خط خون
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد بدون توجه به غرغر و نالههایشان، وارد محوطه باز شدند و به سمت قربانگاهشان بردند. در میانه میدان، مردی که آرامتر بود، زمزمه کرد:
ظلم در عالممداومنیست ، باطل رفتنیست
رویخورشید ابر دائمنیستحائل رفتنیست
تا ابـد حـق پایـدار اسـت ای بشـر آگاه باش
غیر از این بی انتـها هـر راهِ مایـل رفتنیست
سـیرتِ زیباست باقی نیـست غـیری ماندگار
با خدا همـراه شو شکـل و شمایل رفتنیست
قانعِ حق باش ای دل تا شوی خوش عاقبت
خواستنپایانندارد ، خواهشِ دل رفتنیست
فـکـر زیبا کن که افـکارت شـود کـردارِ نیـک
جز همیندر زندگیهر گونهحاصلرفتنیست
در مـسـیــر زنـدگــی آمـاده ی پــرواز باش
این مسافر تا ابد مـنزل به مـنزل رفتنیست
از خـدا غـافـل نـبـاش ای ناخــدای با خــدا
کشتیِنابستهدر طوفان بهساحل رفتنیست
جلوی در کشتارگاه، شاعر از آن دو خواهش کرد:
- از ما که گذشت اما خواهش میکنم به بقیه کمک کنین فرار کنن.
آرمیلا سرش را به نفی تکان داد و آن را پایین انداخت.
- نمیشه، اصلا نمیشه از اینجا فرار کرد.
سپس در سکوتی ناخوشایند آنها را داخل بردند و به دست جلاد سپردند. در حال تعویض لباس و تمیز کردن دست و صورتشان بودند که پیامی روی تبلتهایشان ظاهر شد.
‹وقتی کارای صبح تموم شد با بچهها بیاین دفترم.›
دستشان پایین افتاد و به نقطه نامعلومی خیره شدند. ذهن آرمیلا هنوز در حال پردازش این دستور کوتاه بود که دهانش بیاراده باز شد و نالید:
- یعنی با بچهها چکار داره؟!
و با شنیدن پاسخ هورام به خود آمد.
- نمیدونم اما امیدوارم قصد بدی ندلشته باشه.
- هیس...!
نگاهی به هم انداختند و بعد در سکوت ساکنین جدید را در کندو اسک...
کتابهای تصادفی


