جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل13: جایی که ازش تماس گرفتی
زمان مثل برق و باد گذشت و قبل از اینکه بفهمم، 31 آگوست (آخرین روز شرطبندی) فرا رسیده بود.
از اول صبح، همینجوری داشت بارون میبارید. وقتی که داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم، توی دلم گفتم: چقدر بارون وقتشناسه که توی روز مردنم داره میباره و هوا بد شده. توی گزارش هواشناسی گفته بود که امروز سراسر کشور قراره کل روز رو بارون بباره. توی تلویزیون آدمایی رو نشون میداد که با چتر از تقاطع خیابون رد میشدن و بعدش هم برای هر شهر، میزان بارون تخمینی رو گفت.
من و هاجیکانو از بیرونرفتن منصرف شدیم و کل روز رو توی اتاق دراز کشیدیم و از ایوان، بارون رو نگاه میکردیم و توی تلویزیون هم به گزارش حوادث گوش میدادیم. چون میدونستیم امروز آخرین روز زندگی منه، بهخاطر همین نمیخواستیم کار خاصی انجام بدیم.
شب، دور میز نشسته بودیم و داشتیم از رادیویی که از توی کمد پیدا کرده بودیم به یه آهنگ گوش میدادیم. هاجیکانو از کمرم بالا رفت و دستاش رو گذاشت روی سینهام. توی دستش یه چاقوی میوهخوری بود.
هاجیکانو بهم گفت: «هی، هینوهارا. واقعاً این ده روز بهم خوش گذشت. برام مثل یه رویا بود. وقتی شبا دراز میکشیدم و چراغا رو خاموش میکردم، با خودم فکر میکردم که شاید من بعد از خودکشیم، الان بیهوشم و توی بیمارستان روی تختم دراز کشیدم. و اینا همش خوابه که توی بیهوشی دارم میبینم. از این نگران بودم که وقتی بیدار شدم، توی بیمارستان تنهای تنها باشم... ولی وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم و در دیوار حائل رو باز میکردم، تو توی اتاق بودی. وقتی میدیدم که اینا رویا نبود، خیلی خوشحال میشدم، و این خوشحالی من رو به گریه مینداخت.» هاجیکانو بعد از اینکه اینو گفت ساکت شد. بعدش چاقو رو توی دستم گذاشت و با یه حالت التماسگونهای بهم گفت: «پس لطفاً من رو...»
قبول نکردم و کاری رو که میخواست انجام ندادم. اونم با با ناراحتی گفت: «خیلی بدجنسی.»
چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتمش توی آشپزخونه. وقتی که برگشتم، دیدم هاجیکانو دراز کشیده.
هاجیکانو یه نگاهی بهم کرد و گفت: «از دیدن خون خوشت نمیاد؟»
همینجوری گفتم: «نمیدونم.»
«اگه نمیتونی با چاقو من رو بکشی، میتونی خفهام کنی.»
«باشه، این راه رو هم در نظر میگیرم.»
«اینجوری تا آخرین لحظه گرمای بدنت رو حس میکنم.»
«فکر کنم این چند روز گذشته به اندازهی کافی حسش کردی.»
«نه خیر، اصلاً. بعدشم اینکه چقدر حسش کردم که مهم نیست.»
«خیلی حریصی.»
هاجیکانو با خنده بهم گفت: «البته که هستم. تازه فهمیدی؟»
اینجا بود که فهمیدم خال گریهی زیر چشم هاجیکانو نیستش. نزدیکش شدم تا صورتش رو بهتر ببینم و مطمئن بشم که واقعاً رفته یا نه.
پس از اول تا آخر، این خال واقعی نبوده و هاجیکانو عمداً خودش کشیدتش تا با این علامتی که توی دبستان از خودش درآورد، بگه که به کمک نیاز داره.
هاجیکانو چند بار پلک زد و گفت: «چی شده؟»
یه مکثی کردم که ببینم باید چه جوابی بهش بدم، اما بعد از چند بار نفسکشیدن، آخرش گفتم: «هیچی، فکر کردم چیزی روی صورتته.» الان من دیگه یویا هینوهارا بودم. نمیتونستم در مورد خال گریه که بین یوسوکه و هاجیکانو بود حرفی بزنم و یوسوکه فوکاماچی قرار نیست جلوی هاجیکانو ظاهر بشه.
هاجیکانو وقتی که دید صورتم خیلی نزدیک صورتشه و دارم با دقت بهش نگاه میکنم، چشماش رو بست و منتظرم موند. انگار فقط انتظار نگاهکردن ازم نداشت. منم بهآرومی موهای چتریشو کنار زدم و پیشونیش رو بوسیدم. هاجیکانو چشماش رو باز کرد و با ناراحتی روشو برگردوند. اینقدر رفتارش بچهگونه بود که من رو به خنده انداخت.
بعد از شام، رفتم بیرون رو یه نگاهی بندازم. بارون بند اومده بود و فقط یهکم داشت نمنم میزد. یوشی داشت توی اتاق نشیمن، روی صندلی روزنامه میخوند. من و هاجیکانو بهش گفتیم داریم میریم بیرون و رفتیم یه چتر برداریم. خواستم دوتا چتر بردارم که هاجیکانو دستم رو گرفت و سرشو تکون داد که بگه یه چتر کافیه.
بهخاطر همین، دوتایی زیر یه چتر به همدیگه چسبیده بودیم و آرومآروم به طرف ساحلی که 20 دقیقه تا خونه فاصله داشت حرکت کردیم.
تا اونموقع که نور فانوس دریایی رو دیدیم، دیگه بارون کاملاً بند اومده بود. توی ساحل نشستیم و به صدای امواج گوش دادیم.
هاجیکانو بهم گفت: «هینوهارا، واقعیتش باید بابت یه چیزی ازت معذرتخواهی کنم.»
«بابت چی؟»
هاجیکانو یه چندتا نفس عمیق کشید و جواب داد: «دیشب دفتر خاطراتم رو تا آخرش خوندم.»
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: «...خوب چرا؟ مگه نگفتی دیگه نمیخوای چیزی یادت بیاد؟»
«ببخشید.»
هاجیکانو سرش رو پایین انداخت و با لبهی دامنش ور رفت.
ازش پرسیدم: «خوب، حالا توش چی نوشته بودی؟»
خیلی طول کشید تا هاجیکانو به این سؤالم جوابی بده. منم سعی کردم صبور باشم و رومو به دریا نکنم و تا میخواد جوابی بده بهش نگاه کنم.
و آخرش، هاجیکانو سکوت رو شکست و گفت: «هینوهارا، الان من تو رو مثل دیوونهها دوست دارم. ولی قبل از فراموشیم، انگار از یه نفر دیگه خوشم میاومده. حداقل تا اون زمانی که هاجیکانوی قبلی میپره توی دریا. اون یویی هاجیکانو، یوسوکه فوکاماچی رو دوست داشته.»
با این حرفش دنیام زیر و رو شد.
دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم.
هاجیکانو ادامه داد: «توی دفتر خاطراتم نوشتم که قبلاً هم توی اواسط جولای، توی پارک معبدی که نزدیک دبیرستان بود، بازم میخواستم خودکشی کنم. اونموقع میخواستم خودمو دار بزنم. یوسوکه کسی بود که نجاتم داد.» بعدش هاجیکانو به زیر چشمش اشاره کرد و گفت: «خودتم که متوجه شدی این خال گریهی زیر چشم الکیه، نه؟»
بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم.
هاجیکانو ادامه داد: «این خال یه علامت بین یویی هاجیکانو و یوسوکه فوکاماچی بوده. انگار یه علامت برای درخواست کمک بوده. من و یوسوکه با هم قرار گذاشتیم که وقتی ناراحت بودیم ولی نمیتونستیم از کسی درخواست کمک کنیم، این خال رو زیر چشممون بذاریم.»
بعدش دستشو برد زیر چشمش و انگار که بخواد مسیر اشکش رو نشون بده، دستشو کشید روی گونهاش. «حتی بعد از اینکه به مدرسههای راهنمایی جداگونه رفتیم، بازم وقتی که به کمک نیاز داشتم این خال رو میکشیدم، انگار که برام خوششانسی میاره. حتی وقتی هم که حافظهام رو از دست داده بودم، بازم این کار رو میکردم. نمیدونستم چرا ولی هر موقع از حموم میاومدم بیرون، یا صورتم رو میشستم، هر روز با یه ماژیک زیر چشمم یه خال میذاشتم... وقتی که رسیدم به دبیرستان و دیدم توی فهرست دانشآموزا اسم یوسوکه فوکاماچی هست، اینقدر خوشحال بودم که دیگه چیزی توی زندگیم نمیخواستم. با خودم گفتم: "یعنی یوسوکه واقعاً اومده که کمکم کنه؟"»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «ولی... ولی فوکاماچی بهم گفته بود که اونموقع هاجیکانو ازش متنفر بوده.»
هاجیکانو جواب داد: «آره، یعنی ازش متنفر نبودما، ولی میخواستم کاری کنم که ازم فاصله بگیره. چون بعد از اینکه میخواستم خودمو بکشم دیگه نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و میخواستم یوسوکه همونجوری که توی دبستان بودیم من رو به خاطر بیاره. دلم نمیخواست خاطرات قشنگ قدیمیمون با خاطرات بدی که من توی وضعیت خجالتآوری بودم بازنویسی بشه. حالا چه خوب یا بد، یوسوکه توی تعطیلات بهاری صدمه دید و و سه ماه دیرتر اومد مدرسه. بهخاطر همین، تونستم یه مدت ازش دور بمونم.»
هاجیکانو یه نگاهی بهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم و دوباره به جلو نگاه کرد.
«وقتی که چند ماه بعد دوباره یوسوکه رو دیدم، خیلی شوکه شدم. ماهگرفتگیای که طرف راست صورتش بود، کاملاً از بین رفته بود. وقتی که اینو دیدم با خودم گفتم: "نمیخوام یه باری روی دوشش باشم." اگه یوسوکه بدونه من توی چه بدبختیای افتادم، مطمئناً بهخاطر وظیفهشناسیش همهچیز رو برای من رها میکنه تا بتونه بهم کمک کنه. دلم نمیخواست حالا که دیگه کسی برای ماهگرفتگیش مسخرهاش نمیکنه، اینجوری توی زندگیش دخالت کنم. پس وقتی که دستش رو برای کمک به طرفم دراز میکرد، من دستش رو پس میزدم.»
منم بهش گفتم: «...فکر کنم اگه فوکاماچی این حرفا رو بشنوه خیلی خوشحال میشه.»
هاجیکانو یه پوزخندی زد و ادامه داد: «هر چی من بیشتر ازش فاصله میگرفتم، اون بیشتر میاومد دنبالم. حتی بهم گفت دوستم داره. هر دفعه سعی میکردم از خودم دورش کنم، اما... واقعیتش رو بگم، از این کاراش خیلی خوشحال میشدم. من خودمم نمیدونستم با خودم باید چیکار کنم. وقتی که میدیدم هنوز یوسوکه به من فکر میکنه و ازم خوشش میاد از خوشحالی نفسم درنمیاومد. ولی اینجوری فکر میکردم که اگه به دوستداشتنش جواب بدم، انگار دارم گولش میزنم، پس بازم ازش دوری میکردم. و اینجوری حس کردم که شاید یه دختری بهتر از من گیرش میاد با این کارم.»
منم در جوابش گفتم: «ولی آخرش که با همدیگه میرفتین ستارهها رو نگاه میکردین.»
هاجیکانو به مسخره گفت: «من ارادهام خیلی ضعیفه. آره، درسته. آخرش تسلیم وسوسهها شدم و با یوسوکه هر شب برای دیدن ستارهها میرفتم بیرون. هر دفعه تو دلم یه بهانهای مثل "من که میخوام خودمو بکشم، پس بذار یهکم بیشتر توی این رویای زیبا زندگی کنم" میآوردم.»
«و بعدش، با من و چیگوسا هم آشنا شدی.»
«آره... واقعیتش، دلم نمیخواست به غیر از من و یوسوکه کس دیگهای همراهمون باشه و دوست داشتم فقط من با یوسوکه باشم. ولی وقتی که چهارتایی دور هم جمع شدیم و با هم آشنا شدیم، دیدم که تو و چیگوسا آدمای خوبی هستین و توی یهچشمبههمزدن از دوتاییتون خوشم اومد. فقط یه موضوعی بود: چیگوسا از یوسوکه خوشش میاومد. و منم از دور مراقبشون بودم. البته نذاشتم بفهمن که من حواسم بهشون هست. چیگوسا زیبایی بینقص و شخصیت صادقی داشت، بهخاطر همین با خودم گفتم حتماً یوسوکه بهزودی ازش خوشش میاد.»
هاجیکانو به آسمون نگاه کرد و یه آهی کشید.
«عجیب نیست؟ قبلاً میخواستم یوسوکه ازم دور باشه، اما اونموقع داشتم نگران میشدم که از یه نفر دیگه خوشش بیاد. البته باید از ارتباط اون دوتا با هم خوشحالم میشدم... به هرحال، به غیر از نگرانی برای ازدستدادن یوسوکه، دیگه بقیهی چیزا واقعاً فوقالعاده بودن. هر سهتاییتون ارتباط خوبی باهام داشتین و حد و مرز مناسبی باهام برقرار کردین. مثل اینکه پشتتون رو بهم میکردین ولی بازم میذاشتین دستتون رو بگیرم، پس خیالم راحت بود.»
«...اگه همچین حسی داشتی، پس چرا پریدی توی دریا؟»
هاجیکانو سرش رو انداخت پایین و یه لبخند پر از ناراحتی زد و گفت: «از اینکه داشتم از زندگیم لذت میبردم، نمیتونستم خودم رو ببخشم. اصلاً درست نبود که یه نفری که گذاشت دو دختر اونجوری خودشونو بکشن، حالا جوونی خوبی داشته باشه. ولی با اینحال، بازم میخواستم بیشتر و بیشتر شادی و خوشبختی رو تجربه کنم. بیشتر از همهچیز هم دلم میخواست یوسوکه بازم برگرده پیشم. از تمام این کارام و اخلاقام بدم میاومد، بهخاطر همین پریدم توی دریا.»
انگار هاجیکانو دیگه حرفی نداشت که بزنه و داشت به صورتم نگاه میکرد که ببینه واکنشم چیه.
وقتی که فکرامو سروسامون دادم، ازش پرسیدم: «هنوزم فوکاماچی رو دوست داری؟»
و بلافاصله هاجیکانو سرشو تکون داد و گفت: «آره، هنوزم دوستش دارم. حافظهام رو از دست دادم، ولی خوندن خاطراتم باعث شد تمام حسایی که بهش داشتم برگرده. با خودم گفتم: "پس هنوزم یوسوکه رو واقعاً دوست دارم". ولی این دوستداشتنم مثل دوستداشتن اعضای خونواده و یا خواهر و برادره. و با عشقی که به تو دارم فرق داره، هینوهارا. چون بار اولی که اومدی بیمارستان و بغلم کردی، اولین باری بود که حس کردم عاشقتم.»
هاجیکانو اینو گفت و به سمتم خم شد و بغلم کرد.
من نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم.
یهجورایی تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم، الکی بوده.
یهجورایی هم تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم اشتباه نبوده.
بههرحال، این حسی بود که داشتم.
***
ولی داستان زندگیم اینجا تموم نشد.
اون شب، جادوگر داستان خودش رو نشون داد.
***
از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که ببینم ساعت چنده. انگار این وسطا یهجورایی خوابم برده بود. هاجیکانو هم سرش رو گذاشته بود روی شونهام و خوابیده بود و آرومآروم نفس میکشید. ساعت مچیم رو نگاه کردم و دیدم 11:56 شبه.
با اینکه قرار بود توی کمتر از 5 دقیقهی دیگه بمیرم و شرطبندی تموم بشه، ولی اینقدر آروم بودم که خودمم تعجب کردم. شاید به اندازهی تمام زندگیم، توی این ده روز طعم خوشبختی رو چشیدم که الان دیگه از مرگ نمیترسم. نمیشه که بگم هیچ کار نیمهتمومی نداشتم، ولی اگه بیشتر از این چیزی که به دست آوردم بخوام، خیلی دیگه همهچی لوکس میشد. اگه زندگیِ قبل از رفتن ماهگرفتگیمو با زندگی بعدش مقایسه کنی، میبینی که واقعاً این چند روز عمرم رو با خوشحالی گذروندم و زندگی کاملی داشتم.
از اینکه هاجیکانو خواب بود خوشحال شدم. اگه تا قبل از بیدارشدنش غیب بشم، زیاد اذیت نمیشه. درست مثل اینکه یه گربهای قبل از اینکه بمیره، از جلوی چشم صاحبش دور بشه. خیلی خوب میشد که تا وقتی هاجیکانو خوابه، من بمیرم.
به ثانیهگرد ساعتم نگاه کردم. این عقربه با عجله داشت ثانیه به ثانیه، امروز رو به فردا نزدیک میکرد. جوری به ساعت نگاه میکردم که انگار توی مسابقهی خیرهشدن به اعداد هستم، پس ساعتم رو درآوردم و انداختمش توی دریا. بعدش، یواش هاجیکانو رو خوابوندم روی زمین...
کتابهای تصادفی

