قلعه ی شیطان
قسمت: 135
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فردای آن روز در میدان اصلی تمام شهر های پادشاهی مرگ که اخبار شورش و خیانت پیچیده بود ، مردان و زنانی به چوب ها بسته شده و در کنار آنها تفتیش عقاید با مشعل هایی قرار داشتند .
و در شهری که حادثه از آن شروع شده بود مرد جوانی در دهانش چوبی قرار داشت نمی توانست بدرستی صحبت کند ، در جلوی او بر روی زمین مادرش بر زمین افتاده بود و گریه می کرد در حالی که مردم دشنام می دادند .
"تو شیطان بدنیا آوردی!"
"ننگ بر تو!"
"چطور هنوز می تونی زنده باشی؟!"
"اینم آتش بزنید!"
در کنار زن ، کاردینال سرخ با چهره غمگینی وجود داشت .
"مردم حال زمان آمرزش روح این گناهکاران است ، سکوت کنید و به پاک شدن روحشان از گناه گوش کنید ، اینگونه درک خواهید کرد که گناهان به راحتی از روح پاک نمی شوند ."
با اینحال در تمام زمان که مرد به میدان آورده شده بود در حال فریاد بود ، ولی بدلیل چوب در دهانش نمی توانست صحبت کند ، او می خواست از وجود شیطان در زیر آن پوست انسان خبر دهد ، او که اشک ریخته و چهره شکست خورده مادر بیمارش را می دید .
"بگذارید بر گناه خود اعتراف کنند!"
در این زمان مشعل ها فرود آمد در این میدان نزدیک به شصت نفر بسته شده و همگی در حال فریاد بودند ، با این حال بلند تر از همه جوان در جلو بود .
او مانند دیگر افراد نبود ، بر او طلسم بسته شده بود ، درد چند برابر ، تقویت صدا ، مقاومت در برابر آتش سطح پایین ، سوخته شدن او طولانی می شد ، دردش بیشتر و طولانی تر شده بود ، فریادش بلند تر از دیگران ، مردم در وحشت بودند .
"ببینید!!!! گناه این مرد !!!! ببینید !!!!"
کاردینال با وحشت فریاد می زد .
"گناهش آنقدر زیاد است که به این راحتی نمی سوزد !!! گناهش آنقدر بزرگ است که فریادش بلند تر از غرش آسمان است !!! گناهش آنقدر نابخشودنی است که مرگ هم او را قبول نمی کند !!!"
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب قلعه ی شیطان را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

