خط خون
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با شنیدن این حرف، هر دو وا رفتند و روی زمین سقوط کردند. آرمیلا، لبهایش را به هم زد اما صدایی از بینشان خارج نشد. هورام به گوشهای خیره شد و پس از چند دقیقه پرسید:
- شوخی میکنی دیگه؟
ژوپین مقابلش نشست. دستمالی از جیبش خارج و عرق روی پیشانی هورام را پاک کرد. بیتفاوت جواب داد:
- نه، کاملا هم جدیم.
آرمیلا، قطره اشک سمجی را که به بیرون راه پیدا کرده بود؛ پاک کرد و پرسید:
- تو اون سالنا پر از آدم بود. از هر کدومشون بخوای با کله قبول میکنن. چرا ما دو نفر؟
ژوپین به سمت او چرخید و اشکهای سرخود آرمیلا را پاک کرد.
- چون مجذوب تواناییهاتون شدم.
هر دو به مرد رو به رویشان نگاه کردند. سالها او را میشناختند اما حالا گویی غریبهای رو به رویشان قرار داشت. ژوپین بلند شد و دستانش را سمت آن دو گرفت تا در بلند شدن کمکشان کند. ادامه داد:
- آرمیلا، سال سوم اینجا بودنت، واقعا میخواستم بکشمتون. اون موقع تازه بحث، قانونی شدن آدمخواری پیش اومده بود.
دستانش را گرفتند و ایستادند. ژوپین آن دو را به سمت میزها برد و روی صندلیها نشستند. سرش را بلند و از بالا تا پایین ساختمان را نگاه کرد.
- مطمئن بودم این قانون بلاخره تصویب میشه. پس به فکر ساختن اینجا افتادم.
دوباره به آرمیلا و هورام نگاه کرد. لبخند کجی بر لبش نشاند و ادامه داد:
- به خاطر سر و صدای جشنا و مهمونیا، از همون اول، سالن جشنم رو بیرون شهر و نزدیک به مزارع ساختم. پس کارم راحتتر بود.
با دست به دیوار اشاره کرد و گفت:
- زمین این ساختمون و مزارع کنارش، همه متعلق به یه پیرمرد دم مرگ بودن. به هزار زحمت و بهونه نصف قیمت ازش خریدمشون و اینجا رو ساختم.
به چهره متعجب آن دو خیره شد و لبخندش عمق گرف...
کتابهای تصادفی


