جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل5: ستارهی دنبالهدار نُهُم
«بهنظر میرسید که با همکلاسیاش رابطهی خوبی نداره.»
آیایی که اون روز دیدم با آیایی که قبلاً دیدم از زمین تا آسمون فرق داشت. قبلاً آیا خوابآلود و بیحال بود، بهخاطر همین من فقط اون روی بدشو میدیدم. ولی حالا که آرایش خوبی داشت و لباس سفید اتوکشیده پوشیده بود، بهاندازهی خواهرش جذاب بود. فکر کنم خودشم میدونست که میتونه خودشو جوری درست کنه که زیبا بشه. مطمئناً این توانایی عالی که خودشو بتونه جذاب کنه رو از حس حقارتی بهوجود آورده بود که خواهرش درش ایجاد کرده بود.
آیا شونههاشو بالا انداخت و گفت: «چیزی بیشتر از این نمیدونم. یویی توی تابستون، سال سوم راهنمایی رو پرشی خوند. چیزی هم در مورد این موضوع چه به من، چه خونواده، چه دوستاش و معلماش نگفت. وقتی هم پدر و مادرم ازش میپرسیدن که توی مدرسه چی شده، همیشه جوابش این بود: "هیچی". شاید بچههای باهوش عادتشونه که مشکلاتشونو توی خودشون بریزن و نتونن به دیگران اعتماد کنن.»
«آره، متوجهم. هاجیکانو این مدلی بود که مشکلاتشو به دیگران نمیگفت.»
«درسته. خیلی معذرت میخوام یوچان، ولی فکر نمیکنم بتونی کمکی بهش بکنی. فکر هم نکنم که پدر و مادرمونم چیزی بیشتر از من بدونن.»
آیا نسبت به دیدار قبلیمون برخورد دوستانهتری داشت. شاید یکی از دلیلای بدرفتاری قبلش، کمبود خواب بوده. یا شاید رفتارش بستگی به این داشت که توی اون لحظه آرایش داره یا نه. در کل، وقتی اعتمادبهنفس داشته باشی، میتونی با دیگران هم خوشرفتار باشی.
برای دیدن آیا دلیل داشتم. اون زمانایی که هاجیکانو رو تعقیب میکردم، متوجه رفتارایی شدم که هاجیکانوی قبل از ماهگرفتگی هم اونا رو داشت. با اینکه ظاهر هاجیکانو تغییر کرده بود، ولی متوجه شدم که خصوصیات اصلی وجودش تغییری نکردن. وقتی که داشتم متقاعد میشدم که این همون هاجیکانوی قبلیه، یه شک و تردیدی هم توی ذهنم ایجاد شد.
یعنی علت ناامیدی هاجیکانو فقط ماهگرفتگی بوده؟
علتش هر چی که میخواد باشه. از نظر من، هاجیکانو کسی نبود که فقط بهخاطر یه لکه تا مرز خودکشی پیش بره. چون این هاجیکانو، همون دختری بود که توی دبستان ماهگرفتگی من رو قبول کرد و براش مهم نبود. واقعاً ممکنه طبیعت و خصلت یه نفر ظرف مدت یه سالونیم اونقدر تغییر کنه؟ یا فقط میتونسته این ماهگرفتگی رو روی صورت یه نفر دیگه تحمل کنه و نه روی صورت خودش؟
شاید دلیل ناامیدیش چیز مهمتری بود. ممکنه که اونقدر به چیزای عینی توجه کرده باشم که از اون چیزی که واقعاً مهم بوده غافل شدم. ممکنه توی فاصلهی نیمسالهای که ماهگرفتگی ایجاد میشه تا زمانی که مدرسه شروع میشه، اتفاق مهم دیگهای افتاده باشه؟
اگه نظریهی من در مورد اینکه ناامیدی هاجیکانو از یه چیزی به غیر از ماهگرفتگیه درست باشه، اولین قدم برای پیداکردنش، نزدیکترشدن به قلب هاجیکانوئه. بهخاطر همین، اومده بودم با آیا که نزدیکترین شخص به هاجیکانو بود صحبت کنم.
آیا بعد از یه سکوت طولانی بهم گفت: «اگه واقعاً میخوای چیزی پیدا کنی، باید مستقیماً از همکلاسیاش بپرسی. احتمالاً حداقل یه دختر توی دبیرستانت باید از مدرسهی راهنمایی میتسوبا باشه، درسته؟ شاید بدونه یویی چرا اینجور شده.»
«منم به همین فکر کردم، ولی الان تابستونه و هیچکی مدرسه نیست.»
«پس برو جایی که بتونی چند نفر رو پیدا کنی و ازشون بپرسی.»
«آره... فکر کنم باید همین کاری که میگین رو انجام بدم خانم آیا. میرم جایی که بچهها دور هم جمع میشن. و برای اینکه مطمئن بشم، به مدرسه هم یه سری میزنم. شاید بتونم از دانشآموزایی که فعالیتای باشگاهی دارن اطلاعاتی بهدست بیارم.»
آیا دست به سینه شد و لبشو گاز گرفت و گفت: «من دوست دارم کمکت کنم، ولی... قراره امروز با دوستای دبیرستانیم دور هم جمع بشیم...»
آیا حرفش اینجا قطع شد و از بالای شونهم به جلو نگاه کرد. منم برگشتم ببینم داره به چی نگاه میکنه که دیدم یه ماشین آبیرنگ توی خیابون وایساد. روی باربند ماشین، تختهی موجسواری بسته بودن و چراغای خطر ماشین هم روشن بودن. این ماشین از اون قدیمیا بود. کاپوتش از بس آفتاب خورده بود، سفید شده بود و موتورشم صدای جیرجیر عجیبی میداد.
در طرف راننده باز شد و یه آقایی که تقریباً همسن آیا بود، اومد پایین. این آقاهه یهکمی بلندتر از من بود، ولی برنزهتر و عضلانیتر بود و پیراهن تنگی هم که پوشیده بود، اینو بیشتر نشون میداد. یه گردنبند ارزون و عینک آفتابی زده بود. عینک آفتابیش مثل چشمای حشرهها مرکبی بود. آقاهه با صندلایی که صدای چلپچلپ میدادن، اومد سمت آیا و دست تکون داد و گفت: «سلام.» بعدش، مثلاً میخواست بگه تازه متوجه من شده، به سمتم نگاه کرد و گفت «این پسره کیه؟»
آیا جواب داد: «دوست خواهرمه. تو برای چی اینجایی؟»
آقاهه عینکآفتابیشو درآورد و با تعجب گفت: «آیا، مگه نگفتم میام دنبالت؟ قول دادم که ساعت یک بیام دنبالت.»
«و منم بعداً نگفتم که برنامههای دیگهای دارم؟»
«نُوچ.»
«واقعاً؟ خوب، بههرحال، امروز قراره برم بعضی دوستای دبیرستانمو ببینم. بهخاطر همین نمیتونم با تو بیام.»
درحالیکه اون آقاهه با تعجب وایساده بود و دهنش نیمهباز مونده بود، آیا انگاری یه فکر عالی به ذهنش رسید و گفت: «اوه، فهمیدم. ببین ماسافومی، این پسره میخواد بره دور شهر بچرخه و یهخرده اطلاعات جمع کنه. کمکش میکنی؟ تموم روز وقتت آزاده، نه؟»
ماسافومی با صدای لرزون گفت: «من کمکش کنم؟»
«اگه نمیخوای کمکش کنی هم مشکلی نیست.»
ماسافومی شونههاش آویزون شد و آهسته گفت: «خوب باشه، کمکش میکنم.»
اسم این آقاهه ماسافومی توتسوکا بود که 23 سال داشت. این آقا فارغالتحصیل دانشگاهی بود که آیا توش درس خونده بود و با هم همکلاسی بودن. انگار یهجورایی از آیا خوشش میاومد، ولی آیا همش اونو از خودش دور میکرد و بهش اهمیت نمیداد. تازه کلاسای موجسواری رو شرکت کرده بود و نمیتونست بهراحتی سوار امواج بشه.
ماسافومی ازم پرسید: «هِی، بهنظرت چیکار کنم که آیا باهام دوست بشه؟»
واقعیتش، شرایطی که من الان توش بودم و فکر و ذکرم از زمین تا آسمون با این چیزی که مافاسومی توی ذهنش داشت فرق میکرد.
بعدشم بهم گفت: «باهاش دوستی، نه؟»
«نه، ما فقط چندبار همدیگه رو دیدیم.»
«ولی بهنظر میاد ازت خوشش میاد، درست میگم؟»
«الان شما آیا رو اینجوری دیدین که باهام خوبه. بار اول که دیدمش، فکر کرد من دارم خواهرشو تعقیب میکنم.»
«واقعاً داشتی تعقیبش میکردی؟»
«انکارش نمیکنم.»
ماسافومی با احساس زیادی گفت: «پس ما توی یه چیز مشترکیم. هر دومونو هاجیکانوها دارن بازی میدن.»
رادیوی ماشین مافاسومی روی ایستگاه محلی تنظیم بود و داشت آهنگ پاپ پخش میکرد. بعدشم یه گزارش خبری خیلی کوتاه پخش شد. توی خبر گفت که این تابستون گرمترین تابستون توی بیستسال گذشتهست. ظاهراً تا سیزدهم ژوئیه، فصل بارندگی توی کل کشور تموم شده بود. برخلاف اون گرمایی که توی اخبار گفت، کولر ماشین، هوای داخل رو خیلی سرد کرده بود. من مرتباً دستامو به هم میمالیدم تا گرم بشن. وقتی به دبیرستان رسیدیم، از ماشین اومدم بیرون. بدنم اصلاً فراموش کرده بود که توی تابستونیم، بهخاطر همین یهدفعه هوای گرم محیط بهم حمله کرد و باعث شد در عرض چند ثانیه مثل آبشار عرق بریزم.
دور مدرسه یه چرخی زدم و هروقت دانشآموزی میدیدم که شبیه سالاولیا بود، یهدفعه میرفتم ازش سؤال میپرسیدم. با اینکه تعطیلات تابستونی بود، ولی مدرسه پر از دانشآموز بود و داشتن کارای متنوعی انجام میدادن. بازیکنای تنیس توی یه اتاق پر از بوی عرق، داشتن تختهبازی میکردن. بازیکنای بیسبال هم توی حیاط داشتن حشرهها رو میکشتن. زوجهای عاشق هم توی کتابخونه بدون توجه به اطرافشون داشتن نگاههای رمانتیک ردوبدل میکردن و همدیگهرو در آغوش میگرفتن. دانشآموزای رشتهی هنر که مدت طولانی زیر آفتاب بودن، بیشتر از بازیکنای ورزشی برنزه شده بودن. دخترا هم توی یه کلاس خالی که پردههاشو کشیده بودن، داشتن با هم حرف میزدن. یه پسری هم توی باشگاه موسیقی بهخاطر کمبود اکسیژن غش کرده بود و داشتن میذاشتنش روی برانکارد. حدوداً از بیست نفر سؤال کردم، ولی هیچکدومشون از مدرسهی راهنمایی میتسوبا نبودن.
یهدفعه یه پسری گفت: «میتسوبا؟ همون مدرسهی دخترونهی باکلاس؟ هیچکسی با میل و رغبت از میتسوبا نمیاد اینجا. داری جای اشتباهی رو میگردی.»
حق با اون بود. بهخاطر همین، از مدرسه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. ماسافومی روی صندلی تکیه داده بود و یه مجلهی مربوط به فیلما رو میخوند. وقتی بهش گفتم چیزی دستگیرم نشد، خیلی بیتفاوت یه نفسی کشید و مجله رو پرت کرد صندلی عقب و ماشین رو روشن کرد.
ماسافومی گفت که گرسنشه و جلوی یه رامنفروشی وایساد. من همچین گرسنه نبودم، ولی همینجوری باهاش رفتم داخل. توی مغازه مگس و پشه زیاد بود. مزه رامنی هم که میپختن مثل نودل فوری بود، فقط روغن بیشتری داشت. ماسافومی دوتا رامن سفارش داد و توی یه چشمبههمزدن خوردشون.
بعد از غذا، گفت که دوباره بهش بگم دنبال چی هستم. از روی جزئیات پریدم و فقط بهش گفتم که دنبال دلیلیم که چرا هاجیکانو از کلاساش غیبت میکنه.
با تعجب پرسید: «چرا از بقیه میپرسی؟ خوب برو از خودش بپرس. واقعاً لازمه اینجوری لقمه رو بپیچونی دور سرت؟»
منم گفتم: «بهنظر مسئلهی سادهایه، ولی این راهی که گفتی نمیشه. روی نقشه، بعضی راهها سریعتر و سادهتر از بقیهن، ولی بعد معلوم میشه که دورترین راهها هستن.»
«من نمیدونم مشکل چیه، ولی اگه من بودم میرفتم مستقیماً ازش میپرسیدم.»
صاحب مغازه که اونطرف پیشخون بود، گفت: «منم موافقم. دخترا عاشق حرفزدنن، نه؟ اگه ببینه بهش گوش میدی، بیشتر از چیزی که ازش بپرسی برات میگه.»
همسر صاحب مغازه حرفشو رد کرد و گفت: «فکر نکنم. بهنظرم هرکسی یک یا چند چیز داره که نمیتونه به کسی بگه در موردشون، درسته؟»
صاحب مغازه گفت: «من که چیزی ندارم قایم کنم.»
زنش با تردید ازش پرسید: «اوه، واقعاً؟ تازه من فکر میکردم چیزای زیادی هست که تو درموردشون صحبت نمیکنی.»
بعد از مغازهی رامن، رفتیم جاهای دیگهای مثل مرکز خرید متروکه و میدون کنار ساحل. بعد از اینکه از چندتا دانشآموزی که داشتن لپاشونو پر از رامن میکردن و روی سقف پارکینگ نشسته بودن سؤال پرسیدم، دیگه انرژیای برام نموند. با خودم فکر کردم که دیگه برای امروز کافیه.
آخر سر، هیچ اطلاعات بهدردبخوری پیدا نکردم. البته انتظارشم داشتم. ولی چیزی که جالب بود این بود که هیچکس، حتی یکی از دانشآموزای مدرسهی راهنمایی میتسوبا رو نمیشناخت. بههرحال، چقدر پیش میاد که دانشآموزای مدرسهی باکلاسی مثل میتسوبا بیان توی میناگیسا؟ از این گذشته، از این مدرسه فقط من هاجیکانو رو میشناختم.
ماسافومی که روی صندلی راننده نشسته بود، گفت: «فکر کنم فقط وقتتلفکنی بود.»
«واقعاً متأسفم. بابت امروز ازتون ممنونم.»
«خواهش میکنم. به آیا بگو امروز خیلی کمکت کردم، باشه؟»
درست همونطور که فکر میکردم، برای برگشتن هم از راهی که اومدیم رفتیم. سرعت ماشین توی منطقهای که بارها و مشروبفروشی توش بودن، کم شد. یه نگاه مشکوکی به ماسافومیکردم. یهدفعه مافاسومی گفت: «بیا یه گشتی بزنیم. تموم روز رو داشتی اینور و اونور میرفتی. یهخرده استراحت کنی بد نیست.» اینجوری بود که ماسافومی من رو برد توی یه بار.
همینطور که با ماهی خالمخالیای که جلوم بود بازی میکردم، ماسافومی ساکی رو سر میکشید. منم رشتههای سوبا رو با آبگوشت خیلی غلیظی قاطی کردم. این اولینبارم بود که رفته بودم بار و نگران این بودم که چون یه دبیرستانی هستم، نباید میرفتم اونجا. ولی انگار برای مسؤلای بار تا زمانی که الکل نخورم، این موضوع اهمیتی نداشت. ولی الان، ماسافومی بعد از خوردن الکل چهجوری میخواست بره خونه؟ ماشینشو اینجا میذاشت یا شب میموند توی ماشینش و جایی نمیرفت؟ یا مطمئناً میخواست با مستی رانندگی کنه؟ حالا هر کاری میخواست بکنه، چون منم همراهش بودم توی ماشین، طبیعتاً این موضوع برام مهم بود.
بعد از یه مدتی، ماسافومی بلند شد و توی رستوران قدم زد تا با بعضی از آدمایی که انگار مشتریهای ثابت بودن یه گپی بزنه. منم نصفهنیمه حواسم به تلویزیون گوشهی بار بود و نگاهش میکردم. داشت یه مستندی در مورد روحها نشون میداد. یه داستانی در مورد شنیدن صداهایی توی شب توی یه مدرسهی متروکه؛ یه همچین داستانی.
آرنجم رو روی پیشخون گذاشتم و داشتم خواب میرفتم که ماسافومی با یه نفر دیگه اومد طرفم. اون آقاهه یه مردِ بهنظر باهوش و عینکی بود که یه لیوان هایبال توی دستش بود.
ماسافومی تا خرخره خورده بود و مست کرده بود و بهم گفت: «ببین، باید ازم تشکر کنی. خواهرکوچیکه این آقا میرفته مدرسهی راهنمایی میتسوبا.»
مرده خندید و گفت: «سلام. شما میخواستی چیزی از یه فارغالتحصیل میتسوبا بپرسی؟»
منم گفتم: «بله، درسته. اما من دنبال کسیام که سال پیش از میتسوبا فارغالتحصیل شده باشه...»
روی لبای آقاهه یه لبخند درازی نشست و گفت: «خواهر منم سال پیش فارغالتحصیل شده.»
ماسافومی روی صندلی راننده افتاد و گفت: «من اینجا میخوام بخوابم» و برام دست تکون داد. اینجا بود که از ماسافومی جدا شدم و حدود 20 دقیقه با مرد عینکیه، پیادهروی کردم. اسم این مرد عینکیه، یادمورا بود. رفتیم خونهش. رفت خواهرشو صدا بزنه، ولی بعد از چند دقیقه تنهایی برگشت.
ازم عذرخواهی کرد و گفت: «انگار هنوز خونه نیومده. فکر کنم رفته جنگل.»
گفتم: «جنگل؟ همون که کنار ساحله؟»
«درسته. رفته اونجا دنبال روح بگرده.»
روح؟
مطمئنم اشتباه نشنیدم؛ یادمورا گفت: «روح.» ولی دیگه بیشتر بهم توضیح نداد و فقط بهم گفت خواهرش کجاست که برم ببینمش. منم قاطعانه پرسیدم: «اِم، موضوع روح چیه؟» یادمورا یه لبخند مبهمی زد و گفت: «اگه کنجکاوی که بدونی، میتونی از خودش بپرسی.»
بعد از گذشتن از شالیزارای برنج، ورودی جنگل رو پیدا کردم. شبتویجنگلبودن، چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد، حتی اگه هزاربار هم اونجا رفته باشی. مخصوصاً که دیگه تابستونم باشه. معمولاً بدون نور مصنوعی، بهخاطر شاخهها و برگای ضخیم و زیاد درختا، فقط یه باریکهای از مهتاب وجود داشت. صداهای مرموز و توقفناپذیر هم که از همه جهات میاومدن، باعث میشد آدم مو به تنش سیخ بشه. واقعاً باورش برام سخت بود که یه دانشآموز از مدرسهی باکلاس دخترونه اومده باشه اینجا.
مسیر رو ادامه دادم و به یه فضای باز رسیدم که مثل یه چهارراه بود. به گفتهی یادمورا، خواهرش باید اینجا میبود. وقتی چشمام به نور عادت کرد، یه دختر کوچیکی رو دیدم که روی یه کندهی درخت نشسته بود. اصلاً جم نمیخورد، بهخاطر همین اولش فکر کردم خودشم جزئی از کندهی درخته.
نمیتونستم صورتشو ببینم. بهش گفتم: «عصر بخیر. برادرتون بهم گفتن اینجایین. میخواستم از یکی از دانشآموزای میتسوبا یه چیزی بپرسم.»
بعد از یه چند لحظه، از توی تاریکی یکی جواب داد: «خوب، تونستی منو پیدا کنی. آفرین.»
«دختری به اسم هاجیکانو رو میشناسین؟»
اونم تکرار کرد: «یویی هاجیکانو... آره، میشناسمش. همون که یه ماهگرفتگی روی صورتش داره؟»
جلوی خوشحالی خودمو گرفتم که بالا و پایین نپرم و بهش گفتم: «درسته، یه ماهگرفتگی بزرگ سمت چپ صورتش داره. میخوام یه چیزایی در موردش بپرسم.»
دختره حرفمو قطع کرد و گفت: «این تموم چیزیه که میدونم. ما با هم دوست نبودیم. کلاسامونم با هم فرق داشت، بهخاطر همین چیز زیادی در مورد خانم هاجیکانو نمیدونم. فقط چون عکسشو توی کتابچه سال مدرسه دیدم و ماهگرفتگیش توی ذهنم موند، اسمشم یادم مونده. وگرنه حتی یه بار هم باهاش صحبت نکردم.»
«...آها متوجهم.»
سعی کردم تا جایی که میتونم ناامیدیمو توی صدام نشون ندم، ولی خواهر یادمورا راحت متوجه شد و بهم گفت: «متأسفم. خیلی دوست دارم به کسی معرفیت کنم که بتونه کمکت کنه، ولی واقعاً توی معاشرتکردن ضعیفم. بهخاطر همین، نمیتونم تو رو پیش کسی بفرستم.»
منم گفتم: «نه، مشکلی نیست. در حقیقت، بیشتر دلم میخواد در مورد این روحا بشنوم.»
بعد از یه مکث کوتاه، با ناراحتی گفت: «اینو برادرم بهت گفته؟»
«آره، بهم گفت اینجا اومدی دنبال روح بگردی، درست گفته؟»
اونم بهم گفت: «...صادقانه بگم، من به روح اعتقادی ندارم. ولی فقط هم دنبال روحا نیستم. دنبال بشقابپرندهها، ایاِسپی، رمزنگاریا و هر چیزی توی این مایهها میرم. کلاً، دنبال یه شکاف توی جهانم.»
به صحبتاش فکر کردم و بهنظرم اینجوری میشد معنیشون کرد که «دنبال چیزاییم که فراتر از درک انسان باشه.»
بهم گفت: «خوب، آقا...» فکر کنم که فکر کرده بود ازش بزرگترم. «میدونم فکر میکنین که روحا توهمات آدمان که مغزشون داره نشونشون میده و اسمشو گذاشتن روح. ولی چه توهم باشه چه خیال، اصلاً برام مهم نیست. حتی اگه فقط یه چیز غیرطبیعی ببینم، میتونه به زندگیم معنی بده.»
یه مدت کوتاهی ساکت شد، فکر کنم داشت با خودش فکر میکرد.
وقتی چشمام به نور سازگار شد، تونستم ببینمش؛ یه دختر عروسکمانندی بود که موهای بلندش تا کمرش میاومد و انگاری وزن موهاش یهخرده براش سنگینی میکرد.
«...به عبارت دیگه، اگه حتی فقط یهبار ببینی که اسباببازیای توی جعبه، شب بیدار میشن و شروع به صحبت میکنن، دیدت به هر اسباببازیای که بعدش میبینی تغییر نمیکنه؟ این همون تغییریه که منتظرشم.»
دختره با مثالای اینچنینی در مورد دلیلایی که دنبال روحه شروع کرد به توضیحدادن و حدود بیستدقیقه حرف زد. وقتی هم که داشت میرسید به نتیجهی حرفاش، برای یه لحظه ساکت شد، انگاری که باتریش خالی شده باشه. بعدش زمزمه کرد که: «خیلی صحبت کردم.»
صداش جوری بود که انگار میخواست توی افق محو بشه. اگه تاریک نبود، مطمئناً میتونستم ببینم که از خجالت سرخ شده.
بدون اینکه طعنهای بزنم بهش گفتم: «چیزایی که گفتی خیلی جالب بود.»
صداش ضعیفتر شد و گفت: «من کسی رو ندارم که باهاش صحبت کنم، بهخاطر همین وقتی فرصتی پیدا کنم، دیگه زیادی حرف میزنم. وقتی رفتم خونه به کار اشتباهم فکر میکنم.»
«میدونم چه حسی داری.»
«دروغ میگین. نمیدونین من چه حسی دارم، چون بهنظر میاد دوستای زیادی دارین.»
یه لبخند تلخی زدم و توی دلم گفتم: اصلاً اینجوری نیست. توی دبستان، منم همچین اشتباهی رو برای هاجیکانو انجام دادم. بعد از تنهاییگذروندن تعطیلات طولانی و برگشتن به مدرسه، وقتی با هاجیکانو صحبت میکردم، مدام از چیزایی میگفتم که حتی درموردشون ازم سؤال نکرده بود و همیشه بعدش افسردگی میگرفت. من یه بازندهی خجالتآورم. هردفعه خودم رو سرزنش میکردم و قول میدادم که ساکت بشم.
وقتی میخواستم برم، دختره ازم پرسید: «آقا، بهنظرت حداقل یه روح رو میتونم ببینم؟»
برگشتم و گفتم: «نگران نباش. دنیا پر از چیزای جذابتر از اینه. از این مطمئن باش. شاید وقتی که داری دنبال روح میگردی، با یه چیز عجیبوغریبتر برخورد کنی.»
«...ممنونم. اگه اینطوره، یهخرده بیشتر منتظرش میمونم و دنبالش میگردم.»
بعدش فکر کنم یه لبخندی بهم زد.
بهش گفتم که دیروقته و باید مراقب خودش باشه و بعدش از جنگل اومدم بیرون.
همونطور که داشتم از جادهی قبلی برمیگشتم، چندتا نور سبز نزدیک کانال آبیاری مراتع کشاورزی دیدم. فکر کنم کرم شبتاب بودن، چون هیچ چراغی نمیتونه نرمتر از کرم شبتاب خاموش و روشن بشه. هیچ چراغی هم نمیتونه اونقدر طبیعی بهنظر بیاد.
اونجا به تماشای این رنگ سبز رویایی وایسادم. اصلاً ازش خسته نشدم.
یادم رفت به خواهر یادمورا بگم که منم قبلنا کنار ساحل دنبال یه چیزی میگشتم. البته روح نبود و بهخاطر یه اتفاق عجیب توی ساحل شروع شد.
تابستون بود و منم هفتسالم بود. با یکی از دوستام اومدم به ساحل و مثل همیشه با پای برهنه کنار موجا قدم زدیم. اون موقعها خیلی دوست داشتم روی ماسههایی که بعد از موج صاف میشن بپرم. بهخاطر همین تا جایی که کسی جلومو نمیگرفت، همین کار رو میکردم.
ولی دوستم از این بازی ساده خسته شد و رفت دنبال یه چیز هیجانانگیزتر. شلوارش رو تا روی زانو بالا زد و بهطرف دریا راه رفت. منم بدون اینکه فکر کنم رفتم دنبالش.
دوستم بهم گفت: «میخوای ببینی تا کجا میتونی بری؟ با این هوا حتی اگرم خیس بشیم، قبل از اینکه برسیم خونه همهچی خشک میشه.»
منم موافقت کردم و گفتم: «باشه، بهنظر جالب میاد.»
صندلهامونو در آوردیم و انداختیم توی ساحل و با احتیاط رفتیم طرف دریا. هوا خیلیخیلی صاف بود. شنهای ساحل همه خشک بودن. دریا سفید بهنظر میرسید و ابرهای موجیشکل توی افق بودن، درست مثل موجای "موج بزرگ کاناگاوا".
وقتی آب به قفسهی سینهم رسید، قدمهام دیگه محکم نبودن و زیر پام حالت ناپایداری پیدا کرد. حتی اگرم میتونستم کف پامو صاف روی زمین بذارم، هر فشار و کشش امواج، باعث میشد پام بلغزه. اینجا دیگه باید برمیگشتیم، ولی چون هنوز یاد نگرفته بودیم که از دریا باید ترسید، خیلی خوشخیالانه فکر میکردیم که اگه چیزی شد میتونیم راحت برگردیم.
یهدفعه کف دریا شیب زیادی پیدا کرد و لیز خوردم. وقتی که فهمیدم توی خطرم، دیگه دیر شده بود؛ آب داشت بدنمو بهطرف دریا میبرد. سعی کردم رو نوک انگشتای پام وایسم و خودمو برسونم به ساحل، ولی آب داشت بدنم رو به خلاف جهت ساحل میبرد.
وقتی که آب به دهنم رسید، ذهنم پر از حس ترس شده بود. سعی میکردم شنا کنم که برگردم، ولی هردفعه که وایمیسادم نفس بگیرم، آب میرفت توی دهنم و از ترس جونم بالا میاومد. میدونستم که اگه داریم غرق میشیم، باید رو به بالا شناور بمونیم تا کمک بیاد. ولی این اطلاعات وقتی که واقعاً داشتم غرق میشدم، گم شده بودن و نمیدونستم توی کدوم قسمت مغزم رفته بودن.
راهم رو گم کرده بودم و فقط داشتم دستوپا میزدم که این خودش اوضاع رو خرابتر کرد.
به یه جایی رسیدم که دیگه نفسی برام نمونده بود که بخوام زنده بمونم که یهدفعه یه دستی مچ دستمو گرفت و با یه قدرت باورنکردنی من رو از آب بیرون کشید.
البته مطمئنم که از بس ترسیده بودم اینجور فکر میکردم و درواقع، حتم...
کتابهای تصادفی

