خط خون
قسمت: 34
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با دیدن شلاق رشتهای که در میان رشتهها، تیغ بافته شده بود، رنگ از چهرهشان پرید. چند ضربه شلاق شوخی مسخرهای بود اما با هر بار لمس این شلاق، حتی کم جانترین ضربهها هم پوست و گوشت را میدریدند و جوی خون از جای جای بدن جاری میشد.
ژوپین راضی از واکنشِشان، جوری مقابلِشان قرار گرفت که بچهها فرود هر ضربه به بدن آن دو را ببینند. دستش را بالا برد و ضربهای به هورام زد و ضربهی بعدی را بر تن آرمیلا نشاند.
به تجربه میدانستند که خفن کردن فریادشان، ژوپین را جدیتر میکند اما حاضر نبودند جلوی بچهها ناله کنند. با شنیدن صدای ژوپین، فریادشان بلند شد.
- اگه باز صداتون رو خفه کنین، بچهها رو هم شلاق میزنم.
با هر بار ضربه، صدای نالهی آن دو با صدای گریهی کودکان در اتاق میپیچید. وقتی که رنگ بچهها از شدت گریه کبود و بدن آن دو پر از خراش جدید و خونآلود شد، مرد شلاق را سر جایش برگرداند و اجازه داد، آنها را آزاد کنند. به محض رها شدنِشان، بیتوجه به درد زخمهایِشان، سمت کودکان رفتند و آن دو را در آغوش گرفتند تا آرام کنند.
آنشب و شبهای بسیار دیگر، آتش و روشنا کابوس این روز را میدیدند و با گریه از خواب میجهیدند. هر بار دیدن صورت و چشمان پر اشک بچهها، چون خنجری بر قلبِشان فرو میرفت و در بیرون راندن آن دو از کندو مصممتر میشدند. اما از چه کسی باید کمک میطلبیدند؟ نمیدانستند.
بعد از مجازاتشان جلوی چشم کودکان، آن دو برای پیدا کردن افراد کارآمد، رازدار و فداکار همه را با دقت زیر نظر گرفتند. چند کلمهی رمزی را روی زمین، زیر درختان و انواع جاهای مختلف نوشتند. شاید توجهی کسی را جلب کنند. پروفایل همه را زیر و رو کردند تا افرادی با تواناییهای مناسب را پیدا کنند و تمرکز بیشتری رویِشان بگذارند. دور از چشم هوشیار دوربینها، بیشتر از زبان اشارهشان اشاره استفاده کردند و...
حدود دو هفته از آن روز گذشته بود که دختر...
کتابهای تصادفی


