خط خون
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ژوپین متعحب از رفتار پسر، یک ابرویش را بالا داد و او را تماشا کرد. سابقه نداشت این دختر و پسر مغرور برای صحبت با او پیشقدم شوند. تا آنها را احضار نمیکرد، امکان نداشت به صورت داوطلبانه به دیدارش بیایند. انگیزه هر چه که بود، توانسته بود دیوار غرور این دو نفر را خرد کند. گوشه لبش کمی به بالا پیچ خورد و منتظر ماند تا او حرف بزند. هورام آرامش و سکوت ژوپین را تعبیر به اجازه کرد و گفت:
- راستش در مورد یکی از ورودیای امروز کنجکاویم...
سرش را چرخاند و نگاه سریعی به آرمیلا و قربانیان امروز انداخت. با دیدن چهره مصمم آرمیلا به سمت ژوپین برگشت و ادامه داد:
- یکی از زنای امروز بارداره. میخواستیم بدونیم که...
لبخند ژوپین عمیقتر شد و به چشمانش راه پیدا کرد. دست بلند کرد و مانع ادامه صحبت هورام شد.
- وقتی کارتون اینجا تموم شد بیاین دفتر کارم. اون جا حرف میزنیم.
هورام چشم بست و سرش را پایین انداخت.
- اطاعت میشه، رئیس.
سپس پیش آرمیلا برگشت تا همراه او قربانیان را به حوضچه ذبح ببرند. دل افسرده و غمگین به سمت قربانیان رفتند و به نوبت برای ذبح بردنشان. گوششان از صدای التماس و زجه آدمها پر بود اما عادت نکرده بودند. مگر میشد به دیدن مرگ دیگران عادت کنی وقتی خودت آرزوی مرگ داشتی و دستت از آن کوتاه بود. بعد از اتمام کارشان، خود را تمیز و لباسهایشان را عوض کردند.
با قدمهای شمرده و آرام به سمت ساختمان مدیریت راه افتادند. در نگاه نگهبانان آشنا بودند و کسی مانعشان نشد. لحظهای پشت در اتاق ژوپین توقف کردند تا خود را آرام کنند. آرمیلا با نفس عمیقی، دستش را بلند کرد و چند ضربه به در زد. با شنیدن اجازه ورود، دسته در را چرخاند و هر دو وارد شدند. به عادت قبل روی صندلیهای داخل اتاق نشستند اما کلمهای به زبان نیاوردند. به هم خیره شدند و به هم التماس میکردند تا دیگری صحبت را شروع کند...
کتابهای تصادفی

