فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جایی که از آن تماس گرفتی

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل12: آهنگ پری‌دریایی

عصر 27 ماه آگوست، من و هاجیکانو رفتیم به محل جشنواره‌ی تابستونی میناگیسا. هاجیکانو یه یوکاتایی پوشید که توی سه سال گذشته فقط یه بار پوشیده بودش. منم یه جینبی ارزون‌قیمت پوشیدم که توی جشنواره خریده بودم. توی جاده‌های کم‌نور روستایی قدم می‌زدیم و صدای صندلامون با صدای جیرجیرکای هیگوراشی توی فضا می‌پیچید. پوست سفید هاجیکانو به‌خاطر یوکاتای آبی پررنگی که پوشیده بود، بیشتر توی چشم می‌اومد.

هر چی به محل جشنواره نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای طبل‌های تایکو، فلوت، شو و بلندگو بلندتر می‌شد و همین‌طور تعداد مردمی که دور هم جمع شده بودن هم بیشتر می‌شد. صف بلندی از ماشینا توی پارکینگ بیرون دبستان بودن و درست اونورترش می‌شد میدونی که جشنواره توش برگزار می‌شد رو دید.

همین که داشتیم می‌رفتیم داخل، یه آتیش‌بازی کوچیکی درست کردن که نشون بدن جشنواره شروع شده. همه‌ی آدمای اطرافمون وایسادن و به آسمون نگاه کردن و به دود سفیدی که از فشفشه به جا مونده بود خیره شدن. بعدش همه شروع کردن به دست‌زدن و شادی‌کردن.

وسط میدون یه داربست بود که به صورت شعاعی، نخ‌هایی رو بسته بودن و به این نخ‌ها هم فانوسایی رو آویزون کرده بودن. کنار میدون، غرفه‌ها همه کیپ هم گذاشته شده بودن. یه طرف میدون ورودی بود و طرف دیگه هم یه سن بزرگ درست کرده بودن. چند ده یا چند صد نفر از قبل رسیده بودن و روی صندلی نشسته بودن. رئیس جشنواره، رفت بالای سن و سلام کرد.

برگه‌ای که ساعت برنامه‌ها رو توش نوشته بود رو توی ورودی میدون بهمون دادن. بازش کردم ببینم زمان‌بندی برنامه‌هاشون چه‌جوریه. همون‌طور که حدس زده بودم، خوندن داستان پری‌دریایی آگوهاما و خوندن آهنگ پری‌دریایی هنوزم توی برنامه بود. با خودم گفتم حتماً یه جایگزین برای چیگوسا پیدا کردن و این کارشون خیلی طبیعی بود. گوشه‌ی برگه‌ی برنامه‌ها، عکس دختر شایسته‌ی میناگیسا رو گذاشته بودن. دختره خوشگل بود، ولی این‌قدر شاد و سرزنده بود که به نقش پری‌دریایی نمی‌خورد. البته شاید من فقط این‌جوری فکر می‌کردم، چون می‌دونستم قبلاً این نقش به چیگوسا داده شده بود.

من و هاجیکانو از غرفه‌های اونجا یوسویاکی و یاکیسوبا خریدیم و بعدش رفتیم طرف سن. روی سن، یه گروه موسیقی بادی از مدرسه‌ی راهنمایی اجرا داشتن و آیی می‌زدن. یه سری داوطلب هم رقص بویو و مینیو اجرا کردن و یه نفر هم چندتا ترفند چرخوندن اشیا انجام داد. توی یه چشم‌به‌هم‌زدن یه ساعت گذشت. وقتی قرعه‌کشی شروع شد، ما از اونجا رفتیم. از بین جمعیت گذشتیم و روی یه ماشین کاشت گیاه که نزدیک پارکینگ بود نشستیم و از فاصله‌ی دور، نمایش اصلی جشنواره رو دیدیم.

وقتی که داستان پری‌دریایی شروع شد، حس کردم پشت دستم یخ زد. اولش فکر کردم خیالاتی شدم، ولی وقتی دیدم هاجیکانو هم داره به آسمون نگاه می‌کنه، فهمیدم که فقط من این سردی رو حس نکردم. کمتر از یه دقیقه، بارون شروع به باریدن کرد. شدید نبود، ولی اگه جایی رو پیدا نمی‌کردیم خیس‌خیس می‌شدیم. همه رفتن زیر چادرا یا مرکز اجتماع پناه گرفتن یا رفتن توی پارکینگ. تمام آدمایی که اومده بودن توی میدون یه‎دفعه پراکنده شدن. خیلی نگذشت که از توی بلندگو گفتن مراسم کنسل شده.

من و هاجیکانو زیر سایبون مرکز اجتماع پناه گرفتیم. قطرات کوچیک بارون، نور فانوسا و غرفه‌ها رو تار می‌کرد و باعث شده بود میدون به رنگ قرمز تیره دیده بشه. دخترا زیراندازشون رو بالای سرشون گرفته بودن و می‌دویدن، پیرمردا و پیرزنا زیر چترشون آروم‌آروم حرکت می‌کردن، جوری که آدم دلشون براشون می‌سوخت. بچه‌ها هم اصلاً عین خیالشون نبود که داشت بارون می‌اومد و داشتن اینور و اونور می‌دویدن. غرفه‌دارا هم با عجله داشتن غرفه‌شون رو می‌بستن. من که همین‌جوری داشتم به این‌جور چیزا نگاه می‌کردم، یه‎دفعه یه صدایی شنیدم.

آهنگ پری‌دریایی.

این آهنگ از روی سن نبود. یه نفر کنار من داشت می‌خوندش.

به چشمای هاجیکانو نگاه کردم، اونم با خجالت یه لبخندی زد و دیگه آواز نخوند و بهم گفت: «به نظر نمیاد که بارون بخواد به‌زودی بند بیاد.» این رو گفت تا نشون نده که خجالت کشیده.

منم بهش گفتم: «اشکالی نداره، به خوندنت ادامه بده.»

هاجیکانو سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و دوباره شروع کرد به آوازخوندن.

صداش همراه با صدای بارون توی هوا پخش شد.

این سومین بار بود که می‌دیدم هاجیکانو آهنگ پری‌دریایی رو می‌خونه.

بار دوم یه ماه پیش، روی پشت‌بوم خرابه‌های هتل بود.

و اولین بار، شش سال پیش، توی یه معبد متروکه توی کوه بود.

***

قبلنا توی دبستان، هاجیکانو رو "نماینده‌ی کلاس" صدا می‌زدم.

تابستون سال 1988، هم بدترین تابستون زندگیم بود و هم بهترین. قبلاً هم گفتم که توی این تابستون آتاکسی اوتونومیک گرفته بودم و این‌قدر شدید می‌لرزیدم و سرمای زیادی حس می‌کردم که با اینکه اواسط جولای بود، نمی‌تونستم از زیر پتو جم بخورم. سرمایی که حس می‌کردم هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد و آخرش نمی‌ذاشت من راحت زندگی کنم. من رو به بیمارستان دانشگاهی بردن که حتی با اتوبوس و یا قطار هم باز سه ساعت با خونه‌مون فاصله داشت. اونجا تشخیص دادن که مشکل من به‌خاطر استرس شدیده (که صددرصد همین بود). دکتر اون‌جا بهم گفت که مرتباً باید بیام بیمارستان برای ویزیت و دوره‌ی بهبودیم طولانی هستش و این‌جوری بود که تعطیلات تابستونیِ زودتر از موعد من شروع شد.

این تابستون مثل هیچ‌کدوم از تابستونای قبلیم نبود. بین هر چیزی که می‌دیدم و هر چیزی که حس می‌کردم یه تضاد بزرگی وجود داشت. هیچ چیزی برام واقعی نبود. با اینکه تعطیلات طولانی‌ای پیش‌رو داشتم، ولی اصلاً دلم نمی‌خواست برم بیرون و بازی کنم. حتی نمی‌تونستم توی خونه هم بشینم و کتاب بخونم. این‌جور که یادم میاد، اون زمان بیشتر وقتمو صرف تماشای یه نوار ویدئویی کردم و هر وقت تموم می‌شد، دوباره از اول نگاهش می‌کردم. الان یادم نمیاد که اون ویدئو در مورد چی بود، فقط می‌دونم یه فیلم خارجی قدیمی بود.

یه هفته بعد از اینکه دیگه مدرسه نرفتم، طبق معمول توی اتاقم داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم که دیدم یکی در می‌زنه. صدای این درزدن خیلی عجیب بود. نه محکم در می‌زدن و نه شل، خیلی آروم بود و مثل صدای موسیقی بود که ریتم آرومی داشت. قبلاً هیچ‌وقت ندیده بودم کسی این‌قدر مؤدبانه در بزنه. فهمیدم که این مامانم نیست.

بهش گفتم: «کیه؟» دیدم در یواش باز شد و یه دختری با یه سرهمی سفید ناز اومد داخل. اون دختره در رو یواش و بدون صدا بست و برگشت طرفم و بهم تعظیم کرد.

سرمای بدنم رو یادم رفت و بلند شدم و نشستم، بعدش گفتم: «نمایده‌ی کلاس؟ برای چی اومدی اینجا؟»

هاجیکانو بهم لبخند زد و گفت: «اومدم عیادتت.» بعدش کوله‌پشتیش رو گذاشت پایین و کنار رخت‌خوابم نشست. «و همین‌طور اومدم جزوه‌ی درسایی رو که نبودی بهت بدم.»

با عجله به وضعیت اتاقم نگاه کردم. چون دیگه هیچ دوستی نمی‌اومد دیدنم، منم اتاقم رو تمیز نمی‌کردم، به‌خاطر همین، خیلی به هم ریخته بود. با خودم گفتم که اگه می‌دونستم هاجیکانو می‌خواد بیاد، اینجا رو برق می‌نداختم. بعدش وقتی به خودم نگاه کردم، حالم بدتر شد. هاجیکانو جوری مرتب لباس پوشیده بود که همین‌جوری می‌تونست بره توی جشن فارغ‌التحصیلی، ولی من مثل شلخته‌ها یه ژاکت و پیژامه‌ای که اصلاً با هم ست نبودن پوشیده بودم.

برای اینکه این وضعیت داغونم رو نبینه، دوباره رفتم زیر پتو.

«معلما گفتن که برام بیاریشون؟»

«نه، خودم بهشون گفتم که برات میارمشون. می‌خواستم ببینم حالت چطوره، یوسوکه.»

هاجیکانو یه پوشه رو از کوله‌پشتیش درآورد و ازش کاغذای تاشده به اندازه‌ی ب3 بیرون آورد. بعد با دقت نگاه کرد ببینه روشون چی نوشتن و گذاشتشون روی میزم. بعد دوباره اومد کنارم نشست و یه‌جوری نگاهم کرد که انگار داشت می‌گفت «خوب، خوب.» با خودم گفتم حالا سؤال‌پرسیدنا شروع می‌شه: چرا نمیای مدرسه؟ چرا تو تابستون زیر پتویی؟ مریضیت چیه؟ چرا این‌جوری شدی؟

اما برخلاف تصوراتم، هاجیکانو چیزی ازم نپرسید، ولی به‌جاش یه دفترچه یادداشت که اسم خودش و کلاس روش بود رو درآورد و گذاشت جلوم که بتونم ببینم و تمام نکات مهمی که توی این هفته نبودمو برام توضیح داد.

تعجب کردم. آخه چرا اون باید بیاد اینجا و درسا رو برام توضیح بده؟ با اینکه این سؤال توی ذهنم بود، ولی بهش گوش می‌دادم. اطلاعات جدید رو یه آدم زنده داشت برام توضیح می‌داد. این بهترین اتفاقی بود که توی این هفته و زمانی که همش توی اتاقم بودم برام افتاد.

وقتی که درسا تموم شدن، هاجیکانو دفترچه‌شو گذاشت توی کوله‌پشتیش و گفت: «دوباره میام دیدنت.» و رفت خونه‌شون. بلافاصله بعد از رفتن هاجیکانو، مامانم بدون درزدن اومد توی اتاقم و با خوشحالی گفت: «خوب، خوب، خوب. چه دختر خوبی که اومده بود عیادتت. باید هوای این‌جور دوستات رو داشته باشی.»

یه آهی کشیدم و گفتم: «اون دوستم نیست. اون نماینده‌ی کلاسه، با همه همین‌جوریه.»

این رو نگفتم که مثل پسرای همسن‌وسالم خجالتم رو بروز ندم. این رو گفتم چون رابطه‌ی من و هاجیکانو توی اون دوره این‌جوری نبود که بتونیم به هم بگیم "دوست". کلاس چهارم که رسیدم، صندلی هاجیکانو نزدیک صندلی من بود، به‌خاطر همین بیشترم با هم صحبت می‌کردیم. ولی کل رابطه‌مون فقط همین بود. کل رابطه‌مون توی کلاس و حرف‌زدن خلاصه می‌شد. آخرشم توی ماه ژوئن که جاهای بچه‌ها رو عوض کردن، ما صندلیامون از هم دور شد و از اون‌موقع به بعد دیگه حتی با هم صحبتم نکردیم.

واقعیتشو بگم، از اینکه وقتی مریض بودم هاجیکانو می‌اومد عیادتم خیلی خوشحال می‌شدم. خیلی خوشحال می‌شدم که درسا رو باهام دوره می‌کنه، ولی وقتی فکر می‌کردم که این کار رو فقط چون دلش برام می‌سوزه انجام میده، خیلی ناراحت می‌شدم. چون اون "نماینده‌ی کلاس بود" و "باید با همکلاسی مریضش مهربون می‌بود". حتماً من رو به چشم یه آدم ضعیف می‌دید و دلش برام می‌سوخت.

روز بعد و روز بعدش، هاجیکانو حدوداً سر همون ساعت همیشگی می‌اومد خونه‌مون و تمام درسای اون روز رو باهام مرور می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم که این کار خوبی که داره انجام میده فقط برای اینه که جزو وظایفش به‌عنوان نماینده‌ی کلاسه. ولی هاجیکانو مرتباً می‌اومد دیدنم و هر کاری ازش برمی‌اومد برام انجام می‌داد. این موضوع باعث شد که یه قسمتی از وجودم ازش خوشش بیاد. اگه باور نداشتم که تمام این مهربونیش از روی ترحمه، مطمئناً توی چند روز خام می‌شدم.

منِ کلاس چهارمی، عاشق هاجیکانو شدم و این موضوع برای سن من خیلی چیز عجیبی بود. اگه یک یا دو ماه زودتر این اتفاقا می‌افتادن، فقط می‌تونستم بگم که یه حس خفگی دارم که برام عجیبه و نمی‌تونستم بفهمم چیه. ولی الان چون بیشتر حس می‌کنم ماه‌گرفتگیم زشته، درون‌گراییم هم بیشتر شده. توی وقت خالیم، تمام چیزایی که تازه برام اتفاق افتاده بود رو توی ذهنم مرور می‌کردم، بهشون اسم می‌دادم و یه جای درستی براشون توی زندگیم پیدا می‌کردم. عشق چیزی بود که توی این مرورکردنا بهش رسیدم.

هر دفعه که مرور...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جایی که از آن تماس گرفتی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی