خط خون
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وقتی آخرین نفرات به سالن رسیدند، آرمیلا و هورام با تنها آسانسور طبقه اول، به آخرین طبقه ورزشی رفتند و از آنجا با راه پله به طبقه اجتماعات رفتند. هر پله که پایینتر میرفتند، همهمه جمعیت بیشتر میشد. چند پله مانده به کف سالن، متوقف شدند و آرمیلا شروع به صحبت کرد.
- سلام به همه...
با پخش شدن صدای آرمیلا، همه ساکت شدند تا صدایش را بشنوند.
- اسم من آرمیلا است و ایشون هم هورامه. ما رابط بین شما و کسایی هستیم که اینجا رو ساختن. برای شروع چند نکته ضروری رو میگم.
ساکت شد و به چهره منتظر جمع نگاه کرد. دستش را بالا آورد و زندگیسنجش را به جمع نشان داد.
- اگه به ساعتهای روی دستتون نگاه کنین، متوجه میشین در اصل یه زمان سنجه.
همه ناخوداگاه به مچ دستانشان نگاه کردند و زمان باقیماندهشان را چک کردند.
- اعداد روش، زمانی که شما اینجا هستین رو نشون میده. این زمان از یک ماه شروع میشه تا یک سال.
حالا چهرهها متفاوت بود. عدهای نگران و تعداد بیشتری آسوده بودند. ناگهان صدای خنده، دختری که از اول ورودش، لبخند احمقانهای بر لب داشت، بلند شد. اطرافیانش با اخمهای در هم رفته و انزجاری که از چشمانشان جاری بود نگاهش کردند. او دو دستش را روی دهانش فشرد تا صدای خنده خود را خفه کند. چشمانش سرشار از غم و شرمندگی بود و لبانش خندان. آرمیلا نفس عمیقی کشید و هورام ادامه داد:
- در این مدت شما، نه همه ما باید برای گذروندن زندگی و به دستآوردن غذا تلاش کنیم. به همین دلایل وظایفی به عهده هر کدومتون قرار دادیم.
پسر جوانی پرسید:
- من که فقط یه ماه اینجام. چرا باید کار کنم؟
- پر شدن وقتت و سرگرم شدن خودت.
از چهرههایشان مشخص بود، هیچکدام راضی نشدهاند. آرمیلا توضیح داد:
- اینجا از تلویزیون، اینترنت و حتی کتاب برای سرگرم شدن خبری نیست. تنها چیزی که هست، سالنهای ورزشه.
صدایش اوج گرفت:
- مگه چقدر میتونین بخوابین یا با ورزش خودتون ر...
کتابهای تصادفی


