خط خون
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در چنگال مرگ
اخطار اخطار اخطار اخطار
قبل از شروع داستان لازمه تذکر بدم، این داستان محتوای کاملا خشونتبار و پر از خون و خونریزی رو داره. پس اگه روحیه لطیفی دارین این داستان رو نخونین و اگر خوندین عواقبش بر عهده خودتونه.😊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
گلهای رنگانگ، موهای سیاه رنگ آرمیلا را زینت داده بودند. پیراهن بلند، ظریف و سفید رنگی پوست لطیفش را پوشانده بود. روی کف فلزی نشسته و سرش به میلههای بین دو قفس تکیه زده بود. چشمانش از میان میلههای رو به رویش به راه روی مقابل نگاه میکردند. پلک زد، سرش تکانی خورد و به سر پسر درون قفس کناری چسبید.
دستان همدیگر را گرفتند. انگشتان هورام، به نوازش پشت دست دختر مشغول شدند. با لحن ملایم و صدایی آهسته، از همدیگز دلجویی کردند اما از ظاهرشان مشخص بود به آن نیازی ندارند. صورتشان آرام بود، خنده بر لب و چشمانشان پر از شوق رهایی بود. با آرامش و صبر، چشم انتظار منجیانشان بودند تا از زندان رهاییشان بدهند.
با شنیدن صدای پا و چرخ، با اکراه دست همدیگر را رها کردند، از جایشان برخاسته و جلوی در قفس منتظر شدند.
کمکم سایهها از پشت پیچ راهرو مشخص شدند و کمی بعد میزی به داخل راهرو حرکت داده شد. بعد از خروج کسی که میز متحرک را هل میداد، میز دیگری وارد شد. روی هر دو میز با سبزیجات و میوهای متنوع تزئین شده بود و روی هر یک انسانی نشسته بود. روی میز جلویی دختر و روی میز عقبی پسری نشسته بودند. هر دو همانند آرمیلا و هورام آراسته شده بودند.
هر دو با بهت و حیرت به عبور آن اشخاص نگاه میکردند. هنگامی که میزها از جلو قفسها رد میشدند، نگاه هر چهار نفر با هم تلاقی کرد. در نگاه هر دو جفت، غم و ناباوری رخ میداد. یک جفت ناباور از اتفاق پیش رویشان و جفت دیگر ناباور از دریغ شدن آن اتفاق از آنها.
بعد از رد شدن دو نفر که چاقو و ساطورهایی در سینی مخصوص حمل میکردند. دو فرد با روپوش سفید و کلاه سرآشپزها از جلویشان عبور کردند. آرمیلا و هورام از شُک خارج شدند، میلههای قفس را گرفته و شروع به فریاد ز...
کتابهای تصادفی

