جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل4: کسی که ستارهها رو نگاه میکنه
تصمیم گرفتم که توی این چند روزی که مونده به تعطیلات تابستونی، همهچیز درمورد شرطبندی رو فراموش کنم و یه زندگی عالی بهعنوان یه بچه دبیرستانی داشته باشم. تا حدی کار آسونی بود. تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که از آدمایی که حالشون ازم بههم میخورد تقلید کنم. یه قسمتی از وجودم میخواست این کار رو انجام بده. همونطور که وقتی یه زبون خارجی رو میشنوی توجهت به دستور زبان متفاوتی که نسبت به زبون مادری خودت داره، جلب میشه، منم خیلی حواسم به قوانین نانوشتهی اینجور آدما بود؛ حتی به قوانین نانوشتهی گروه دوستای خودم.
با چیگوسا، ناگاهورا و دوستاشون شروع کردم به وقتگذروندن. توی زمان خیلی کمی با بچههای کلاس قاطی شدم. چیزی که باعث شد واقعاً درک کنم که زندگیم چقدر عوض شده، مسابقات ورزشیِ قبل از تعطیلات تابستونی بود. وقتی که فرم ثبتنامم رو برای شرکت توی مسابقات فرستادم مدرسه، هنوز توی بیمارستان بودم و حتی نمیدونستم میتونم خودمو بهش برسونم یا نه. بهخاطر همین، من رو بهعنوان بازیکن ذخیره برای سافتبال انتخاب کردن.
توی راند اول تونستم وارد بازی بشم. توی راند چهارم وقتی که بهعنوان ضربهزن وارد زمین شدم، یهدفعه تمام بچهها شروع کردن به تشویق. اینور و اونور رو نگاه کردم تا ببینم چی شده که اینجوری میکنن، بعدش فهمیدم که این تشویقا برای منه. یهسری از دخترایی که همین چند دقیقهی پیش مسابقهی والیبالشونو باخته بودن، خیلی شاد و سرزنده داشتن من رو تشویق میکردن و اسممو صدا میزدن. باورنکردنی بود برام. این موضوع باعث شد ضربهی اول رو نتونم بزنم، ولی تشویقا بهجای اینکه آروم بشه، بلندتر شد.
ضربهی دوم رو خوب زدم. تشویقا کمی آرومتر شد. حالا دیگه با هوشیاری تمام به اینکه باید کجا بزنم، تونستم ضربهی سوم رو درست با وسط چوب سافتبال بزنم. توپ توی آسمون آبی محو شد. وقتی راهنمایی بودم، الکی میگفتم مریضم و نمیرفتم مدرسه. بعدش با "دوستام" میرفتم به تنها مرکز توپزنی و با هم شرط میبستیم. با اینحال، با خودم گفتم بالاخره تونستم این حس رو توی زندگیم تجربه کنم.
با آرامش توی جایگاه دوم وایسادم و یه نگاهی به بچهها کردم. بار اول نبود که یه ضربهی عالی زده بودم، ولی با تشویقایی که بچهها کردن، انگار که امتیاز این ضربه سرنوشتساز بود. حتی دخترایی که اصلاً ندیده بودمشون هم دست تکون میدادن و اسممو صدا میزدن.
توی این لحظه، با تمام وجودم باید قبول میکردم که توی کلاس، همه از یوسوکه فوکاماچی خوششون میاد.
متأسفانه کلاس 1-3 با وجود تمام تلاشایی که کرد، توی تمام مسابقات در دور دوم حذف شد و نتونست به مراسم اختتامیه برسه. نصفی از بچهها رفتن بازی بقیهی کلاسا رو ببینن. بقیه هم توی کلاس موندن و از جشنواره لذت میبردن و گپ میزدن.
من یه گفتوگوی الکی با ناگاهورا داشتم و خیلی زود دخترایی که در طول بازی منو تشویق میکردن، اومدن دم کلاس. اونا بهم دست میزدن و سؤالای زیادی ازم پرسیدن؛ کجا زندگی میکنی؟ خواهر و برادر هم داری؟ چرا سه ماه توی بیمارستان بستری بودی؟ تونستی خودتو برسونی به درسا؟ توی چه باشگاهی عضوی؟ دوستدختر داری؟ و سؤالای دیگه. نمیدونستم چهجوری به سؤالا جواب بدم، بهخاطر همین از ناگاهورا کمک خواستم، ولی اون گفت: «فوکاماچی! دارن از تو میپرسن، نه از من.»
بعد از اینکه دخترا رفتن، چیگوسا که خودشو قاطی ماجرا نکرده بود اومد کنارم نشست و دقیقاً همون سؤالا رو ازم پرسید. مجبورم کرد چیزایی که چند دقیقهی پیش گفتم رو دونهبهدونه دوباره براش بگم. وقتی چیگوسا از روی صندلی بلند شد، ناگاهورا بهش گفت: «اونجا دنبال چی بودی، دختر شایستهی میناگیسا؟» چیگوسا هم یه جواب همینجوری داد و گفت: «کسی چی میدونه. شاید میخواستم ببینم منم همون جوابایی که بقیه گرفتن میگیرم یا نه.»
و اینجوری بود که این سه ماه تابستونم جبران شد. به چیگوسا قول دادم كه باهاش به تمرین جشنواره تابستونی میناگیسا برم و با ناگاهورا و دوستاش برنامه ریختیم که بریم ساحل. بهنظر میرسید که دارم برای تعطیلات تابستونی یه نفر دیگه برنامهریزی میکنم. هاجیکانو همچنان غیبت میکرد و صندلیش توی کلاس خالی بود. ولی من بهزور تمام چیزایی که باعث میشدن تحتفشار قرار بگیرم رو از ذهنم بیرون میکردم. خوشبختانه، کاسایی دیگه بهم نگفت برم دفتر و منم دیگه صدای زنگ تلفن عمومی رو نشنیدم.
توی 18 ژوئیه، مراسم اختتامیه برگزار شد و تعطیلات تابستونی واقعی شروع شد. من عملاً داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم و میدرخشیدم. برای رسیدن به تعطیلات تابستونی، همهکاری کرده بودم. وضعیت ایدهآلی نبود، ولی برای من دستاورد بزرگی توی زندگیم بود.
طبیعتاً یه بخشی از وجودم، این تغییر بزرگ توی زندگیم رو مسخره میکرد. فراموشکردن شخصیتم، تواناییهام و فراموشکردن اینکه توی 14 سال از زندگیم تغییری وجود نداشت و فراموشکردن اینکه ازبینرفتن این ماهگرفتگی باعث تمام این اتفاقات شده، نشون میده که ظاهر واقعاً برای مردم مهمه. شاید تلاشای مجدانهای که توی بیمارستان برای درسخوندن داشتم، ناخودآگاه شخصیتم رو بهتر کرده بود. یا شاید توی این دبیرستان با بچههاش سازگاری بیشتری داشتم. پس نتیجه میگیرم که حتی اگرم ماهگرفتگیم برگرده، شاید بتونم از اتفاقای بد جلوگیری کنم.
***
دو روز اول تعطیلات تابستونی، از فرصتم استفاده کردم و مدتی رو تنها با خودم وقت گذروندم. برای یه موسیقیدان، زمانایی که به موسیقی گوش میدن و یا زمانایی که کاری نمیکنن، ارزش متفاوتی داره؛ ولی برای من، وقتگذروندن با دیگران و تنهابودن به یه اندازه مهمه. توی این دو روز سعی کردم اشتیاق سالمی برای بودن با دیگران توی خودم ایجاد کنم.
صبح زود بدون اینکه بخوام سر ایستگاه خاصی پیاده شم، سوار قطار شدم. فقط از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و میدیدم که چهجوری تصاویر از جلوی چشمام رد میشن. مسافرای قطار توی هر ایستگاه کمتر میشدن. میانگین سنی افرادی که توی قطار بودن بیشتر شد. لحن مکالمههایی که میشنیدم خشکتر میشد و در نهایت، فقط من و دو پیرمرد موندیم که در مورد چیزایی صحبت میکردن که برای من بیمعنی بودن. وقتی توی ایستگاه بعدی پیاده شدن، منم رفتم دنبالشون.
نگاهی به تابلوی ورودی ایستگاه انداختم. دیدم توی شهر چشمههای آبگرمم. چشمههای آبگرم زیادی وجود داشتن، ولی من توی ارزونترین و کوچیکترینشون رفتم. توی لابی فقط یه بازی دستهای بود که روشن نمیشد. یه مغازهی کوچیک هم اونجا بود. توی حمام کوچیک سَرباز، کسی نبود و من حدود یه ساعت اونجا برای خودم ریلکس کردم. به غیر از پرندهها، جیرجیرکا، آب، آسمون و ابرها، دیگه هیچی نبود.
این دو روز مثل یه چشمبههمزدن گذشت. روز بعد قرار بود با ناگاهورا برم ساحل شنا کنم. یکی از چیزایی که کل تعطیلات تابستون میخواستم انجام بدم، همین بود. تقریباً هر روز میرفتم دریا، ولی هیچوقت برای شنا و بازی با بچهها به اونجا نرفته بودم. هفتهی بعد هم تمرین چیگوسا برای جشنواره تابستونی بود که باید میرفتم. به غیر از این دوتا، دیگه برنامهای نداشتم. ولی همین دوتا هم از سهتا تابستون قبلیم روی هم هیجانانگیزتر بود.
فکر کنم زیادی جوگیر شده بودم.
شب، وقتی تلفن خونه زنگ خورد، صورت چیگوسا اومد توی ذهنم. روز مراسم اختتامیه، وقتی داشتیم میرفتیم، چیگوسا یه شمارههایی رو توی گوشم زمزمه کرد. شمارهها، شمارهی تلفن خونهشون بود.
بعدش چیگوسا گفت: «آدم چه میدونه چه کاری ممکنه براش پیش بیاد، بهخاطر همین...»
و اینجوری بود که شمارهی تلفن من رو هم گرفت. بهخاطر همین، وقتی تلفن زنگ خورد، یهجورایی میخواستم اون کسی باشه که بهم زنگ میزنه.
بدون اینکه به چیز دیگهای فکر کنم، گوشی رو برداشتم. وقتی صدای اون خانمه رو شنیدم، حس کردم یه نفر با یه چیزی زد توی سرم. یه همچین چیزی برای من غیرقابلتصور بود. خیلی سعی کرده بودم خودمو برای هر حملهای آماده کنم، ولی توی این چند هفتهی آرامشبخش، خیلی سست و بیخیال شده بودم.
اگه کسی نمیدونست، فکر میکرد خانمه از مرکز تماس زنگ زده، چون صداش خیلی صاف و واضح بود. بهم گفت: «ببخشید که یه مدت نتونسته بودم باهاتون تماس بگیرم. از اینکه این تماس از دختری که توی کلاستونه نیست، ناراحت شدی؟»
الکی گفتم: «نه، میدونستم دیر یا زود زنگ میزنی.»
اونم با خنده گفت: «واقعاً؟ خوب، اوضاع چطور پیش میره؟ همهچی با هاجیکانو خوبه؟»
«با اینکه از همهچی خبر داری، بازم داری اینو میپرسی؟»
«من فقط میخوام بدونم که نظرت چیه و داری چیکار میکنی.»
گوشی رو محکمتر گرفتم و گفتم: «همون نظری که تو داری منم دارم. غیرممکنه که هاجیکانو من رو دوست داشته باشه. چنین چیزی توی ذهنم رفته. این شرطبندی رو برای این گذاشتی چون از اول میدونستی هیچ شانسی برای بردن نداشتم.»
«این حرفت خیلی بیرحمانهست. من فقط میخواستم تا جایی که میتونم همهچیز عادلانه و منصفانه باشه.»
«هر بهونهای که دوست داری بیار. بههرحال، من عقب نمیکشم. شاید شانس زیادی نداشته باشم، ولی به این راحتیا شکست نمیخورم. از این مدتی که برام مونده میخوام نهایت استفاده رو ببرم.»
خانمه بدون اینکه نشون بده ناراحت شده باشه، گفت: «آره، میدونم. هر کاری که بخوای میتونی تا پایان زمان شرطبندی انجام بدی. تا زمانی که وقت داری، خاطرات زیبا درست کن، این خیلی خوبه.»
یه چیزی توی این جمله آزارم داد. قبل از اینکه دقیق بفهمم کدوم قسمتش بود، اون خانمه گفت: «راستی... خیلی متأسفم، ولی یه چیزی رو یادم رفته بهت بگم.»
جمله رو تصحیح کردم و گفتم: «الان دوتا چیز رو یادت رفته بوده بهم بگی. خیلی چیزا رو یادت رفته بهم بگی. اونوقت به این میگی عادلانه؟»
خانمه با آرامش گفت: «درمورد هزینهی اولیهست.»
«هزینه؟»
خانمه گفت: «مثل بازی پوکره. قبلاً بهت در مورد جایزهی بردن شرطبندی گفتم. ولی نگفتم اگه ببازی جریمهش چیه. ماهگرفتگیتو فقط از روی نیت خوب از بین نبردم. ماهگرفتگی تو مثل چیپ پوکر میمونه. پس یعنی هزینهی شرکت توی بازی رو از تو گرفتم قبلاً.»
سرمو تکون دادم و بهش گفتم: «این چیزی که میگی رو یادم نیست. چی رو ازم گرفتی؟»
«روح تو رو گرفتم. البته فقط یه قسمت کوچیکیشو.»
یه ثانیه طول کشید تا بفهمم چی میگه.
روحم؟
خانمه انگاری که داشت همینجوری اطلاعات رو میداد بیرون و ادامه داد: «بذار واضحتر بگم، چیزی که ازت گرفته شده هزینهی اولیه یا ورودی برای بازی بوده و از هزینهای که من اضافهش کردم جداست. الان، چیپها وسطن، اما اگه شرطبندی رو ببازی، تمام این چیپها مال من میشه.»
«اگه اینطور بشه، چه اتفاقی میافته؟»
«داستان پریدریایی کوچولو از هانس کریستین اندرسن رو خوندی دیگه، نه؟»
«پریدریایی کوچولو؟...»
دیگه لازم نبود بپرسم که این چه ربطی به جریمه داره؛ من توی شهری بزرگ شدم که ارتباط زیادی به پریدریاییا داره. پس میتونستم بفهمم که قصدش از این حرف چیه.
درسته که پریدریایی کوچولو انسان شده بود، اما نتونست با شاهزاده ازدواج کنه و در آخر هم...؟
تبدیل به کف دریا شد و از بین رفت.
«آرزوی موفقیت برات دارم.»
مثل همیشه، تماس یهدفعه قطع شد.
و در آخر، فهمیدم که الان توی چه وضعی قرار دارم.
توی این لحظه فهمیدم که اولویتام تغییر کرده.
راستشو بگم، با فهمیدن اینکه دوباره مجبور شدم به مسئلهی هاجیکانو فکر کنم و یه کاری براش بکنم، اولین فکری که اومد توی ذهنم این بود: عالی شد. حالا که داشتم به ناگاهورا و چیگوسا نزدیکتر میشدم، اینجوری شد.
آره، حالا توی این بُرهه، هاجیکانو که اولویتم شده بود رو مثل یه مزاحم میدیدم. رُک بگم، واقعاً دیگه نمیخواستم خودمو درگیر هاجیکانو بکنم. واقعاً دیگه تحمل این موضوع رو نداشتم.
از چی هاجیکانو خوشم میاومد؟ شاید هرکسی که باهام مهربون بود، باعث میشد جذبش بشم. مگه من آرومآروم جذب اوگیو چیگوسا هم نشدم؟ بهتر نبود بهجای اینکه بشینم با حرفام هاجیکانو رو بهدست بیارم، همین وقت رو با ناگاهورا و دوستاش برم بیرون؟
...برای توجیه خودم، اینجور فکر کردم که آدمایی که برای اولینبار تو زندگیم لیلی به لالام میذاشتن، باعث شدن اهمیت و اولویت موضوعا رو فراموش کنم. البته این فکر اشتباهی بود. مثل این میمونه که بهخاطر دردی که توی نوک انگشت وجود دا...
کتابهای تصادفی
