جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 8: دور آخر رو با من برقص
چهاردهم آگوست، ساعت 2 بعدازظهر، تلفن زنگ زد. اونموقع داشتم توی اتاقم یه کتاب در مورد حرکات مختلف ستارههای دوقلو میخوندم. بارون شدیدی داشت میبارید. قطرههای بارون به پنجره میخوردن و باد هم همینجوری به درختا میخورد و از بین شاخ و برگشون رد میشد. مامان و بابام سرکار بودن، و منم خونه تنها بودم.
وقتی صدای تلفن اومد، کتاب رو پرت کردم کنار و از پلهها دویدم پایین تا گوشی رو بردارم.
«الو؟»
کسی جوابی نداد. فقط یه سکوت طولانی بود. گفتم شاید هاجیکانو زنگ زده. چون کسی به غیر از اون به ذهنم نمیرسید که بخواد بهم زنگ بزنه.
از کسی که تماس گرفته بود پرسیدم: «هاجیکانو هستی؟» ولی بازم کسی جواب نداد.
به نظر نمیاومد که مثل قبل دوتا تلفن با هم یه دفعهای، زنگ خورده باشن و خطوطی که از هم جدا بودن به هم وصل شده باشن. این سکوت یهجوری بهم این حس رو میداد که تماسگیرنده کاملاً میدونست که من پشت خط هستم. با وجود این، یه چیزی بهم میگفت که این سکوت بیشتر نشون میده که تماسگیرنده برای صحبت مردده و صرفاً پشت این سکوت معنی خاصی نیست.
یهدفعه تماس قطع شد. وقتی گوشی رو گذاشتم، با خودم فکر کردم که این چی بود اصلاً؟
صدای بارون خیلی واضح توی خونه میاومد و من فهمیدم که یکی از پنجرهها باز مونده و توی خونه آب جمع شده. پنجره رو بستم، با یه پارچه زمین رو خشک کردم و رفتم بقیهی پنجرهها رو تکتک چک کردم که ببینم بستهان یا نه.
بعد از اینکه رفتم توی اتاقم، دوباره به اون تماس فکر کردم که یهدفعه یه چیزی به ذهنم رسید.
شاید من باید سر حرف رو باز میکردم.
شاید هاجیکانو ساکت نبود، ولی فقط منتظر من بود که صحبت کنم.
بیقرار شدم. یه بارونی روی پیراهنم پوشیدم و بدون چتر رفتم بیرون. با دوچرخه رفتم خونهی هاجیکانو. بعد از چند دقیقه رسیدم خونشون و تندتند زنگ در رو زدم. بعد از یه مدت، آیا در رو باز کرد.
با ناامیدی بهم نگاه کرد و گفت: «...ها، تویی یوچان؟» واکنشش بهم فهموند که حس بدم درسته.
ازش پرسیدم: «اتفاقی برای یویی افتاده، نه؟»
سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و گفت: «آره، انگار که چیزی میدونی، بیا داخل. یه حوله بهت میدم که خودتو خشک کنی.»
«نه، میخوام اینجا صحبت کنم، لطفاً.»
آیا که هنوز کامل پشتشو بهم نکرده بود، دوباره برگشت و یه آه کشید.
«یویی گم شده. دیشب هم مثل همیشه از خونه بیرون رفت ولی دیگه برنگشت. البته، این موضوع نگرانکنندهای نیست، چون پیش میاومد که برای یه روز یا یه مدتی نیاد خونه، شایدم بهخاطر بارون دیر میرسه... ولی ایندفعه یه حس بدی دارم.»
بعد از یه مکث کوتاهی گفتم: «چند دقیقه پیش یه نفر به خونهمون زنگ زد، ولی هیچی نگفت. مدرکی ندارم برای این حرفم، ولی فکر میکنم که یویی بوده. بعد از دو دقیقه، بدون اینکه چیزی بگه تماس قطع شد.»
آیا چشماش رو بست، یه نفس راحت کشید و گفت: «خداروشکر، پس اگه یویی بوده یعنی حالش خوبه...»
«حس بد شما برای چیه؟»
آیا همینطور که به بارون خیره شده بود، گفت: «الان که بهش فکر میکنم، دیشب یهجورایی رفتارش عجیب شده بود. قبل از اینکه بره، خیلی اتفاقی توی آشپزخونه دیدمش. خیلی گرسنهم بود و داشتم توی یخچال دنبال یه چیزایی میگشتم که دیدم داره میره طرف در پشتی. معمولاً وقتی یویی من رو اینجوری میدید، پشتشو بهم میکرد و بدون اینکه محل بذاره میرفت. ولی ایندفعه اینجور نبود. ایندفعه، توی در آشپزخونه وایساد و یه نگاهی بهم انداخت. انگار که یه چیز عجیبوغریبی دیده، همینجوری پلک میزد. منم جوری رفتار کردم که انگار متوجه کارش نشدم. بعد از ده ثانیه اونم دیگه بهم نگاه نکرد و رفت سمت در پشتی خونه ولی بهم تعظیم کرد. انگار که میخواست ازم تشکر کنه... تو میدونی این رفتارش چقدر عجیب بود، نه، یوچان؟»
«بعدش، یویی چیزی بهتون نگفت؟»
صورت آیا یهخرده حالت ناراحتی گرفت و گفت: «نه، حتی یک کلمه هم حرف نزد. هی، شاید فقط دارم زیادی بهش فکر میکنم، ولی وقتی یکی از همکلاسیام فوت کرد، قبلش درست مثل یویی داشت رفتار میکرد.»
منم تکرار کردم: «همکلاسیتون؟»
«بهتره بگم کسی که مجبور بودم باهاش کنار بیام. زیاد رابطهم با همکلاسیم خوب نبود. فکر کنم ازم بدش میاومد. منم دوست نداشتم کسی ازم منتفر باشه، پس منم از اون بدم میاومد. حدوداً توی پاییز سال دوم راهنماییم، دیگه نیومد مدرسه. و بعد از تقریباً یه ماه بهم زنگ زد و فقط خودش صحبت کرد. میخواستم ازش بپرسم که چرا نیومده مدرسه، ولی چون جوری به نظر میرسید که نمیخواد کسی ازش سؤال بپرسه، منم چیزی نگفتم. بعدش، درست قبل از اینکه تلفن رو قطع کنه، یه چیز عجیب گفت: "برای امروز ازت ممنونم." و قطع کرد.»
«همین؟»
آیا با لحن یکنواختی گفت: «چند ساعت بعد از تماسش، اون خودشو کشت. پلیسا اونو توی جنگل کنار دریا پیدا کردن که خودشو دار زده بود. نه یادداشتی ازش پیدا کردن و نه چیزی از خودش به جا گذاشته بود. چند روز بعد فهمیدم که "ها، پس این تماسی که گرفت یه نشونه بوده." و "ممنونم" هم آخرین حرفاش بوده.»
از حرفاش اینطور برداشت کردم و گفتم: «خانم آیا، فکر میکنین یویی میخواد خودشو بکشه؟»
اگه منطقی بهش فکر کنیم، میبینیم که همچین اتفاقی نباید بیفته. این اواخر، بهنظرم هاجیکانو خیلی شادتر بود. یعنی از بارش شهابسنگ پرسید خوشش نیومده بود؟ چرا الان باید خودکشی کنه؟
نه، شاید... این فقط من بودم که اینجوری فکر میکرده. شاید هاجیکانو خوشحالتر بود، چون دیگه تصمیمش رو برای خودکشی گرفته بوده؟ یعنی چون میدونسته که چند روز دیگه از این دنیا میره، خواسته که نهایت لذت رو از لحظههایی که زندهست ببره؟
آیا سرشو تکون داد و گفت: «نمیدونم دیگه. امکان اینم هست. یه درخواست جستوجو براش پر کردم ولی بهنظر نمیاد که پلیسا جدی بگیرنش. پدر و مادرمم بیرون دارن دنبالش میگردن.»
به آیا گفتم: «پس ما هم بریم دنبالش بگردیم. هر چی تعدادمون بیشتر باشه بهتره. به چندتا از دوستامم میتونم زنگ بزنم. میتونم از خونهتون بهشون زنگ بزنم؟»
آیا گفت: «آره راحت باش.» بعدش برگشت و به تلفنی که توی سالن پذیرایی بود اشاره کرد. «ولی متأسفانه من نمیتونم باهاتون بیام.»
با تندی بهش گفتم: «الان زمان خوبی برای لجبازیه؟ مطمئن باشین اگه یویی خودکشی کنه و شما برای پیداکردنش کاری نکنین، حتماً پشیمون میشین. ممکنه روزها یا سالها از کاری که امروز کردین احساس پشیمونی کنین و غصه بخورین. من میدونم اونقدرا که فکر میکنین از خواهرتون متنفر نیستین.»
اونم با تندی جوابم رو داد: «منم اینو میدونم. اما من منتظرم که یه زنگی بزنه، بهخاطر همینه که نمیتونم بیام.»
«مطمئنین یویی اینجا زنگ میزنه؟»
«نه، ولی اگه الانم برم بگردم دنبالش هیچی پیدا نمیکنیم. اگه واقعاً میخواد که بمیره، ما که نمیتونیم جلوش رو بگیریم. اون دختر باهوشیه، پس نمیذاره کسی راحت پیداش کنه. حتی ممکنه تا الان دیگه خودشو کشته باشه... اما اگه هنوزم شکی داشته باشه، فکر نمیکنی همینطور که به تو زنگ زد، به اینجا هم زنگ میزنه، یوچان؟ اگه اینجوری فکر بکنی، میبینی که بهتره من توی خونه منتظر تماسش بمونم.»
من و آیا یه مدتی به هم خیره شدیم. متنفرم از اینکه اینو بگم، ولی داشت درست میگفت. اگه هاجیکانو نمیخواست که پیداش کنیم، گشتن ما دنبالش بیفایده نبود؟ یعنی باید منتظر میموندیم تا به شک بیفته و بخواد با ما تماس بگیره؟
اما من قبلاً اجازه داده بودم که توی همچین وضعیتی هاجیکانو ازم دور بشه. پس الان احتمالش کمتره که بخواد خودش با پای خودش برگرده. پس یعنی ما باید یه کاری میکردیم.
از کنار آیا رد شدم و رفتم طرف تلفن. اول خونهی هینوهارا رو گرفتم. بعد از دهتا زنگ، برادر هینوهارا برداشت. ازش پرسیدم که هینوهارا اونجاست؟ ولی گفتش که بیرونه. وقتی ازش پرسیدم که میدونه کجاست یا نه، با بیادبی جواب داد که "از کجا باید بدونم" و گوشی رو قطع کرد. توی این هوا که نمیتونه رفته باشه که تلسکوپ رو نصب کنه، منم که نمیتونستم اصلاً به چیز دیگهای فکر کنم.
وقتی به خونهی چیگوسا زنگ زدم، خودش گوشی رو برداشت. اولین چیزی که بهش گفتم این بود: «وقت ندارم توضیح بدم، ولی هاجیکانو گم شده. به کمکت نیاز دارم تا پیداش کنیم.»
«اِم... فوکاماچی هستی؟»
«آره، متأسفم که باید توی این بارون بیای بیرون، ولی سریع آماده شو که بریم.»
«اتفاقی برای هاجیکانو افتاده؟»
«نمیدونم. اما خواهر بزرگترش میگه حس بدی برای دیراومدنش داره، منم حس خوبی ندارم. راستشو بگم، یه ماه پیش، دیدم که میخواست خودکشی کنه. ممکنه الانم بخواد دوباره خودشو بکشه.»
فکر کردم که اگه اینا رو بهش بگم چیگوسا بدون هیچ حرفی قبول میکنه بیاد بریم دنبالش.
ولی اینطور نشد.
چیگوسا ساکت شد، انگاری که پشت خط، زمان براش ایستاده بود.
«چیه، چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟»
چیگوسا با آرامش گفت: «اِم، فوکاماچی، لطفاً ازم متنفر نشو. یه چیزی میخوام بهت بگم که ممکنه ناراحتت کنه.»
«وقت نداریم الکی حرف بزنیم...»
«بذار هاجیکانو به حال خودش باشه.»
اولش فکر کردم اشتباه شنیدم. نه، مغزم نمیخواست درست بفهمه که چیگوسا چی گفته.
چون چیگوسایی که من میشناختم، همچین چیزی نمیگفت.
با اینکه میدونستم قرار نیست چیز بهتری بشنوم، ولی ازش پرسیدم: «چی گفتی؟»
چیگوسا بدون جواب به سؤالم، با لحنی یکنواخت گفت: «ببین فوکاماچی، میدونستی توی پریدریایی کوچولو، وقتی که شاهزاده با یه زن دیگه ازدواج کرد، اون جادوگره یه راه خلاصی برای پریدریایی بهش پیشنهاد داد؟»
«...منظورت از این حرفا چیه؟»
چیگوسا جواب سؤال خودشو داد: «پریدریایی باید شاهزاده رو با یه خنجر میکشت. اگه اون قلب شاهزاده رو با خنجر سوراخ میکرد و میذاشت خون ازش بریزه، پاهاش تبدیل به دُم میشد و میتونست دوباره مثل یه پریدریایی زندگی کنه.» و ادامه داد: «اون شرطی که بستی، اگه هاجیکانو که شخصیت اصلیه بمیره، چی میشه؟ اگه عشقتون به یه رمز و راز ابدی تبدیل بشه، شاید شرطبندی هیچوقت کامل نشه. پس این موضوع میتونه زندگیتو نجات بده، نه؟»
داد زدم و نذاشتم صحبت کنه: «صبر کن ببینم، اوگیو، تو چهجوری در مورد شرطبندی میدونی؟ من به هیچکسی در موردش نگفتم...»
و صدالبته هیچ جوابی نداشت که بهم بده.
«خوشبختانه، هاجیکانو آرزوی مرگ خودشو داره. پس تو هم باید به انتخابش احترام بذاری. تو که قرار نیست از خنجر استفاده کنی.» چیگوسا گلوش رو صاف کرد و گفت: «بهعلاوه، فوکاماچی، واقعاً فکر کردی که تنها علت ناراحتی و ناامیدی هاجیکانو ماهگرفتگی بوده؟»
منم گفتم: «...حتماً به اون "چهار روز مرموز" ربطی داره؟»
چیگوسا تأیید کرد و گفت: «دقیقاً. با مرگش، میخواد جزای گناهی که کرده رو بده.»
ملتمسانه به چیگوسا گفتم: «اوگیو ببین، بهم گوش بده، من خیلی دلم میخواد در مورد این موضوع بدونم و سؤالات زیادی هم در موردش دارم، مثل اینکه تو چهجوری در مورد همهی اینا میدونی. اما ممکنه همین الان که داریم صحبت میکنیم، هاجیکانو مستقیم بره طرف مرگ و من هم باید الان برم پیداش کنم.»
چیگوسا با ناامیدی گفت: «که اینطور. خوب برو پس، منم میشینم اینجا دعا میکنم که پیداش نکنی.»
تلفن قطع شد. سؤالات زیادی توی ذهنم ایجاد شده بود. ولی جلوشونو گرفتم و از خونهی هاجیکانو اومدم بیرون. قبل از هر چیزی، به خرابههای هتل ماسوکاوا رفتم و تمام گوشه و کنارش رو گشتم. اما هیچ نشونی از هاجیکانو پیدا نکردم. به پارک توی معبد، جنگلا، دبیرستان میناگیسای اول، مدرسهی ابتدایی قدیمیمون، ایستگاه چاکاگاوا و تمام جاهایی که ممکن بود ازشون خاطرات خوبی داشته باشه رفتم. ولی اونجاها هم نبودش. هرچی زمان بیشتر میگذشت، طوفان هم قویتر میشد و منم درست مثل اون روزی که تو استخر افتادم خیس شده بودم. کتونیام اینقدر گلی شده بودن که نمیتونستم رنگ اصلیشونو تشخیص بدم. بههرحال، هر جا رو که گشتم، نتونستم هاجیکانو رو پیدا کنم. همونطور که آیا گفته بود، اگه هاجیکانو واقعاً میخواست خودشو بکشه، نمیذاشت کسی پیداش کنه و جلوش رو بگیره.
نه... شاید اگه هاجیکانو رو بهتر میشناختم، میتونستم بفهمم که کجاست. ولی خوب نمیشناختمش. درنهایت، من حتی متوجه افکاری هم که داشت نشده بودم.
دوباره برای آخرینبار هتل ماسوکاوا رو گشتم، ولی پیداش نکردم. حدودای ساعت 2 صبح برگشتم به خونهی هاجیکانو. حوصلهی زنگزدن نداشتم، بهخاطر همین، فقط بهآرومی در زدم. آیا سریع اومد در رو باز کرد. با دیدن صورتم، سرش رو تکون داد.
«تماسی نگرفته؟»
آیا با بیحالی سرشو تکون داد و گفت: «نه، تو چیزی پیدا کردی؟»
«نه هنوز. میخوام برم دوباره اونجاهایی که امکان داره بره رو بگردم.»
با ناراحتی بهم گفت: «بسه دیگه. خسته نیستی؟ یه کمی استراحت کن. می...
کتابهای تصادفی


