جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 9: اسم یه نفر دیگه
روز بعد، هینوهارا اومد خونهمون. تا اومدم در رو باز کنم، مرتب هر 10 ثانیه یه بار زنگ خونه رو میزد. درسته که صدا رو میشنیدم، ولی تشخیص نمیدادم که صدای در خونهست. بهخاطر همین یه مدت طول کشید به خودم بیام و بفهمم که مهمون داریم.
یواش از رختخوابم بلند شدم و از اتاق تاریکم که پردههاش رو کشیده بودم رفتم بیرون. وقتی که داشتم از پلهها پایین میرفتم، نور خوشید بهم میخورد. از اینجور در زدنش فهمیدم که هینوهاراست. زیاد عجیب نبود که بدون اینکه خبر بده بیاد من رو ببینه. شاید زود خبردار شده بود که برای چیگوسا یا هاجیکانو یا هر دوشون چه اتفاقی افتاده.
در رو که باز کردم، هینوهارا اومد نزدیکم. خیلی عجیب بود، چون توی صورتش احساس نگرانی و بیقراری وجود داشت.
ازم پرسید: «چقدر خبر داری؟»
«اگه الان خودت شروع کنی بهم بگی خیلی بهتره.» از کنارش رد شدم و رفتم روی پلههای در ورودی نشستم. «تو چقدر میدونی؟»
هینوهارا بهم خیره شد، انگار که میخواست بهم چیزی بگه، اما آخرش شونههاش شل شدن و نشست کنارم.
هینوهارا گفت: «دیروز ظهر چیگوسا بهم زنگ زد.» بعدش یه سیگار از توی جیبش درآورد و با عجله روشنش کرد. «قبلاً شمارههای همدیگه رو گرفته بودیم، ولی این اولین باری بود که بهم زنگ میزد. تعجب کرده بودم، بهخاطر همین ازش پرسیدم: "چی شده؟" بعدش چیگوسا بهم گفت: "به حرفام گوش بده، هینوهارا. خوب گوش کن ببین چی میگم." نمیدونستم چی شده ولی گفتم باشه.»
حتماً منظور هینوهارا از ظهر، قبل از رسیدن من به خونهی چیگوسا بوده. پس چیگوسا نهتنها بهم نامه داده بود، بلکه یه پیغام تلفنی هم برای هینوهارا داده بوده.
هینوهارا ادامه داد و گفت: «خیلی صحبتمون کوتاه بود، اما اصلاً نفهمیدم منظورش چیه. چیگوسا بهم گفت: "ممکنه از امروز به بعد اتفاقای عجیبوغریبی بیفته، اما لطفاً، بهخاطرشون هیچکسی رو سرزنش نکن." ازش پرسیدم: "همین؟" اونم گفت: "آره، فقط همین رو میخواستم بهت بگم." و بلافاصله گوشی رو قطع کرد. خیلی عجیب بود، خوب؟ ولی چون دیروز هوا برای تماشای ستارهها خوب بود، با خودم فکر کردم اونموقع ازش میپرسم که چی شده.»
منم تکرار کردم: «چیزهای عجیب... اوگیو اینو گفت؟»
«آره، همین رو گفت. کلمه به کلمه. و دیشب هم، من تنها کسی بودم که رفتم به هتل. با خودم گفتم یعنی این همون "چیز عجیبی" بود که چیگوسا میگفت؟ تعجب کردم. ولی یه مشکلی بود این وسط. حس کردم که اگه چیگوسا نخواد بیاد، یهجور دیگه این حرف رو میزد، نه اینکه بگه "یه چیز عجیبی اتفاق میافته". گفتم شاید این چیز عجیب حتماً برای شما سهتا با هم اتفاق افتاده.»
«و به اوگیو زنگ زدی.»
«آره، درست امروز ظهر به خونهش زنگ زدم، ولی کسی جواب نداد. حس بدی بهم دست داد، بهخاطر همین مرتباً خونهشو گرفتم. غروب بود که یه نفر گوشی رو برداشت. فکر کنم مادر چیگوسا بود. ازش پرسیدم که چیگوسا خونهست و اونم یه جواب خیلی مسخره بهم داد. مثل اینکه واقعاً شوکه شده بود. بلافاصله، احساس کردم که حتماً یه اتفاق بدی افتاده. بهش گفتم که یکی از دوستای صمیمی چیگوسا هستم. بعدش یهدفعه زد زیر گریه و گفت امروز صبح چیگوسا توی دریا غرق شده.»
ناخودآگاه تکرار کردم: «غرق شده؟» چیگوسا جلوی چشمام به کف دریا تبدیل شد و ناپدید شد. ولی اگه بگن که غرق شده یعنی جسدش رو پیدا کردن. «کجا...؟»
«دریا اون رو برده بود توی ساحل شهر کناری. فوراً آمبولانس خبر کردن، ولی دیگه خیلی دیر شده بود. مامان چیگوسا باید برای مرگ اتفاقی دخترش یه سری کارای اداری رو انجام میداد و وقتی من زنگ زدم، انگار پیگیر این کارا بود. اینقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم تسلیت بگم. واقعاً چیگوسا مرده بود؟ باورش برام سخت بود. ولی یهجورایی حس کردم که این همون "اتفاق عجیبه."»
وقتی که هینوهارا سیگار اولشو تموم کرد، بلافاصله بعدی رو روشن کرد. انگار میخواست احساساتش رو با سیگارکشیدن قایم کنه.
«با خودم گفتم که حتماً چیگوسا از مرگش خبر داشته. پس اتفاقی نبوده و خودکشی کرده. ولی هیچ دلیلی برای انجام این کارش پیدا نمیکنم. حالا درسته که نمیتونست به عشقش برسه، ولی این چیزی نبود که نشه جبرانش کرد و چیگوسا هم کسی نبود که سر همچین چیزی بخواد خودشو بکشه. یهدفعه به ذهنم رسید که شاید تو چیزی بدونی. بهخاطر همین زنگ زدم، ولی خونه نبودی. پس به خونهی هاجیکانو زنگ زدم.»
بهمحض اینکه اسم هاجیکانو رو برد، لحن یکنواخت صداش شروع به لرزیدن کرد. بیشتر از اینکه ناراحت باشه، عصبانی بود.
«مادر هاجیکانو تلفن رو برداشت. ازش پرسیدم که هاجیکانو خونهست؟ اونم دوباره مثل جواب مبهمی که مادر چیگوسا بهم داد حرف زد. بهش گفتم که دوست صمیمی هاجیکانو هستم، ولی خیلی با احتیاط حرف میزد. بعد از یه مدت طولانی، یه خانم جوونی تلفن رو گرفت. فکر کنم خواهر بزرگتر هاجیکانو بود. ازم یه چندتا سؤال پرسید تا مطمئن بشه من واقعاً دوست هاجیکانو هستم. وقتی فهمید که دروغ نمیگم، ازم معذرتخواهی کرد و بعدش گفت که چی شده.»
هینوهارا ساکت شد و بهم نگاه کرد که ببینه واکنشم چیه.
منم گفتم: «هاجیکانو هم مثل چیگوسا غرق شده بوده. البته زمان و مکانشون با هم فرق داشته. درسته؟»
هینوهارا سیگارشو انداخت زمین و با پا لهش کرد و گفت: «این اتفاقای مسخره چیان؟ تو حتماً یه چیزی میدونی، مگه نه؟»
«نه، منم بیشتر از این نمیدونم.»
«اما حداقل که میتونی حدس بزنی چرا اینجور شده؟»
سرمو تکون دادم و گفتم: «نه نمیتونم. هینوهارا، گوش کن. ببخشید، ولی میتونی یه مدت تنهام بذاری؟ هنوز نمیتونم اینا رو درک کنم و باید بفهمم داره چه اتفاقی میافته. اگه چیزی فهمیدم بهت زنگ میزنم. تا اونموقع میتونی تنهام بذاری؟»
هینوهارا با دقت بهم نگاه میکرد که ببینه واکنشم چیه و خوب داشت همهچیز رو با جزئیات بررسی میکرد. شاید وقتی که دید توی صورتم چیزی بهجز غم نیست، یه نفس عمیق کشید و گفت: «من تمام تلاشم رو برای پیداکردن دلیل این دوتا اتفاق میکنم. اینقدر میگردم تا جواب قانعکنندهای پیدا کنم. و وقتی که بفهمم مرگ چیگوسا اتفاقی نبوده، و کس دیگهای چیگوسا رو کشته، قاتل رو پیدا میکنم و اینقدر میزنمش تا جونش دربیاد و همونجوری که چیگوسا رو کشته میکشمش.» بعدش هینوهارا وایساد و سیگارش رو به ناودون فشار داد و ادامه داد: «اگه نظرتو عوض کردی بهم بگو. میبینمت.»
«باشه حتماً.»
بعد از رفتن هینوهارا، برگشتم به اتاقم و روی رختخوابم دراز کشیدم. شنیدن خبر رسمی مرگ چیگوسا، یه حس فقدانی بهم داد که انگار یه قسمتی از من داشت از بین میرفت.
به هینوهارا گفتم که "بیشتر از این نمیدونم". داشتم علناً دروغ میگفتم. حداقل جزئیات مرگ چیگوسا رو میدونستم. بهعلاوه، اگه فکرشو بکنی، این من بودم که کشته بودمش. توی اون نامهای که چیگوسا بهم داد، در مورد "گناهی" که هاجیکانو باید جزاش رو میداد و اتفاقات توی اون چهار روز نوشته بود. چیگوسا خودش دنبال اینا رفته بود و پیداشون کرده بود و چیزایی که فکر میکرد حقیقته رو برام نوشته بود.
برام نوشته بود: "فوکاماچی، فکر کنم باید اینا رو زودتر بهت میگفتم. ولی میترسیدم که من رو به چشم یه دختری ببینی که میخواد رقیب عشقیشو از بین ببره. بهخاطر همین چیزی نگفتم. معذرت میخوام."
وقتی اینو خوندم، حس کردم اگه این نامه رو بخونم، درک درستی از اینکه چرا هاجیکانو میخواسته خودشو بکشه پیدا میکنم.
شاید هاجیکانو بیشتر از هر کس دیگهای از دیدن ستارهها لذت میبرد، بهخاطر همین، این حس بهش دست داد که اون نباید تنها کسی باشه که زنده بمونه.
***
روبهروی آینهی دستشویی ایستادم، در ماژیک رو باز کردم و زیر چشمم یه خال گذاشتم. معلوم شد که این خال سیاه خیلی به پوستم میاد. اگه کسی ندونه فکر میکنه که این خال گریه واقعیه.
دو روز از وقتی که هینوهارا خبرا رو شنیده بود و اومده بود خونهم میگذره. تمام این مدت من توی اتاقم بودم و پردهها رو هم کشیده بودم و مرتباً از خودم میپرسیدم که چرا اینجور شد یا چرا اونجور شد. نباید هاجیکانو رو از تنهاییش در میآوردم؟ نباید میذاشتم از اتاقش بیاد بیرون؟ کارای من باعث شد که هاجیکانو دوباره بخواد خودکشی کنه؟ واقعاً راهی برای نجات چیگوسا نبود؟ اگه زودتر هاجیکانو رو ول میکردم، بازم میتونستم حداقل چیگوسا رو نجات بدم؟ این من بودم که باعث این اتفاقات شدم؟ وقتی شروع کنم به فکرکردن، دیگه ولکن نیستم. حس کردم تمام کارایی که انجام دادم غلط بوده.
توی رختخوابم دراز کشیدم و تمام روز رو به سقف زل زدم. اینجوری فهمیدم که چرا هاجیکانو خودش رو توی اتاق تاریکش حبس کرده بود. وقتی که توی گرداب پشیمونی و حسرت گیر کنی، توی ذهنت یه ناتوانی خاصی بهت غلبه میکنه که مجبورت میکنه اینجور فکر کنی که هر کاری که بکنی، شرایط رو بدتر میکنه و فکر میکنی که حتی اگه از اتاقت هم بیای بیرون یه مصیبتی درست میشه. انگار که طلسم شده باشی، بعضی اوقات هم یه تمایل خاصی برای مُردن پیدا میکنی.
بیرون از پنجره، هنوزم جیرجیرکا اینور و اونور میپرن، ولی خوب تعدادشون نسبت به یه هفتهی قبل کمتر شده. این روزا، انگار که خورشید زودتر غروب میکنه. همیشه روزای گرم وجود داشت، ولی تا حالا توی عمرم روزایی که بیش از حد تحمل گرم بوده، مثل این ده روز گذشته رو تجربه نکرده بودم.
کدوم یکی زودتر اتفاق میافته: تمومشدن تابستون یا تمومشدن زندگی من؟ اگه بشه، میخوام قبل از تمومشدن تابستون از این دنیا برم. قبلاً، ابرهای کلومونیمبوس قبل از جیرجیرکا و قبل از پژمردهشدن گلای آفتابگردون میرفتن. بدترین چیز اینه که تو نفر آخر برای رفتن باشی.
صبح روز بیستم ماه، تلفن خونهمون زنگ زد. اون موقعها حتی غذاخوردن هم برام سخت بود، ولی بهمحض اینکه صدای تلفن رو شنیدم، بدنم خودبهخود از جاش بلند شد. فکر کنم بدنم هنوزم اون شادیای که پشت تلفن با هاجیکانو داشتم رو فراموش نکرده. هینوهارا پشت خط بود.
بهم گفت: «این دو روز رو اینور و اونور میرفتم و تحقیق میکردم، و خدا رو شکر تونستم یه دید کلی از این اتفاقا پیدا کنم.»
با خودم گفتم اصلاً امکان نداره هینوهارا در مورد این چیزا چیزی فهمیده باشه. امکان نداره توی دو روز، در مورد اون خانم پشت تلفن و شرطبندی چیزی به دست آورده باشه. بهخاطر همین منم تکرار کردم: «دید کلی؟»
«آره، تقریباً فهمیدم که چرا دوتاییشون افتادن توی دریا. در مورد گذشتهی چیگوسا و هاجیکانو تحقیق کردم.»
«چی؟ چهجوری؟»
به سؤالم جوابی نداد و ادامه داد: «اول در مورد چیگوسا میگم. هیچ چیزی توی گذشتهش نبود. هیچوقت با کسی اختلافی نداشته و یه زندگی راحت و آروم داشته. فقط یه موضوعی در موردش بود که از دبستان تا همین اواخر ویلچری بوده. توی یه اتفاقی به مهرههای کمرش آسیب وارد میشه و از اونموقع به بعد نمیتونسته برای مدت طولانی سرپا وایسه. ولی انگار بهتازگی دوباره میتونسته راه بره.»
منم گفتم: «خوب، در مورد هاجیکانو چی به دست آوردی؟»
هینوهارا هم که انگار داشت اخبار حوادث رو میگفت، ادامه داد: «درست برعکس چیگوسا بوده. در مورد هاجیکانو از همکلاسیای سابقش پرسیدم. همه یه چیز رو بهم گفتن: "اون قبلاً اینجوری نبود. یه آدم صادق، شاد و محبوب بود." بهنظر میاد اخلاقش بعد از پیداشدن این ماهگرفتگی روی صورتش، توی زمستون سال دوم راهنمایی، عوض شده. بعدش، کمکم شخصیتش هم تغییر کرد. و نیم سال بعد، کلاً یه آدم دیگهای شده بود. این اطلاعات کلی بود که در موردش پیدا کردم... ولی بعضی از همکلاسیاش یه چیزای متفاوتی میگفتن. میگفتن که تابستون سال سوم راهنمایی، هاجیکانو بدون اینکه به مدرسه اطلاع بده، چهار روز پشت سر هم غیبت کرد. توی این چهار روز، دختر صادق، شاد و محبوبمون، به یه آدم افسرده و ساکت که امروز هست تبدیل شد... اینم نظر اینا بود.»
از پشت تلفن، شنیدم که هینوهارا نشست روی مبل.
«منطقی بخوای فکر کنی، دیدگاه اول با عقل بیشتر جور درمیاد. شخصیت آدما که توی چهار یا پنج روز تغییر نمیکنه. ولی یهجورایی حس کردم که این چهار روز اسرارآمیز، جواب سؤالام رو داره... بذار خلاصه بگم. حدسم درست بود. هاجیکانو درست قبل از شروع تعطیلات تابستونی که میشه حدودای دوازدهم ژوئیه، غیبت کرد. منم رفتم ببینم توی این زمان چه اتفاقی براش افتاده بوده. بازهی تحقیقاتم رو بزرگتر کردم و بهجای همکلاسیاش، کلاً در مورد اون سال، از کل مدرسه پرسیدم و آخرش به اتفاق خیلی عجیبی رسیدم. توی اون چهار روز، توی شهر کناری یه اتفاق وحشتناک افتاده بود. توی اون روزا، اجساد سوختهی دو دختر راهنمایی توی خرابههایی که توی کوه بود، پیدا شد. توی اخبار گفتن که خودکشی بوده و یه یادداشت هم از خودشون گذاشته بودن.»
مهارتای کارآگاهی هینوهارا رو تحسین کردم و گفتم: «آره، یادم میاد. مثل بمب صدا کرد خبرش. حتی توی گردهمایی مدرسه هم گفتنش.»
«آره، این اتفاق خیلی صدا کرد. همه ازش باخبر شدن اینجا. ولی اصلاً نمیتونستم نقطهی اشتراکی بین این اتفاق و هاجیکانو پیدا کنم. با اینحال یه حس عجیبی داشتم. اینکه این اتفاق و غیبت چهارروزهی هاجیکانو همزمان باشه، اصلاً اتفاقی نبود. بهخاطر همین بازم تحقیق کردم و یه سرنخی که اینا رو به هم وصل میکرد، پیدا کردم. هاجیکانو و اون دوتا دخترا، هر سهتاشون توی دبستان برای یه سال همکلاسی بودن... حالا، اینجا یه حدس خیلی جسورانه زدم. اگه این خودکشی وحشتناک برای دو نفر نبود و بهجاش برای سه نفر برنامهریزی شده بود چی؟ اگه قرار بود سه جسد سوخته وجود داشته باشه، اما یکیشون فرار کرده باشه، چی؟»
هیچ حرفی نداشتم که بگم.
...یعنی هینوهارا توی دو روز به اینهمه اطلاعات رسیده؟
هینوهارا همینجور به حرفش ادامه داد و گفت: «نظریهی خوبی بود، ولی برای اثباتش مدرکی نداشتم. اگه میدونستم توی یادداشتی که گذاشته بودن چی نوشته شده بود، میتونستم حقیقت رو پیدا کنم. ولی متأسفانه، اینجور ارتباطاتی ندارم که بتونن برام یادداشت رو گیر بیارن. دیگه داشتم ناامید میشدم که یکی از دوستام بهم زنگ زد. این دوستم شنیده بود که دارم از دانشآموزای مدرسهی راهنمایی میتسوبا سؤال و جواب میکنم و بهم گفت که یه معلم رو توی اون مدرسه میشناسه و بهم گفت که هرموقع که بخوام میتونم برم و ببینمش. بهخاطر همین، فرداش رفتم و این نظریهی احمقانهام رو با جدیت تمام بهش گفتم. فکر میکردم همون اول حرفامو انکار کنه و بزنه زیر همه چی، ولی وقتی حرفام تموم شد، معلمه انگشتاش رو گذاشت روی ابروهاش و پیشونیش رو ماساژ داد. بعدش بهم گفت: "از من نشنیده بگیر، ولی این چیزی هم که میگی ممکنه اتفاق افتاده باشه." ببین، فکر نمیکنی این عجیبه؟ یعنی نباید به حرفش که میگه "از من نشنیده بگیر" شک کنم؟»
منم گفتم: «هیچ چیزش عجیب نیست. یعنی الان، داری میگی که حدست درست بوده؟»
هینوهارا وقتی که صدای خندهم رو شنید، عصبانی شد و گفت: «به چی میخندی؟»
«به تو نمیخندم هینوهارا. دارم به این میخندم که تو بعد از دو روز به چیزایی رسیدی که من بعد از یک ماه هم نرسیدم.»
هینوهارا آب دهنش رو قورت داد و گفت: «پس بگو. تو تمام اینارو میدونستی؟»
«آره، اگرچه من فقط دلیل خودکشی هاجیکانو رو بعد از اینکه پرید توی دریا فهمیدم که دیگه خیلی دیر شده بود.»
چیزی که هینوهارا داشت بهم میگفت، تقریباً همون چیزی بود که چیگوسا توی نامهش نوشته بود. دیدی که هینوهارا و چیگوسا به وقایع رمزآلود داشتن و نحوهی فکرشون یهخرده با هم فرق داشت، ولی در آخر نتیجهگیریای که کرده بودن مثل هم بود. دو خط فکری جدای چیگوسا و هینوهارا همدیگه رو کامل کردن و دیگه جای شک و تردیدی باقی نذاشتن: هاجیکانو توی خودکشی اون دوتا دختر راهنمایی از شهر کناری دخیل بوده.
دیگه نخندیدم و یه نفس گرفتم. «ببین هینوهارا، نمیدونم کِی، ولی بهزودی قراره برم هاجیکانو رو توی بیمارستان ببینم. وقتی که قرار شد برم، تو هم باهام میای؟ هاجیکانو ازت خوشش میاد.»
هینوهارا خیلی با بیتفاوتی درخواستم رو رد کرد و گفت: «ببخشید ولی نمیتونم باهات بیام. هنوزم در مورد ارتباط مرگ بیمنطق چیگوسا و اقدام به خودکشی هاجیکانو مطمئن نیستم. ولی از یه چیزی مطمئنم: هرموقع که هاجیکانو بخواد خودکشی کنه ولی نتونه، آدمای اطرافش میمیرن... یا شایدم این حدس من که هاجیکانو باعث مرگ چیگوسا شده درست نباشه و علت مرگش به یه چیز کاملاً متفاوتی ربط داشته باشه. من فقط اینجام که بتونم نقشههای شوم آدما رو برملا کنم. ولی بههرحال، هر سه نفری که با هاجیکانو ارتباط داشتن، الان مُردن و این یه واقعیت غیرقابلانکاره.»
هینوهارا یه چند ثانیه مکث کرد، انگار که میخواست حرفی نزنه، ولی بعدش گفت: «من دیگه با هاجیکانو کاری ندارم. تو هم بهتره حواست رو جمع کنی، فوکاماچی، وگرنه ممکنه تو نفر چهارم باشی... و حالا که دیگه چیگوسا مرده، منم دلیلی ندارم که بیام برای دیدن ستارهها. اون روزایی که با هم مینشستیم ستارهها رو میدیدیم دیگه گذشته. پس، خداحافظ.»
و تلفن رو قطع کرد.
منم گوشی رو گذاشتم و برگشتم به اتاق تاریک خودم و دوباره روی رختخوابم دراز کشیدم. کیف تلسکوپ رو گوشهی اتاقم دیدم. روزی که داشتیم بارون شهابسنگی پرسید رو میدیدیم، هینوهارا گفت: «یادم رفته بود که تلسکوپ ممکنه نذاره چیزای خوبی رو ببینیم.» بعدش تلسکوپ رو داد به من تا نگهش دارم. درسته قبلاً نمیذاشت حتی بهش دست بزنم، ولی چون دید که خیلی با اشتیاق دارم در مورد ستارهشناسی مطالعه میکنم، دیگه بهم اجازه داد که دست من باشه.
این همون تلسکوپی بود که برای بهدستآوردن هاجیکانو دنبالش بودم، اما حالا از نگاهکردن بهش هم حالم بههم میخورد. این تلسکوپ نماد باخت من بود، نماد شکست من. این چند روز اخیر، حتی نمیذاشتم نگاهم بهش بیفته. ولی همیشه با اینکه مستقیماً بهش نگاه نمیکردم، اما وجودش رو از گوشهی چشمم حس میکردم. با خودم گفتم که حتماً باید به هینوهارا پسش بدم.
بدن سنگینم رو از جا بلند کردم. کیف، لنز، لوله و سهپایهی تلسکوپ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون. خورشید هنوز توی آسمون میدرخشید، ولی اشعهش خیلی ضعیف بود و هیچ حس سوزش یا گرمایی برای پوستم نداشت. یه تراکتور طول مسیر رو پر از گل و خاک کرده بود. باد هم بوی گرم سوسیس کبابی رو با خودش میآورد.
وقتی که کیف تلسکوپ رو دوباره کشیدم بالا که از دستم نیفته و شروع کردم به راهرفتن، یه ماشین آبی آشنا جلوی خونهام وایساد. ماسافومی روی صندلی راننده نشسته بود. اینجور که به نظر میاومد، اتفاقی نیومده بود اینجا.
ماسافومی بهم گفت: «آیا میخواد ببینتت.» بعدش به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت: «سوار شو.»
سرمو تکون دادم و سوار ماشین شدم.
***
ماسافومی گفت: «جهت اطلاع، من نمیدونم ماجرا چیه، پس از من چیزی نپرس.» بعدش یه نخ سیگار از بین سیگارای توی پاکت که مثل دونههای آفتابگردون به هم چسبیده بودن برداشت و گذاشت روی لبش و با یه فندک روشنش کرد. بعدش صورتش یهجوری چروکیده شد که انگار ازش بدش اومده بود و دودش رو داد بیرون.
«آیا فقط بهم گفت بیام دنبالت، بنابراین من چیزی نمیدونم. توی بیمارستان منتظرته، پس چیزی رو که میخوای بپرسی نگه دار تا برسی اونجا. تنها چیزی که بهم گفت این بود که خواهرش بیمارستانه و امروز اجازه دادن که ملاقاتی داشته باشه.»
با تعجب گفتم: «یعنی آیا میخواد که من برم ملاقات هاجیکانو، اِم، یعنی خواهرش؟»
ماسافومی با ناراحتی درحالیکه سیگار هنوز توی دهنش بود گفت: «بهت که گفتم نمیدونم. شاید آیا فقط مجبوره که توی بیمارستان بمونه.»
به نشونهی تأیید، سرمو تکون دادم. ماسافومی درست میگه. احتمالش هست که آیا فقط میخواسته که با من حرف بزنه، ولی چون باید مراقب خواهرش باشه، ماسافومی رو دنبالم فرستاده.
بعد از یه تپهی کوچیکی که ازش نسیم میوزید، یه بیمارستان محلی کوچیک وجود داشت که دورتادورش جنگل بود. ماسافومی من رو سر پیچ پیاده کرد و گفت: «توی آزمایشگاه هزارتا کار دارم، پس خودت برگرد خونه.» بعدشم با عجله گاز ماشین رو گرفت و رفت. دور و برمو نگاه کردم که آیا رو پیدا کنم، ولی ندیدمش. به نظرم بهتر اومد که همونجا روی سکو بشینم، بهجای اینکه دور بیمارستان راه بیفتم و دنبال آیا بگردم. تلسکوپ رو گذاشتم روی پام و منتظر موندم.
یه رودخونهی بزرگ روبهروی بیمارستان بود. توی بستر رودخونه، گیاهایی بهبزرگیِ آدما رشد کرده بودن و مشخص نبود که کجا بستر رودخونهست یا کجا آبه. این پوشش گیاهی ضخیم کف رودخونه، حتی به حاشیهی جادهی ساحلی هم کشیده شده بود و واقعاً توی وضعیتی نبودن که بشه روشون راه رفت. بعد از رودخونه، کوههای سبز و پُردرخت و تلهای برقی که تا وسطای کوه رفته بود رو میدیدم. توی مدت زمانی که منتظر آیا بودم، همینجوری بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا تمرکزی داشته باشم، به اون منظرهی زیبایی که جلوی روم بود خیره موندم.
بعد از یه مدت، آیا از ورودی بیمارستان اومد بیرون. یه تیشرت و دامن جین با لبههای پاره پوشیده بود. موهاش و آرایشش خیلی بههمریخته بود. از آخرین باری که دیدمش انگار که سه سال پیرتر شده بود.
آیا با خستگی یه لبخندی زد و گفت: «ببخشید که بهت گفتم بیای اینجا. باید بعداً برای ماسافومی هم جبران کنم... خوب، بیا بریم.»
با عجله جلوش رو گرفتم و گفتم: «یه لحظه صبر کنین. داریم میریم یویی رو ببینیم؟»
«خوب، آره دیگه. مگه کس دیگهای هم توی بیمارستانه؟»
«نه، ولی حس میکنم اگه الان یویی رو ببینم ممکنه تأثیر خوبی روش نذاره. بهش گفتین که دارم میام ملاقاتش؟»
با لبخند بهم گفت: «نه نگفتم. ولی آروم باش، چیزی نمیشه.» توی چشماش هیچ حسی نبود. «الانا، یویی خیلی آرومتر از قبلناست. فقط...»
یهدفعه حرفش قطع شد، انگار که پشیمون شد از اینکه چیزی رو بگه.
«...نه، بهجای اینکه من توضیح بدم، باید خودت شخصاً ببینیش.»
وقتی از در ورودی بیمارستان رفتیم داخل، بوی ضدعفونیکننده و بوی بیمارای بیمارستان به مشامم رسید. چراغای فلورسنت سالن بیمارستان، نور آبی کمرنگی از خودشون ساطع میکردن و جو افسردهی بیمارستان رو افسردهتر میکردن. کف بیمارستان یه جاهاییش لکهدار شده بود و مبل قدیمی که جلوی پیشخون بود بهشکل فجیعی داغون بود. معلوم بود که هزاربار تعمیرش کردن.
بعد از اینکه از پذیرش کارت ملاقاتی گرفتیم، آیا من رو برد توی آسانسور و رفتیم طبقهی چهارم. آیا جلوی یه دری وایساد و در رو باز کرد و به داخل اشاره کرد. از اونجایی که وایساده بودم، داخل اتاق مشخص نبود، ولی روی قاب در نوشته بودن "یویی هاجیکانو". هنوز سه جای دیگهی قاب برای سه نفر خالی بود، پس یعنی این اتاق چهارنفره بوده، ولی الان فقط هاجیکانو رو توش گذاشته بودن.
دستم رو روی سینهم گذاشتم، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره به اسم هاجیکانو که روی در بود نگاه کردم. بعدش محکم وارد اتاق شدم. چهار طرف این اتاق کوچیک رو تخت گذاشته بودن. هاجیکانو توی تخت آخر سمت راست بود. یه لباس آبی کمرنگ پوشیده بود و داشت به یه دفترچه یادداشت قطور نگاه میکرد. متوجه نشده بود که من اومدم توی اتاق. چی رو داشت اینقدر با اشتیاق میخوند؟ یواش نزدیکش شدم و یه نگاهی به دفترچه توی دستش انداختم. نمیتونستم بخونم که چی نوشته، ولی صفحاتش پر از جملههای کوتاه بود.
همون لحظه، هاجیکانو فهمید که من اومدم. جا خورد و دفتر رو بست و گذاشت کنارش. انگار که میخواست من نبینمش. وقتی نگاهش بهم افتاد با خجالت بهم تعظیم کرد.
از این کارش یه حس ناراحتی وصفنشدنی بهم دست داد.
به زور صدام دراومد و گفتم: «هاجیکانو.» یهجوری که این صدا انگار مال خودم نیست. «هاجیکانو، میتونی...»
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم، هاجیکانو گفت: «اِم ببخشید، قبل اینکه حرفتونو بزنید من باید از یه چیزی مطمئن بشم...»
بعد سرش رو پایین انداخت و یواش نفس کشید و جوری که انگار خیلی فکر کرده باشه، ازم پرسید: «اسمت چیه؟»
چشمام سیاهی رفت و گوشام زنگ زدن، انگاری که میخواستن یه تکونی به هوشیاریم بدن.
همونطور که اونجا وایساده بودم و نمیدونستم چی باید بگم، هاجیکانو گفت: «...جایی که من الان توشم، بیمارستانه. چیزی که روش میخوابم، تخته. این چیزایی هم که بیرون پنجرهن درختای کیاکی هستن و الانم تابستونه. من اینا رو یادم نرفته. و همینطورم که میبینی، میتونم راحت صحبت کنم. ولی وقتی توی آینه نگاه میکنم، انگار که این خودم نیستم. انگار که دارم به یه فامیل پیر نگاه میکنم.»
همه دیگه میدونستن که اینا علائم ازدستدادن حافظهست. دقیقتر بخوام بگم، شاید اینجوری مغزش میخواد از آسیبهای روحیش فرار کنه. یا شاید مغزش بهخاطر کمبود اکسیژن آسیب دیده. ولی الان هیچکدوم از اینا مهم نیستن.
من از فراموشی هاجیکانو ناراحت نبودم، بیشتر از تغییراتی که توی آینده میتونست درست بکنه میترسیدم.
«ولی من نمیدونم تو کی هستی و چه رابطهای باهم داشتیم. ببخشید که این رو الان که اومدی ملاقاتم دارم بهت میگم.»
میدونم اینکه احساس خوشحالی داشته باشم خیلی احمقانهست، ولی قاعدتاً اگه حافظهشو موقتی از دست نداده باشه و تا بخواد همهچی یادش بیاد زمان زیادی ببره، شاید، یوسوکه فوکاماچی بتونه دوباره همه چی رو از اول با هاجیکانو شروع کنه، نه؟
ولی این امیدم هم با حرفی که هاجیکانو زد، نابود شد.
«ولی خوشبختانه، انگار قبل از فراموشیم، خاطرات هر روزم رو نوشته بودم. این دفتر خاطرات توی وسایلی بود که خواهرم برام آورده. یه دفتر خاطرات ساده. دقیقاً مثل یه دفتری میمونه که توش یه فهرستی از وقایع رو نوشته باشن... آها، بذار این رو هم بهت بگم. ببین لازم نیست چیزی رو ازم مخفی کنی. من میدونم که افتادنم توی دریا اتفاقی نبوده و میخواستم خودکشی کنم.»
بعد از این حرف، هاجیکانو بهم یه لبخندی زد. انگار که از این موضوع ناراحت نبود.
به دفتر خاطراتی که کنارش بود نگاه کردم. بهش که فکر کردم، دیدم که این دفتر رو قبلاً دیدم. اون روزی که آیا کمکم کرد برم یویی رو توی اتاقش ببینم، این دفتره روی میزش باز بود. شاید اون روز، تا قبل از اینکه من برسم داشته توش چیزی مینوشته.
این موضوع که هاجیکانو خاطرات هرروزهاش رو مینوشته، خیلی تعجبآور بود. چون فکر میکردم دیگه خیلی وقته هیچ علاقهای به زندگیش و اتفاقایی که توش میافتن نداره. یعنی کسی که به فکر خودکشیه، خاطرات هر روزش رو مینویسه؟ یعنی چون میخواسته خودکشی کنه، اینا رو مینوشته؟
هاجیکانو متوجه شد که دارم به دفترش نگاه میکنم، بهخاطر همین یهخرده جابهجا شد که دیگه نذاره ببینمش.
«من فقط خاطرات مربوط به چند روز گذشته رو خوندم، با اینحال انگار یویی هاجیکانو تمایل زیادی به خودکشی داشته. هنوز دلیلش رو پیدا نکردم، ولی انگار این ماهگرفتگیه اذیتش میکرده. یعنی ازدستدادن حافظه میتونه از این تمایل شدیدش به خودکشی جلوگیری کنه؟ چقدر بدبخت بوده.»
تمام مدتی که داشت اینا رو میگفت، سرش رو پایین انداخته بود، اما بعدش سرش رو بالا آورد و از زیر موهاش به چشمام نگاه کرد و گفت: «خوب بهخاطر همینه که میخوام اسمت رو زودتر بدونم...»
منم چون میخواستم ببینم چی میگه و میخواستم ببینم واقعاً حافظهاش رو از دست داده یا نه، بهش گفتم: «تو داشتی دفتر خاطراتت رو میخوندی، نه؟ پس باید بتونی حدس بزنی، درسته؟»
«چرا، یه حدسایی میزنم ولی مطمئن نیستم. تا اونجایی که خوندم، به نظر میرسه آدمایی که باهام رفتوآمد داشتن زیاد نیستن.»
بعدش یهدفعه به تلسکوپی که توی دستم بود نگاه کرد و گفت: «...این... تو یویا هینوهارا هستی؟»
بعد از یه مکث طولانی، سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم.
وقتی این کار رو کردم، هاجیکانو یه لبخند خاصی زد که هیچوقت قبلاً اینجوری به من نخندیده بود.
با خودم گفتم: آها، پس اینجوری جلوی هینوهارا میخنده.
***
بعد از اینکه این ملاقات طولانی تموم شد و از اتاق رفتم بیرون، آیا که ظاهراً تموم مدت رو بیرون اتاق وایساده بود، بهم گفت: «آفرین، یوچان. یا باید بگم یووچان؟»
یه آهی کشیدم و گفتم: «پس همه چی رو شنیدین؟»
«خیلی وقت بود ن...