستنیافتنیه. من مطمئنم آیاسه سان هم یه چیزی داره که این جوری مراقبش باشه. تازه اگه یه بزرگتر حس کنه آشغالی بیش نیست و بندازه بره، این حس قویتر هم میشه. یهویی واکنشای خشمگین مادرم به یادم اومد، ولی سرمو تکونی دادم تا یادش از ذهنم بپره و بهش فکر نکنم.
«... حالا مهم نیست چه فصلیه، آدم هر وقت عشقش بکشه میتونه سبزیجاتی که دلش میخواد رو بخوره. فقط متعجب شدم دیدم همچین سوپ کدوحلوایی قشنگی درست کردی.»
به ساکه نگاه کردم. خیلی رقیق بود، و همچنین بیرنگ.
«یکم کدوحلوایی با پیاز تفت دادم، بعد شیر و خامه تازه اضافه کردم و تو غذاساز و ولش کردم بپزه.» آیاسه سان که دید مشتاق غذا شدم، طرز پختشو برام توضیح داد.
البته معلومه که نمیخوام خودم برم غذا درست کنم، حالا علاقهمند شدم به نحوه درست کردنش که اصلاً مهم نیست. حالا ممکنه هیچ وقت تو سبک غذاییم تغییری ایجاد نکنه، ولی یه جاهای دیگه بدرد میخوره. وقتی داشتم نون تست رو داخل تستر داغ میکردم، تو ذهنم نحوه درست کردنشو یادداشت کردم.
«از تو بعیده دوتا تیکه نون...آم، ببخشید فضولی کردم.»
«هم تو هم آکیکو سان، همیشه به کوچکترین چیزها اهمیت میدین، فقط هم به غذا خلاصه نمیشه، برا همین نمیتونم بگم فضولیه یا همچین چیزی.» با این جوابی که دادم، آیاسه سان تا حدودی ناراحت شد و چهرهش درهم رفت.
شاید آیاسه سان اولویت و علاقهمندی بقیه رو فراموش نکنه، ولی بقیه اینطوری نیستن. این یه حقیقت تو رابطههای دوستانه ست. آدم بهخاطر اینکه بقیه دوستش داشته باشن اونطور رفتار نمیکنه، بلکه بخاطر اینکه بقیه براش مهم هستن همچین واکنشی میده. اصلاً فکر نمیکنم اینطور رفتار کردنش بد باشه، حتی اگه دلیلش این باشه که پسر کسی هستم که مادرش باهاش ازدواج کرده.
با صدای آرومی زمزمه کرد: «فقط حس کردم بپرسمش...»
خیال کردم یا جدیجدی یکم خجالتزده رفتار کرد؟ از دور بهش نگاه کنی، انگاری یه صحنه از یه رمان یا انیمه ست، ولی تو واقعیت اینقدر شیرین و جالب نیست. اگه اشتباهی رفتار یکی از نزدیکانت رو خجالتزده یا مهربون حساب کنی، ممکنه از این تصور یکطرفه ناراحت بشی که ایجاد شده.
مثلا خود من، همیشه حواسم هست نیت رفتارهای آیاسه سان رو اشتباهی برداشت نکنم. معلومه که نمیکنم. با این حال، بازم میدونم اگه یکی تو همچین موقعیتی برداشت اشتباه کنه، واقعاً چارهای نیست. واقعیت اصلاً شبیه مانگا یا انیمه نیست. ولی اگه قرار بود موقعیت مشابهی رو تجربه کنی که قبلاً تو انیمه دیدی یا تو مانگا خوندی، احتمال اینکه قصد و نیت رو اشتباه برداشت کنی، بالاتره. یه عادت بدیه که متأسفانه همه آدما دارنش.
مثلا من، اون لحظه که ارشد یومیوری راجع به زمان باقیمونده زندگیش شوخی کرد، چون تو سینما دیده بودم، این اصل رو فراموش کردم. واقعاً که شوکهای یهویی خیلی بدن.
با صدای همیشگی گفتم: «آها، راجع به تیکه نون تست. من کل دیروز رو حسابی کار کردم، برای همین خیلی زود گشنهم شد. فقط یه تیکه نون داشتم، برای همین تا کارم تموم شه، شکمم قاروقور راه انداخته بود.» و روی صندلی نشستم.
«موفق باشی تو کارت.»
«ممنون.»
به لطف مکالمه عجیبغریبمون، جو آرومآروم برگشت به حالت عادیش، درست مثل حالتی که همیشه هست. فکر میکنم آدما دقیقاً برای اینکه از شر این جوای عجیبغریب پیش اومده خلاص بشن، دست به همچین مکالماتی میزنن. همراه نون تست و سوپ کدوحلواییای که داشتم، وسط میز یه کاسه بزرگ سالاد مرغ هم گذاشته شد. پرتوی خورشید صبح از پنجره به داخل میتابید و هالهای سبزرنگ دور کاسه درست میکرد.
آیاسه سان گفت: «هر چه قدر میخوای برا خودت بکش.»
«ممنون.»
آیاسه سان دوباره سرشو پایین انداخت و به گوشی و قهوهی تو دستش خیره شد. احتمالاً داشت به چیزی تو صفحه گوشیش نگاه میکرد، چون صدای آهنگی از هندزفریش شنیده نمیشد. حالا هر چی، فکر کنم اول یکم از سوپ کدوحلوایی بچشم.
یکمی از سوپ رو با قاشقم برداشتم و مزهمزه کردم. وقتی قاشق رو نزدیک کردم، میتونستم عطرشو حس کنم، ولی به محض اینکه مزهش کردم، طعم واضحش کل دهنم رو پر کرد. کدوحلوایی پخته شده همیشه نرم و خوشطعمه، ولی بخاطر پختش تو سوپ اصلاً تبدیل به یه چیز شیرین بینظیری شده. البته با اینکه شیرینه ولی راحت میشه خوردش. من همیشه ترجیحمه سوپ رو گرم بخورم، ولی با این حال طعم این سوپ سرد، بازم خوردنیه.
«هی.»
وقتی داشتم برای خودم سالاد مرغ میکشیدم، آیاسه سان ، بلند چیزی گفت. بهش نگاه کردم.
«روم یه ملحفه کشیدی دیشب، نه؟»
«آها، راستش...»
اگه راستش رو میگفتم ممکن بود بفهمه موقع خواب دیدمش. ولی خوب میدونستم طفره برم یا خودمو بزنم به کوچه علی چپ، گند میخوره تو همه چی. همین ماه پیش بود که اتفاقی لباس آیاسه سان رو در حال خشک شدن دیدم، اصلاً هم قصدی نداشتم، ولی از ترس همه چی رو خراب کردم و کلی داستان شد. پس با این اوصاف، کافیه فقط بگم «آره بابا» و تمومش کنم بره. غیر این، فکر میکنه چی شده حالا. پس گفتم: «آره. چطور؟»
آیاسه سان خیلی آروم گفت: «که این طور.»
«ببین من میدونم با تمام وجودت از کلاس جبرانی متنفری، ولی خودتو پاره کنی تا تو امتحان نمره خوب بگیری که راه حل نشد، متوجه منظورم هستی؟»
«درسته. آره... ممنون.»
«لازم به تشکر نیست.»
اینجوری که ازم تشکر میکنه، منم متقابلاً حس میکنم باید بابت لحظه به لحظه غذا پختنش ازش تشکر کنم. البته معلومه دلم میخواد بهش کمک کنم تا خستگی از جونش در بیاد، ولی آخه آیاسه سان خیلی رک، دست رد به سینه آدم میزنه. مجبوره هر دوتاش رو با هم انجام بده، یا شایدم خودش میخواد دوتاشو با هم انجام بده. خیلی خوبه ها، ولی واقعاً همزمان از پس دوتا کار با هم برمیآیی؟ همیشه میگه ترجیح میده کمک کنه تا کمک بگیره. من میدونم گفتنش راحته، برای همین واقعاً نیاز دارم یه راه درستی برای کمک به پیشرفت تو درسهاش پیدا کنم. چیزی بهتر از آهنگ گوش دادن.
«شنیدم دیروز رفتی سینما، آره؟»
آیاسه سان به قدری یهویی این سوال رو پرسید که باعث شد من از شدت دستپاچگی صدام مثل نی از حلقومم بپره بیرون.
«آم... خب، من یه فیلم آخر وقتی دیدم که آخرین نمایشش تو این هفته بود. اصلاً از کجا فهمیدی تو؟»
«راستش دیشب تاییچی سان خیلی خوشحال بود. موقع شام میگفت که «اولین باره یووتا شب میره خوشگذرونی و عشق و حال! واقعاً دیگه داشتم نگرانش میشدم از بس سرش زیادی تو کار و باره، راستش یکم مونده بود تبدیل به یه آدم خستهکننده بشه، ولی خدا رو شکر به خیر گذشته!» یه همچین حرفایی....»
«ای بابا! بازم از این حرفا!»
اصلاً صبر کن ببینم، چطور موبهمو حرفاش یادته؟ آخه چطوری حافظهت این قدر معرکه ست؟
«با ارشد شغلیت بودی، آره؟»
«آره راستش، ولی اصلاً کار خاصی نکردیم یا اینکه بریم خوشگذرونی و اینا. فقط خواستیم با هم یه فیلمی ببینیم. یعنی اصلاً اگه ارشد راجع بهش چیزی بهم نمیگفت، عمراً به ذهنم خطور میکرد برم فیلم آخر وقتی ببینم.»
«هـــــم.»
«تا حالا چیزی از داستان «شبهای آزورا» شنیدی؟»
آیاسه سان سر تکون داد: «اوهوم. حتی فکر میکنم یه تبلیغی ازش تو یه فیلم هم دیدم.»
«عه جدی؟ متعجب شدم که شنیدی، آخه زیاد تلویزیون نمیبینی.»
«تو اینترنت دیدم.»
این بار من سرمو تکون دادم. اطلاعیهها و تبلیغها باید جایی پخش بشن که آدمای زیادی ببیننشون. البته دیگه نسل ما خیلی از تلویزیون استفاده نمیکنه، پس تعجبی نداره تو اینترنت تبلیغ بذارن. با این حساب اینترنت باید روزبهروز بیشتر و بیشتر پر از تبلیغ بشه.
آیاسه سان پرسید: «حالا چطور بود؟»
فکر کنم نظرمو راجع به فیلم سینمایی پرسید، آره؟
«آم... خب، بدک نبود همچین.» هر چی رو یادم اومد جمعبندی کردم و کلی به آیاسه سان گفتم.
منبع اصلی به اصطلاح یه داستان کوتاه ادبی بود که قصهی عشق دوتا نوجوون دبیرستانی رو بازگو میکرد که اتفاقی با هم ملاقات کرده بودن. اولش قسمتای خندهداری تو داستان هست، ولی جلوتر که میره یکم جدی میشه، و قسمتای آخرش طوری تغییر میکنه که هنوز تو یادم هست.
نیه دختری هست که شخصیت اصلی داستان میتونه فقط هفتهای یه بار، نیمههای شب تو یه پارک ببیندش. این دو نفر فقط میتونن نصفهشب همو ببینن، و دختره طوری رفتار میکنه انگار کلاً یه آدم دیگه ست. هر چی بیشتر همو میبینن، بیشتر و بیشتر جذب و شیفته هم میشن. تا اینکه یه شب، دختره به پسره میگه—«بیا این قصه عاشقونه رو تمومش کنیم، چون من فقط نصف سال زنده هستم.»
آیاسه سان نفسشو حبس کرد. آره، واقعاً حرف غافلگیرکنندهای بود. یعنی، دقیقاً مثل واکنش من وقتی ارشد یومیوری همین حرف رو زد.
«نقطه اوج داستان از اینجا به بعدشه، برا همین نمیخوام بقیهشو رو برات لو بدم، میذارم خودت ببینی.»
من مثل مارو نیستم تا هر چی میشه ور و ور، شروع کنم به حرف زدن، فقط وقتایی که حسش رو داشته باشم حرف میزنم. پس برا همین بود که گفتم فیلم سینمایی «همچین بدک نبود»، ولی راستش خیلی تأثیر گذاشت روم. یه جوری اثر گذاشت که به فکر خرید منبع اصلی فیلم و این چیزاش افتادم.
«ممنون، به نظر جالب میآد.»
«واقعاً؟ اگه امتحان نداشتی حتماً میذاشتمش با هم ببینیم امروز.»
«خب بعد امتحان میبینیم.»
«راست میگی.»
«اگه اقتباس از یه داستانه، خب همون داستانو میخونم دیگه. آخه میخوام سطح ژاپنیم رو قوی کنم، پس خوندن کتاب و داستان خیلی بهم کمک میکنه.»
«آخه فکر نمیکنم محتوای داستان تو امتحان ژاپنی پیشرفته بیاد....
کتابهای تصادفی

