خط خون
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خیری نگاهش را سمت او چرخاند و جواب داد:
- گفتنش به شما تا گفتنش به اون دو تا فرق داره. اون دو تا، تو این یه ماه، کاملا خوشحال و پرانرژی بودن. انگار داشتن آماده میشدن تا به دیدن عزیزی برن که مدتها ازش بیخبر بودن. اما حالا...
نگاهش را دوباره پایین انداخت و صورتش را میان دستهایش پنهان کرد. آراس شانهی خیری را نوازش کرد و گفت:
- از طرفی شما انگار هر لحظه منتظر انصراف ما بودین. منتظر همین لحظه که ما جا بزنیم و لحظهای که چهره ناامید اون دو تا رو ببینین.
گوشه لب ژوپین بالا رفت. روی صندلیش نشست و گفت:
- شما دو نفر تحلیل شخصیتی خوبی دارین اما نمیتونین مردن بقیه رو ببینین و تحمل کنین وگرنه رهبرای خوبی واسه کندو میشدین.
سپس خود را به برگههای روی میزش مشغول کرد تا هورام و آرمیلا از راه رسیدند. سرش را بلند کرد و به آن دو نگاه کرد. هر چند که تلاش میکردند که خود را محکم نشان دهند اما نگرانی درون چشمهایشان کاملا مشخص بود. ژوپین به آراس و خیری اشاره کرد و گفت:
- این دو تا میخوان چیزی بهتون بگن.
سرشان سمت به دو نفر نشسته روی صندلی چرخید. آن دو نگاهشان را دزدیدند و با سری فرو افتاده منمن کردند.
- ما... می...خوا...
هورام کارشان را راحت کرد و گفت؟
- پشیمون شدین؟
سرشان به تایید تکان خورد و آراس زمزمه کرد:
- ما متاسفیم...
آرمیلا چشمانش را به هم فشرد تا اشکهایش را عقب نگه دارد اما به محض گشودن پلکهایش، دو قطره اشک سمج بر گونههایش غلتیدند. پرسید:
- حالا چی رئیس؟
ژوپین نفس عمیقی کشید و از پشت میزش بلند شد. وقتی دهان باز کرد، صدایش مهربان و لحنش دلجویانه بود.
- میخواستم به یمن بازگشت شما دو تا به کندو پنج نفری ج...
کتابهای تصادفی


