خط خون
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نگاه همه جز یک نفرشان، کنجکاو و پر از سوال بود. چشمان آن مرد، پر از نگرانی بود و اطراف را به دنبال شخصی جست و جو میکرد. وقتی نگاهش روی یکی از زنان ثابت ماند، نگاهش رنگ آرامش گرفت و لبخند ملایمی بر لبانش نشست. هر دو قدمی به جلو برداشتند اما دست نگهبانان، بر شانههایشان نشست و متوقفشان کرد.
خشم در چشمان زمردیِ مرد، موج برداشت و انگشتانش مشت شدند. دست مخالف زن هم به سمت شانهاش حرکت کرد، اما در نیمه راه متوقف شد. مطمئنا اگر نگهبانان مسلح و تعداد بیشترشان نبود، این دو نفر با آنها درگیر میشدند. آرمیلا چشمانش را در حدقه چرخاند و خشک و جدی گفت:
- ولشون کنین.
وقتی نگهبانان عقب نشستند، آرمیلا ادامه داد:
- دنبالمون بیاین. برای احوال پرسی و خوش و بش وقت زیاده.
سپس چرخید و همگام با هورام، به سمت ورودی کندو رفت. با هل نه چندان ملایم نگهبانان، آن هشت نفر هم به ناچار، دنبال آن دو راه افتادند. مرد و زن عصبانی، دست در دست هم، پشت سر آرمیلا و هورام به راه افتادند.
مرد، دست در کمر زن انداخت و او را به خود نزدیکتر کرد. سر به گردن او چسباند و زمزمه کرد:
- خیری جان خوبی؟ اذیتت نکردن؟
زن سر به نفی تکان داد و جواب داد:
- خوبم جان دلم. کنار تو همیشه خوبم.
زمزمه ملایمشان به گوش آرمیلا و هورام رسید و چشمانشان را به اشک نشاند. اگر آن دو ادامه میدادند، گفتن اخبار، برایشان از این هم سختتر میشد. پس بغض و اشک را به عقب راندند و نگاهی پر از خشم به آن دو انداختند. برق نگاهشان زن و مرد را وادار به سکوت کرد.
وقتی وارد کندو شدند، نگهبانان، در را پشت سرشان بستند و آنها را تنها گذاشتند. ساختمان کندو توجهشان را جلب کرد و پاهایشان آنها را به اطراف کشاند تا چشمانشان بهتر اطراف را ببیند اما صدای هورام مزاحمشان شد.
کتابهای تصادفی