جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل7: مثلث تابستونی یا مربع تابستونی
بارونی که از دیروز داشت میبارید، بالاخره امروز ظهر تموم شد. همینجوری که داشتم از خیابونای پُرچالهوچوله با احتیاط رد میشدم، چندتا بچه که سوار دوچرخه بودن از پشت اومدن و از کنارم گذشتن. یکیشون داد زد و به رنگینکمون بزرگ و درخشانی که توی آسمون بود اشاره کرد. منم ایستادم و چند ثانیه به رنگینکمونه نگاه کردم. وقتی که سرم رو پایین آوردم و میخواستم دوباره راه برم، دیدم که بچهها رفته بودن.
گفتم شاید رفتن جایی رو که رنگینکمون از اونجا شروع میشه پیدا کنن و دنبال چیزی بگردن.
یه باور خرافی هست که میگه یه ظرف طلای بزرگ جاییه که رنگینکمون از اونجا شروع میشه. از اولش اصلاً از این باور خوشم نمیاومد. از این ایده که زیر یه چیز زیبا، یه چیز زیبای دیگه هستش خوشم نمیاد. من از اینجور آدماییام که دوست دارن زیر درخت شکوفههای گیلاس، یه جسد دفن شده باشه.
چیزایی که "زیبان"، فقط باعث اذیت و آزار من شدن. از این میترسم که برای ایجاد یه تعادلی بین این زیباییها، یکی باید ضربه بخوره و بهاش رو بده. با خودم فکر کردم که اگه جایی که رنگینکمون از اونجا شروع میشد یه قبرستون بود، خیلی خوب میشد. خیلی دلم میخواست که این هفت رنگ زیبا و منحصربهفرد، از چند هزار تیکه استخون نشأت گرفته باشن؛ شاید اینجوری بتونم از این زیبایی رنگینکمون بیشتر لذت ببرم.
وقتی داشتم از کتابخونهی شهر دیدن میکردم، اون دختره که دنبال روح بود رو دوباره دیدم. داشتم 100 ین رو داخل دستگاه فروش میذاشتم که یه آبمیوه بخرم که متوجه شدم یه دختری که یه چتر توی دستشه، پهلوی یه دستگاه فروش دیگه ایستاده و داره فکر میکنه که با 100 ین توی دستش، چه چیزی بخره. یهجوری به انتخابایی که داشت نگاه میکرد که انگار داره مهمترین تصمیم زندگیشو میگیره. وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم، چترش رو گرفت بالا و بهم نگاه کرد.
چشماش گرد شد و گفت: «اِ، آقا.» بعدش بهم تعظیم کرد. «روز خوش. چقدر عجیبه که اینجا دوباره همدیگه رو دیدیم.»
«اینجوری که معلومه، فکر کنم تمام روز رو دنبال روحا نمیگردی.»
کیفشو گذاشت زیر بغلش و گفت: «این حرفتون زیاد درست نیست. امروز دوتا کتابی که گرفتم در مورد ارواح بودن.»
منم ازش تعریف و تمجید کردم و گفتم: «عالیه.»
دهنشو کج کرد و گفت: «فکر میکنین احمقانهست، نه؟ اشکالی نداره اگه اینجوری فکر میکنین، چون من واقعاً خنگم. تازه، نمراتمم افتضاحن.»
«نه اصلاً، حرفی که زدم طعنه نبود. واقعاً فکر میکنم این کارت عالیه. واقعاً میگم، لطفاً آدم معمولی نباش.»
دختره یه چند لحظه ساکت شد و بهم خیره موند، ولی بعدش یهدفعه حالت صورتش نرمتر شد و به نیمکتی که توی مسیر کتابخونه بود اشاره کرد و گفت: «اگه وقت داری، میشه یهخرده با هم صحبت کنیم؟»
آبمیوههامونو خریدیم و روی نیمکت نشستیم و یواشیواش خوردیمشون. از فضای سبز پشت کتابخونه، صدای جیرجیر آزاردهندهی جیرجیرکا میاومد.
از دختره پرسیدم: «حالا به نظرت ارواح چیان؟ منظورم اینه که هر کسی دیدگاه خاص خودشو در موردشون داره. بعضیا فکر میکنن ارواح موجوداتیان که مراقب آدمان و بعضیام فکر میکنن که ارواح کینه دارن و میخوان آدما رو بکشن و نفرین کنن. بعضیام باور دارن که ارواح نمیتونن توی زندگی زندهها دخالت کنن و فقط اطرافمونن و وجود دارن. میخوام نظر تو رو هم بدونم.»
خیلی با ادب بهم گفت: «یادتون رفته مگه؟ من که بهتون گفتم به ارواح اعتقادی ندارم. بشقابپرنده، یه موجود فضایی، یه نهانجاندار، دنبال چیزایی مثل اینام. ولی... چون توی شهر میناگیسا خیلی در مورد ارواح داستان هست، بیشتر دنبال این موضوعم و فعلاً دنبالش میگردم.»
«خوب پس سؤالمو عوض میکنم: تو دوست داری روحا چهجوری باشن؟»
دختره یه قلپ از آبمیوه خورد و به آسمون خیره شد. لبهای خیسش زیر نور آفتاب میدرخشید.
«بذار ببینم... من فکر میکنم که ارواح از زندگی بدشون میاد و در رنج بیشتری هستن و از وضعیتی که توشن راضی نیستن. این چیزیه که میخوام باشن.»
«چرا؟»
همینطور که داشت به آسمون نگاه میکرد، جواب داد: «اگه اینجوری باشن، آدما بیشتر قدر زندگی رو میدونن، نه؟ اگه روحا در آرامش و با راحتی فقط از بالا به زندگی آدما نگاه میکردن، بهشون حسودیم میشد و منم میخواستم برم پیششون.»
«آها، آره منطقیه حرفت.»
دختره چون دید با حرفش موافقم، خوشحال شد و پاهاش رو برد زیر نیمکت. بعدش گفت: «اگرچه ممکنه وقتی که پیر شدم، نظرم کاملاً عوض شه.»
«چون اینجوری راحتتر با نزدیکشدن مرگت کنار میای؟»
از زیر چتر یه لبخندی زد و گفت: «دقیقاً. آقا، چهجوره که شما یه آدم عجیبوغریبی مثل من رو خوب درک میکنین؟»
«من فقط خیلی طبیعی رفتار و صحبت میکنم. اگه همدیگه رو درک میکنیم، این نشون میده که تو دیگه عجیبوغریب نیستی. ولی اگه نتونیم همدیگه رو درک کنیم، حتماً من عجیبوغریبم.»
یه پوزخند زد و گفت: «مطمئنم قسمت دوم حرفتون درسته.»
بهش گفتم: «حالا که فکرشو میکنم، یادم رفت بهت بگم که بهم نگی "آقا"، چون همسنیم.»
دختره به صورتم خیره شد و گفت: «فکر میکردم که دو یا سه سال ازم بزرگترین.» بعد چشماش رو چرخوند و ادامه داد: «...خوب حالا میشه بذارین همون آقا صداتون کنم؟»
«باشه مشکلی نیست، اما چرا؟»
دختره نگاهشو ازم برگردوند و گفت: «فکر اینکه دارم با یه پسری که همسنمه صحبت میکنم، اینقدر بهم فشار وارد میکنه که ممکنه صبحونهای که خوردم رو بالا بیارم.»
نتونستم جلوی خندهمو بگیرم، بعدش گفتم: «باشه، فهمیدم. پس فکر کن که ازت بزرگترم.»
چشماش رو بست و یه نفس راحتی کشید. بعدش چون میخواست دوباره روحیهشو بهدست بیاره، با خوشحالی گفت: «در واقع، این کار خیلی هم خوبه. خوب آقا، در مورد خودتون بگین ببینم.»
«در مورد خودم؟»
«این غیرمنصفانهست که من فقط حرف بزنم. شما هم باید یه چیزی بگین.»
یهخرده در موردش فکر کردم. من توی صحبت از خودم خیلی افتضاحم. همیشه اینطور فکر میکردم که هیچکسی علاقهای به من نداره، بهخاطر همین نسبت به بقیه، "چیزایی برای گفتن دربارهی خودم" خیلی کم داشتم.
درنهایت چون چیزی که ارزش مطرحکردن در مورد خودم داشته باشه رو نداشتم، در مورد موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده بود حرف میزدم.
«این اواخر، شبا میرم ستارهها رو نگاه میکنم.»
«وای، این خیلی خوبه. باورم نمیشه همچین سرگرمیای داشته باشین.»
«نه، سرگرمی من نیست. من فقط بهخاطر یه نفر میرم ستارهها رو میبینم.»
با ناراحتی گفت: «هوم، بهنظر خیلی خوب میاد. حدس میزنم که با یه دختر میرین ستارهها رو میبینین.»
«با دو دختر و یه پسر.»
شونههای دختره افتاد و گفت: «همونطور که حدس میزدم، دوستای زیادی دارین. حس میکنم بهم خیانت شده.»
با یه لبخند پر از ناراحتی گفتم: «بهتره بگم که با تو، من الان تقریباً پنجتا دوست دارم. یه گروه هردمبیل هستیم. من تنها کسیام که با همشون آشنام، و همیشه هم سعی دارم مجبورشون کنم که با هم کنار بیان.»
دختره خیلی با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت: «به نظر نمیاد این مدلی باشین، آقا. خیلی کارتون خستهکنندهست، نه؟»
«آره، تا سر حد مرگ.»
لپهاش شل شد و گفت: «اینجوری حس میکنین، چون وارد یه محدودهی ناشناخته شدین. حس خیلی خوبیه.»
«آره میدونم.»
بعد از اینکه رسیدم خونه، رادیو رو روی ایستگاه موسیقی گذاشتم و کتابایی رو که از کتابخونه گرفته بودم، خوندم. با اینکه پنجرهها باز بودن و پنکه هم داشت کار میکرد، ولی اینقدر هوا گرم بود که روی پیراهنم لکههای عرق زیادی ایجاد شده بودن. بعد از شام، رفتم حموم و بعدش یکراست رفتم توی رختخواب. 1 صبح، ساعت کنار تختم صدا داد و خاموش شد. یواشیواش بلند شدم. سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون.
حتی نیمهشب هم جیرجیرکا داشتن توی اطراف خیابون و جاده جیرجیر میکردن. شاید بهخاطر نور چراغای خیابون و گرمای هوا، هنوز فکر میکردن که روزه. یا شایدم اون جیرجیرکایی که توی روز نتونسته بودن صدا کنن، الان میخواستن جبران کنن. اخیراً متوجه شده بودم که جیرجیرکا توی گرمترین زمان روز یهدفعه دیگه صدا نمیدن. فکر کنم حتی جیرجیرکا هم از گرمای زیاد متنفرن.
مطمئناً گرمای تابستون امسال بیسابقه بوده. چند روز پشت سر هم گرمای هوا به بالاترین حد رسید و این موضوع رو توی اخبار هم گفتن. حتی بزرگترا هم میگفتن که این گرمترین تابستونی بوده که دیدن. توی فصل بارندگی هم بارون خیلی کمتری نسبت به میانگین بارش باریده بود. توی سراسر کشور کمبود آب وجود داشت و توی بعضی مناطق، شبا آب رو قطع میکردن. شاید تموم این آژیرای آمبولانسی که شنیدم هم به این دلیل بوده که مردم بهخاطر گرما از حال میرفتن.
بعد از یه پیادهروی طولانی و برداشتن تار عنکبوتایی که از ناکجاآباد میافتادن روم، رسیدم خونهی یویی هاجیکانو. همونطور که انتظارشو داشتم، چیگوسا اوگیو کنار در ورودی منتظرم بود و وقتی من رو دید، دستشو تکون داد. چیگوسا همیشه وقتی میخواست بیرون بره، به قوانین مدرسه احترام میذاشت و لباس فرم مدرسه رو میپوشید، ولی توی این وقت شب، احتمالاً فکر کرده که لباس مدرسه خیلی ضایع و شکبرانگیزه، بهخاطر همین فقط یه پیراهن یهتیکه با راهراههای باریک پوشیده بود.
به لباساش اشاره کردم و گفتم: «امروز لباس معمولی پوشیدی، آره؟»
چیگوسا با نگرانی آستین لباسش رو صاف کرد و گفت: «خیلی ضایع نیست؟»
«نه، نیست، بهت میاد.»
یه لبخند زد و با خوشحالی به راست و چپ میچرخید. بعدش گفت: «که اینطور.»
وقتی داشتم با چیگوسا در مورد موج هوای گرم صحبت میکردم، در پشتی خونهی هاجیکانو یواش باز شد و هاجیکانو اومد بیرون. اول به من و بعدش به چیگوسا نگاه کرد.
چیگوسا لبخندی زد و گفت: «عصر بخیر، هاجیکانو.» هاجیکانو بدون اینکه چیزی بگه، تعظیم کرد. سهتاییمون با هم به هتل ماسوکاوا رفتیم. وقتی در پشتبوم رو باز کردیم، یویا هینوهارا رو دیدیم که داشت یه تلسکوپ رو نصب میکرد. با دیدن ما فقط گفت: «هی، سلام.» بعدش رو به هاجیکانو گفت: «هاجیکانو، بیا اینجا کمکم کن.»
هاجیکانو کنار تلسکوپ ایستاد و هینوهارا بهش گفت که چیکار باید بکنه. «خوب، دفعه قبل بهت گفتم چهجوری باید یابنده رو تنظیم کنی. خوب، الان میتونی خودت انجامش بدی؟»
هاجیکانو بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون داد. من و چیگوسا هم از دور نگاه میکردیم که هاجیکانو چهجوری در سکوت تلسکوپ رو تنظیم میکنه و هینوهارا هم به کاری که داره میکنه، نظارت داره. چیگوسا هر از چندگاهی از گوشهی چشمش بهم نگاه میکرد و یه لبخند عجیبی روی لباش داشت.
«به نظرت چهجوری به اینجا رسیدیم؟»
آره، چهجوری به اینجا رسیدیم؟
به اون روزایی که باعث شدن به اینجا برسیم فکر کردم.
***
به اون روزی فکر کردم که من و هاجیکانو با هم تماس گرفتیم. روزی که یه تلفن توی یه ایستگاه قطار خالی که هاجیکانو توش بود، زنگ خورد و تلفن خونهی من هم همزمان زنگ خورد و باعث شد که درنهایت، من و هاجیکانو بتونیم یه صحبتی با هم داشته باشیم و بهش بگم که توی این سالها، چه حسی بهش داشتم. تماسمون قبل از اینکه هاجیکانو بهم جوابی بده قطع شد، ولی بهنظر میاومد که اون حس ناراحتی دیگه بینمون نبود و همهچیز آروم شده بود. فهمیدم که هاجیکانو واقعاً ازم متنفر نبوده و هاجیکانو هم فهمید که من حس ترحم بهش نداشتم. این دو موضوع باعث شدن که قدم بزرگی توی رابطهمون برداشته بشه.
همون شب، درست سر ساعت 2 صبح، رفتم خونهی هاجیکانو. هاجیکانو توی کمتر از پنج دقیقه از در پشتی اومد بیرون. وقتی من رو دید ایستاد.
دستم رو بلند کردم و بهش سلام کردم. اونم یهجوری بهم نگاه کرد که انگار میخواست چیزی بگه. توی صورتش دیگه حس ناراحتی و تنفر رو نمیدیدم. ممکنه بگین که فقط میخواسته حس خجالت خودش رو قایم کنه.
بهش گفتم: «خوب، حالا بیا با هم بریم ستارهها رو ببینیم، مثل همون شبی که ستارههای دنبالهدار رد شدن.»
هاجیکانو با تعجب، بهآرومی شونههاشو بالا انداخت. نه گفت "باشه" و نه گفت "نه" و فقط شروع کرد به راهرفتن. برای اولینبار، در کنار هاجیکانو و نه در حال تعقیبش، به سمت خرابهها رفتیم.
روی صندلی پشتبوم نشست و به آسمون نگاه کرد. منم هر از گاهی یه سؤال ازش میپرسیدم.
بهش گفتم: «اگه اینقدر دوست داری ستارهها رو نگاه کنی، چرا یه تلسکوپ نیاریم؟»
صادقانه جواب داد: «دوست دارم تلسکوپ بیارم، ولی خیلی گرونن.»
سرم رو تکون دادم و گفتم: «آها.» یهدفعه یه چیزی به ذهنم رسید. «واقعیتش، من یه دوست دارم که یه تلسکوپ خیلی گرون داره.»
همونطور که انتظار داشتم، هاجیکانو جا خورد و گفت: «...واقعاً؟»
«آره، میخوای برات قرضش بگیرم؟»
هاجیکانو هیچی نگفت. حس کردم همین که بلافاصله پیشنهادم رو رد نکرد، یعنی اینکه باهاش موافق بود. سکوت، روش هاجیکانو برای مقاومتکردن و دوومآوردن بود.
«خوب پس، بسپرش به من. تا فردا آمادهش میکنم.»
زیاد خودمو امیدوار نکردم که هاجیکانو بهم جوابی بده یا باهام حرف بزنه، ولی بعد از اینکه دوتا ستارهی دنبالهدار دیدیم، هاجیکانو خیلی آروم، جوری که واقعاً نمیشد درست شنید، گفت: «...ممنونم.»
سرم رو تا زانو خم کردم و بهش یه تعظیم جانانه کردم و گفتم: «قابلی نداره. انتظار نداشتم ازم تشکر کنی. وقتی رسیدم خونه، باید حتماً توی دفتر خاطراتم بنویسمش.»
هاجیکانو با اخم روشو ازم برگردوند و گفت: «هوم.»
صبح روز بعد، همینطور که چشمای خوابآلودم رو میمالیدم، بلند شدم و زیر نور شدید خورشید رفتم خونهی هینوهارا.
گلهایی که توی گلدونای طاقنمای مغازه بودن، بهطرز فجیعی پژمرده شده بودن. فقط نیلوفرایی که به حصارای پنجره پیچیده بودن، گلهای شاداب آبی و بنفش داشتن. دیوارای داغون بار هم سالها بود که رنگ نشده بودن و ترک و شکافای بزرگی تمام سطحشون رو گرفته بود. توی ورودی نوشته بودن "بار" و یه فانوس کاغذی ازش آویزون کرده بودن. روی تابلوی الکترونیکی سفیدی که توی ورودی بود، با رنگ آبی تیره نوشته بودن: غرش دریا. "غرش دریا" اسم بار بود. اون قسمت بیرونی دستگاه تهویهی هوا که زیر پنجرهی طبقهی دوم بود، یه صدای عجیبوغریبی میداد.
ساعت تازه 10 صبح بود، ولی جیرجیرکا دیگه صداشون در نمیاومد. در اصلی و پوسیدهی بار رو باز کردم و رفتم سمت در کناری که وصل میشد به خونهی هینوهارا و زنگ زدم. منتظر موندم تا در رو باز کنن. تا سی شمردم و دوباره زنگ زدم، ولی بازم کسی نیومد.
از پشت خونه، صدای آشنای یه موتور رو شنیدم. رفتم ببینم کسی اونجاست که دیدم هینوهارا توی یه گاراژ کوچیک و بههمریخته داره به یه موتور اسکوتر ور میره. احتمالاً داشته روغنشو عوض میکرده، چون كنارش یه قوطی روغن، یه جعبهی آچار و یه بطری آب برشخورده بود.
ازش پرسیدم: «میخوای کمکت کنم؟»
هینوهارا برگشت و وقتی من رو دید شوکه شد و از تعجب چشماش گرد شد.
«فوکاماچی! چه عجب از اینورا...؟ اومدی که برای اتفاق سه روز پیش انتقام بگیری؟»
«آره، فکر بدی هم نیست.» آچارفرانسهای که کنار گاراژ بود رو برداشتم و تکوندمش. «ولی امروز برای یه کار دیگه اومدم باهات صحبت کنم. هینوهارا، یادم میاد که قبلاً یه تلسکوپ داشتی، نه؟»
«آره، دارم. چرا؟»
«میخوام که برای یه مدتی ازت قرضش بگیرم.»
هینوهارا با بازوش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: «این درخواستت یهخرده یههوییه. اَه، تو سرگرمیایی که دارم رو مسخره میکنی، حالا یهدفعه به ستارهشناسی علاقهمند شدی؟»
«یادم نمیاد که مسخرهت کرده باشم و تلسکوپ رو هم برای خودم نمیخوام. من کسی نیستم که به ستارهشناسی علاقه داره. یه نفری که میشناسمش دوست داره ستارهها رو نگاه کنه.»
هینوهارا دهنش باز موند و بهم زل زد. «متأسفم، ولی دلم نمیخواد بهت بدمش. وسیلهی باارزشیه، بهخاطر همین نمیخوام یه آماتور نادونی مثل تو بهش دست بزنه.»
اینو گفت و دوباره مشغول کار شد. موتوری که داغ کرده بود رو خاموش کرد و دستكشای وينيلی رو پوشيد. بعدش، پيچ تخليهی روغن رو باز کرد و روغنا ریختن توی بطری آب. بعد از اینکه روغن کثیف موتور ریخت بیرون، پیچ رو دوباره محکم کرد. بعدش، درپوش پمپ روغن رو باز کرد و روغن تازه ریخت توش. درپوش باک رو بست، موتور رو روشن كرد و دوباره گذاشت که یه مدت دیگه کار کنه. توی راهنمایی خیلی برای این کار کمکش کردم، بهخاطر همین، روند کار رو دیگه یاد گرفته بودم.
«ولی واقعاً به تلسکوپت نیاز دارم. اگه بهم بدیش منم کلاً کاری که اون روز باهام کردی رو فراموش میکنم. حواسم بهش هست که نشکنه.»
«اصلاً میدونی چهجوری ازش استفاده کنی؟»
«از الان میرم دنبالش که یاد بگیرم.»
«پس بعد از اینکه یاد گرفتی بیا.»
«ببین، عجله دارم. ازت خواهش میکنم، دارم جدی میگم.»
هینوهارا با کنجکاوی پرسید: «تو هیچوقت به کسی ال...
کتابهای تصادفی


