فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جایی که از آن تماس گرفتی

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل11: این فقط برای خوش‌شانسیه

سه روز بعد از اینکه من خونه‌ی مادربزرگ هاجیکانو موندم، اون خانمه به هاجیکانو زنگ زد. زیر نور چراغ رومیزی زنگ‌زده، داشتم صفحات کتابی رو که هاشیبا بهم داده بود ورق می‌زدم که صدای نفس‌کشیدن هاجیکانو رو پشت دیوار حائل شنیدم.

اون شب هوا وحشتناک گرم بود. اولش فکر کردم هاجیکانو نمی‌تونه بخوابه و بیدار مونده، ولی بعد از یه مدتی دیدم نفسای عمیقی می‌کشه. نفسای لرزونی داشت، مثل اینکه یه نفر توی یه کابین توی کولاک گرفتار شده و منتظر کمکه. یعنی کابوس دیده؟

شک داشتم که برم ببینم چی شده یا نه که صدای بازشدن در کشویی رو شنیدم، نه در دیوار حائل. صدای دری که به هال باز می‌شد بود. صدای پای کسی رو نشنیدم، ولی می‌دونستم که حتماً هاجیکانو هستش که از اتاق رفته بیرون. حتماً می‌خواسته آب بخوره یا بره دستشویی؛ یکی از این دوتا.

اما پنج دقیقه گذشت و هاجیکانو برنگشته بود. صدای بادگیر زنگوله‌ای از بیرون پنجره می‌اومد. یه دلهره‌ی عجیبی بهم دست داد. دلم شور زد. کتاب رو گذاشتم زمین و چراغ رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون. آروم‌آروم راه می‌رفتم تا کسی متوجه نشه، بعدش دیدم که در ورودی خونه بازه و باد ازش میاد تو. صندلام رو پوشیدم و رفتم بیرون.

بلافاصله هاجیکانو رو پیدا کردم. نه، دقیق بخوام بگم، اون من رو پیدا کرد. به یه دیوار سنگی تکیه داده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. وقتی من رو دید، یه آهی کشید که انگار چند ساعته اونجا منتظرمه.

چشماش رو بست و یه لبخند زد و گفت: «بالاخره متوجه شدی که نیستم.» لبخندی که داشت، انگار یه لبخند دردناکی بود که می‌خواست یه چیز شاد باشه. «باید بیشتر مراقبم باشی. من حتی دیشب، و شب قبلشم اومدم بیرون ولی تو متوجه نشدی، مگه نه؟»

«نه، متوجه نشدم... به‌عنوان یه مراقب اصلاً کارم خوب نیست.»

کنار هاجیکانو نشستم، انگشت اشاره‌ام رو گرفتم سمتش که مطمئن بشم جلوی باد نشسته، بعدش یه سیگار درآوردم و روشنش کردم.

به‌خاطر چراغا متوجه شدم که چشمای هاجیکانو قرمزه.

بعد از اولین پُکم به هاجیکانو گفتم: «قبل از فراموشیت هم عادت داشتی به آسمون شب نگاه کنی. دختری بودی که از ستاره‌ها خوشش می‌اومد. انگار این اخلاقت عوض نشده.»

«آره فکر کنم.»

چیزی که گفت مثل یه جواب الکی بود.

«خواب بدی دیدی؟»

هاجیکانو دستاش رو به هم زد و چشماش گرد شد و گفت: «وای. آره. از کجا فهمیدی؟»

برای این سؤالش جوابی نداشتم و فقط بهش گفتم: «حتماً دیشب و شب قبلشم کابوس دیدی؟»

«آره.»

«چه خوابی دیدی؟»

هاجیکانو سرش رو تکون داد و ایستاد. بعدش، لباساش رو تکوند و گفت: «یادم نمیاد. فقط می‌دونم که خیلی ترسیده بودم.»

«...آها.»

«هی، هینوهارا. حالا که بیداریم، بیا بریم پیاده‌روی.»

بدون اینکه منتظر جوابم باشه، شروع کرد به راه‌رفتن. منم بلند شدم و دنبالش رفتم.

شاید خواباش مربوط به‌ خاطرات ازدست‌رفته‌اش باشه. سه روز پشت سر هم کابوس‌دیدن، طبیعی نبود. با خودم گفتم شاید خواب اون چهار روز رو می‌بینه.

بدون هیچ حرفی، توی کوچه‌های تاریک قدم زدیم. تیرای برق چوبی بین هر شالیزار برنج کار گذاشته شده بودن. پشه‌های کوچیک هم اطراف چراغاشون پرسه می‌زدن و سوسکای سرگین و سوسکای خاک‌زی هم زیرشون جمع شده بودن. ابرای کمی توی آسمون بودن و ماه از بینشون می‌درخشید.

یه دور، دور منطقه‌ی مسکونی چرخیدیم و وقتی که دیگه داشتیم می‌رسیدیم خونه، هاجیکانو سکوت رو شکست و گفت: «هینوهارا، تو تا کی می‌تونی کنارم بمونی؟»

منم بلافاصله گفتم: «منظورت چیه؟»

هاجیکانو سعی کرد بخنده، ولی لبخندش اصلاً خوب نشد و گفت: «کی می‌دونه؟ من که نمی‌دونم. می‌دونی... چیگوسا و یوسوکه دیگه باهام نیستن، مگه نه؟ به این فکر کردم که شاید تو هم یه روزی بخوای بری.»

فقط می‌خواستم بگم "نه اصلاً این‌طور نیست" و بهش دلداری بدم. می‌دونستم که اونم می‌خواست همچین چیزی رو ازم بشنوه. هاجیکانو این سؤال رو ازم پرسید که من با جواب‌دادنش و خندیدن بهش، این ناراحتی کابوسش رو ازش دور کنم. می‌خواست ازم اینو بشنوه که "من بذارم برم؟ یه همچین کار مسخره‌ای انجام نمیدم."

فقط یه مشکلی وجود داشت. ترسش از رفتنم درست بود. اگه الان بهش دروغ بگم، تا آخرش می‌تونم خوب نقش بازی کنم و گولش بزنم؟ می‌تونم بدون اینکه شک کنه فریبش بدم؟ هیچ جوابی برای این سؤالا نداشتم.

آخرش به این نتیجه رسیدم که اگه الان دروغ بگم و اونو به خودم بی‌اعتماد کنم، خیلی بهتر از اینه که الکی صادق باشم.

جواب دادم: «هفت روز.»

هاجیکانو خشکش زد.

ادامه دادم: «فقط می‌تونم تا سی‌ویکم آگوست کنارت بمونم. بعدش برای همیشه باید برم یه جای دور. هاجیکانو دلم نمی‌خواد ولت کنم، ولی این چیزیه که خیلی وقته تصمیمش گرفته شده.»

«یه جای خیلی دور؟ مگه کجا می‌خوای بری؟»

«خوب، دقیقاً نمی‌تونم بهت بگم کجا می‌خوام برم.»

«می‌تونی بعضی وقتا بهم سر بزنی؟»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «نه، متأسفانه، حتی نمی‌تونم بیام بهت سر بزنم. وقتی از سی‌ویکم آگوست بگذره، دیگه نمی‌تونم بیام دیدنت.»

«...آها.»

هاجیکانو سرش رو پایین انداخت و یه لبخند پر از تنهایی زد. این واکنشش خیلی بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. شاید از اول می‌دونسته که ممکنه یه همچین جوابی بهش بدم. شاید متوجه یه چیزایی توی رفتارام شده و فهمیده که دارم یه چیزی رو قایم می‌کنم.

«متوجهم. تو هم دلایل خودت رو داری، نه؟»

«آره، ببخشید که تمام این مدت ازت قایم کردم که نمی‌تونم همیشه کنارت بمونم. نمی‌دونستم چه‌جوری بهت بگم.»

«نه، تو من رو ببخش که نگرانت کردم.» هاجیکانو با خودش زمزمه کرد: «پس فقط هفت روز اینجایی.»

وقتی برگشتیم خونه، یواش‌یواش از راهروی هال گذشتیم تا یوشی بیدار نشه و بعدش رفتیم توی رخت‌خوابامون.

صبح روز بعد، وقتی در دیوار حائل رو باز کردم که هاجیکانو رو بیدار کنم، دیدم که زانوهاش رو بغل گرفته و خوابیده و دفتر خاطراتش هم کنار رخت‌خوابشه. پس تصمیم گرفته بود که همه‌چیز رو به یاد بیاره. همچین هم دور از ذهن نبود این کارش. تمام آدمای اطرافش یکی پس از دیگری داشتن ناپدید می‌شدن، پس طبیعی بود که بخواد دلیلش رو بدونه. حتی با اینکه می‌دونست ممکنه اطلاعات غیرقابل‌تحملی رو پیدا کنه که باعث می‌شدن همه‌چیز رو به هم بریزه.

یواش دفتر خاطراتش رو برداشتم و کنار طاقچه نشستم و بازش کردم. شاید اگه بفهمم واقعاً توی اون چهار روز چه اتفاقی افتاد،ه از یویی هاجیکانو بدم بیاد و ناامید بشم. نه، هیچ‌وقت همچین چیزی اتفاق نمی‌افته. گذشته‌اش هر چیزی که بوده من قبولش می‌کنم. حتی اگه به خودکشی دو دختر راهنمایی هم ارتباطی داشته باشه برام اهمیت نداره. حتی اگرم هاجیکانو اون دو نفر رو کشته باشه، احساسم بهش عوض نمی‌شه.

خیلی دلم می‌خواست تمام صفحات رو با دقت بخونم، ولی این کار رو نکردم و به‌جاش دنبال صفحه‌ی مربوط به ماه جولای سال 1993 گشتم. یه‎دفعه روی یه صفحه‌ی خاص وایسادم. بیشتر صفحاتی که نوشته بود خالی بودن یا چیزای کمی توشون بود که می‌شد راحت خوندشون، ولی این صفحه پر از جملات بلند و خط‌های کنار هم بود.

این‌جا بود که حقیقت اون چهار روز رو نوشته بود.

***

همه‌چیز از 28 فوریه‌ی سال 1993 شروع شد. اون روز که برف سبکی می‌بارید، وقتی که هاجیکانو داشته از خیابون رد می‌شده، تصادفی دوستای قدیمیش، مِی فوناکوشی و مایکو آیدا رو می‌بینه.

اینا دخترایی بودن که توی دبستان باهاشون همکلاسی بوده. هاجیکانو می‌بینه که اون دوتا دارن میان سمتش، به‌خاطر همین دنبال یه جایی می‌گرده تا قایم شه، ولی قبل از اینکه بتونه قایم شه، اون دوتا می‌بیننش. وقتی صورت هاجیکانو رو می‌بینن، می‌خوان یه چیزی بگن، ولی به‌جاش میگن: «خیلی وقته ندیدیمت.» هاجیکانو هم با اکراه بهشون سلام می‌کنه.

هاجیکانو قشنگ حدس می‌زد که می‌خوان چی بگن بهش. چون اون‌موقع، ماه‌گرفتگیش به‌حدی بزرگ شده بود که نمی‌تونست با موهاش قایمش کنه. هاجیکانو به خودش می‌گه که این دوتا می‌خوان در مورد ماه‌گرفتگیم ازم بپرسن، ولی دارن خودشونو کنترل می‌کنن که چیزی نگن، درست مثل بقیه‌ی آدما. وقتی که یه همچین چیزی رو می‌بینن، چشماشون گرد می‌شه و بهش زل می‌زنن و بعدش، یه حرف دیگه می‌زنن که مثلاً تعجب نکردن و براشون مهم نیست. حتی وقتی باهام صحبت می‌کردن، یواشکی از گوشه‌ی چشمشون یه نگاهی به ماه‌گرفتگیم می‌نداختن. نگاهشون یه دلسوزی همراه با کنجکاوی بود.

هاجیکانو همیشه فکر می‌کرد که اگه این‌قدر کنجکاون در مورد ماه‌گرفتگیم، بهتره روراست ازم بپرسن سؤالاشونو. فقط کافیه بگن "این ماه‌گرفتگیه دیگه چیه رو صورتت؟" ولی کم پیش میاد کسی این‌جوری باشه. همه می‌ترسن که این موضوع من رو ناراحت کنه. آدمای کمی می‌دونن که پرسیدن در مورد بعضی چیزای دردناک، کمتر آدم رو ناراحت می‌کنه.

هاجیکانو فکر می‌کرد که این دوتا هم مثل بقیه می‌خوان جوری رفتار کنن که انگار ماه‌گرفتگی روی صورتش نیست و بعد از اینکه از هم دور شدیم، با خودشون در موردش حرف بزنن. ولی بعد از یه‌خرده صحبت‌کردن، فوناکوشی به ماه‌گرفتگی هاجیکانو اشاره می‌کنه و می‌گه: «راستی، جریان این ماه‌گرفتگیت چیه؟»

آیدا هم با تواضع می‌پرسه: «جراحت پوستی نیست، نه؟»

فوناکوشی به یویی می‌گه: «ببخشید یویی، شاید فقط من این‌طوری فکر می‌کنم، ولی انگار راحت نیستی. اگه ناراحت نمی‌شی، می‌خوام در مورد این ماه‌گرفتگیت بهمون بگی.»

هاجیکانو از صداقت این دوتا خوشحال شد و جواب داد: «خوب، واقعیتش...» و شروع کرد به تعریف ماجرا و دیگه کسی نمی‌تونست جلوش رو بگیره. مفصلاً در مورد تغییرایی که این ماه‌گرفتگی توی زندگیش آورد صحبت کرد و تمام چیزایی که این مدت توی دلش نگه داشته بود رو به زبون آورد. در مورد اینکه غریبه‌ها چه‌جوری نگاهش می‌کنن، چه‌جوری بعضیا وقتی می‌دیدنش صورتشون حالت حال‌به‌هم‌زن می‌گرفت و اینکه خودش وقتی با بقیه صحبت می‌کنه به صورتشون نگاه نمی‌کنه و به نگاه‌های بقیه حساس‌تر شده. دیگه از بودن با دیگران می‌ترسید و ترجیح می‌داد توی روزای تعطیل خونه بمونه و توی مدرسه ظاهراً آرومه، ولی واقعاً ترس تمام وجودش رو می‌گیره و اینکه کسی رو نداره که باهاش صحبت کنه و تمام اینا رو توی خودش نگه داشته.

فوناکوشی و آیدا با دقت به حرفاش گوش می‌دادن. از اولش هاجیکانو برای این همه‌ی این چیزا رو بهشون گفت چون می‌دونست که اونا درکش می‌کنن. هم آیدا و هم فوناکوشی، نگرانی‌هایی مثل هاجیکانو در مورد ظاهرشون داشتن. هر دوشون، هم باهوش بودن هم شوخ‌طبع. ولی مثل تمام هم‌سنای خودشون نقصای زیادی هم داشتن (هاجیکانو توی دفتر خاطراتش در مورد این "نقصا" چیزی ننوشته بود، ولی همون‌طور که به من می‌گفتن روح سالن اوپرا و به هاجیکانو می‌گفتن روح اویوا، بقیه هم به این دوتا دختر اسمای مستعار بدی داده بودن.)

بعد از چند ساعت درددل‌کردن، هاجیکانو از این دو دختر تشکر کرد: «ازتون خیلی ممنونم. قبل از این اصلاً نمی‌تونستم با کسی در این مورد صحبت کنم، و الان که باهاتون حرف زدم خیلی خوشحالم.»

آیدا گفت: «قابلی نداره، منم یه‌جورایی خوشحالم که یه آدم محبوبی مثل تو هم نگرانیش مثل ماست.»

فوناکوشی به هاجیکانو گفت: «اگه چیزی خواستی بهمون بگو. و محض اطلاعت بگم که اینو نمی‌گیم که فقط رعایت ادب رو کرده باشیم. واقعاً می‌دونیم تو چه حسی داری هاجیکانو، پس هر چی خواستی بهمون بگو.»

بعدش، آیدا یه چیزی به ذهنش رسید و گفت: «یویی، اگه دوست داری می‌خوای این‌جوری دور هم جمع بشیم هراز...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جایی که از آن تماس گرفتی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی