قلعه ی شیطان
قسمت: 124
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
او سرگیجه داشت، دنیای اطرافش برایش موج می¬زد با این¬حال دو فرشته سقوط کرده به سرعت به او رسیدند و شروع به شفای او کردند. سپس نگاه او به جلو بود. در بالای ارتشش بال¬های نیمه خدا مانند صاعقه¬ای سربازان او را می¬کوبید.
این جنگ نبردی نبود که قوانین الهی محدودیتی بر آن قائل شوند. در زیر نیمه خدا با هر صاعقه او ده¬ها الف مرده و فرشتگان با زخم¬های مرگبار خود سقوط می¬کردند. وضعیت برای او بد بود و حتی چند ثانیه پیش نیز هالههایی در میدان دورتر شروع به انفجار کرده بود که توانایی تشخیص سطح آن را نداشت.
با این¬حال دو موجود قدرتمند تصمیم گرفته بودند که در فضای خارج از سیاره بجنگند که خیال او را راحت کرد. مشخص بود که دشمن یکدیگر هستند و امیدوار بود که آنقدر به یکدیگر آسیب برسانند تا مجبور نباشد در برابر آنان بایستد.
ولی حواس او با صدای ناگهانی برگشت و متوجه آرتور شد که با شمشیر خود در برابر تبری عظیم مقاومت میکند. نگاهش صاحب تبر را گرفت و چشمانش برق زد. مردی با جثه عظیم و ریشی بلند در زره وایکینگی خود با قدرتی که می¬توان در سطح اوج نیمه خدا در نظر گرفت ولی بدون ایمان. خونش به جوشش درآمده و رگه¬ی خونی خود که متعلق به غول¬های تندر بود را بیدار کرده و حال حتی می¬توانست هاله¬ای از تایتان¬های تندر را نیز در او یافت.
با اینحال این پایان نبود، غول¬ها به دنبال شاه خود با گرزها و سلاح¬های سنگین از شمال شروع به سرازیر شدن در درون ارتش انسان¬ها کردند. آن صحنه که این غول¬های عظیم سطح وارلرد به داخل ارتش انسان¬ها می¬کوبیدند، دیدنش با تصور کردنش بسیار متفاوت بود.
صدای قدم¬های عظیم و لرزش زمین درحالی¬که غول¬ها فریاد می¬زدند، گرزها بر زمین فرود آمد، زمین می¬لرزید و انسان¬ها به همراه جانوران جنگیشان در آسمان شروع به پرتاب شدن کردند، خون و اجساد بسیاری با ورود غول¬ها شروع به اوج گرفتن کرد.
«نیزه¬ها رو پرت کنید!! چشم¬ه...
کتابهای تصادفی



