ارکیدهی موعود، تولد یک ایزد
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳۸
ارک مجمع الجزایر شناور سولبارد ۴
ارتاس : اینم از کرم خونی حالا ملکه ازاد هستش.
مورچه فرمانده : ارباب ارتاس از کمکتون سپاس گذارم این لطفتون فراموش نخواهد شد.
ارتاس : ممنونم فرمانده ، من الان شروع به درمان ملکه کاساندرا میکنم تا زخم هاش برطرف بشن در همین زمان چند کار هستش که میخوام برام انجام بدید.
مورچه فرمانده همزمان با تعظیم کردن : امر بفرمایید ارباب ارتاس.
ارتاس : اول از همه مورچه سربازی که به طرفداری از من بلند شد رو بگو بیاد.
مورچه فرمانده : اطاعت.
یک دقیقه بعد ، مورچه سرباز : ارباب ارتاس ممنونم که ملکمون رو نجات دادید ، درخدمتم.
ارتاس : قابلی نداشت ، اینها بهای اتحاد آیندمون هستش سرباز وفادار ، حالا میخوام کاری برام انجام بدی ، برو به طرف قلعه من که داخل ابرها پنهان شده و از زیر دستم که داخل قلعه مستقر هستش بخواه قلعه رو به اینجا بیاره.
مورچه سرباز : بله ارباب ارتاس.
مورچه فرمانده بعد از رفتن مورچه سرباز : ارباب ارتاس منظورتون از چی بود که گفتین که قلعه رو بیاره اینجا و چطور شما یک قلعه رو داخل ابرها پنهان کردید.
ارتاس : منظور من دقیقا همون بود که فکر میکنی ، قلعه من توانایی پرواز کردن رو داره.
مورچه فرمانده در سکوت به ارتاس نگاه کرد.
ارتاس : از این بحث ها بگذریم یه کار دیگه هم هستش که باید انجام بدیم ، میخوام تمام قطعات تکه ، تکه شده انگل خونی که اینجا پخش شده رو جمع کنی ، به همشون نیاز دارم.
مورچه فرمانده : بله ارباب ارتاس.
بعد از اتمام صحبتم با مورچه فرمانده شروع کردم به درمان کردن ملکه کاساندرا با این حال ملکه خیلی ضعیف تر از اون چیزی بود که فکر میکردم و با این که من سعی داشتم نجاتش بدم ولی مانای ورودی که به بدنش منتقل میکردم کفاف ضعفش رو نمیداد.
نگاهی به تکه های انگل خونی که در کناری جمع شده بود کردم و با حسرت از طمعی که بهشون داشتم خود داری کردم.
از فرمانده خواستم سریعا تمام تکه های کرم خونی رو به پیش من منتقل کنه در همین زمان یک مورچه سرباز دوان دوان به داخل تالار اومد.
مورچه سرباز : فرمانده در بخش جنوبی کلونی یک قلعه بزرگ یک دفعه از میان ابرها ظاهر شد و جلوی کلونی فرود اومده و یک سرباز با زره سیاه و چندین یتی از قلعه خارج شدند.
با اتمام صحبت مورچه سرباز ، مورچه فرمانده به من نگاهی کرد و منتظر واکنش من بود.
ارتاس : نگران نباش فرمانده ، اون ها زیر دستان...
کتابهای تصادفی


