قلعه ی شیطان
قسمت: 115
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مانای شوم و در حال مبارزه¬ی در بدن پنج عنکبوت زیر پای هازارد فرورفت و هر پنج عنکبوت شروع به تکان خوردن کردند ولی هر پنج عنکبوت دوباره سقوط کردند. هازارد تنها از نظر تئوری این طلسم را بررسی کرده بود و سد او نیز در مرز شکستن بود، نگاهش به موجود سفید بود. دشمنی قدرتمند که نبرد مستقیم با آن جز مرگ، پیامد دیگری نداشت. تنها با آن شروع به تشکیل طلسم¬های دیگر کرد و ارواح انتقام¬جو را فراخواند و ترجیح داد با عقب¬نشینی موجود سفید را در تله بیندازد.
قدم¬هایش به عقب رفت، حرکتی که باعث شد سلاخ سفید به جلو بپرد درحالی¬که ارواح انتقام¬جو با پنجه¬های خود به سمت او هجوم می¬آوردند. با این¬حال او مسئول حملات جادویی نبود. اسلایم شروع به بافتن طلسم¬های تاریکی کرد و ارواح حتی نمی¬توانستند به پنج-چهار متری موجود سفید نزدیک شوند. جثه کوچکتر او باعث نمیشد موجودات بزرگتر او را تمسخر کنند. چنین هاله خون¬خواه و قصد قتلی متعلق به یک موجود افسانه¬ای ضعیف نبود.
می¬چرخید و از اکثر ارواح انتقام¬جویی که با پنجه¬های خود به سمتش هجوم می¬آوردند دوری می¬کرد. دشمنش جادوگر بود و او نمی¬خواست مانای شریکش را برای دفع حملاتی که می¬توانست از آنها طفره برود هدر بدهد.
در نبرد با جادوگران مقدار مانا می¬توانست عامل تأیین کنندهای باشد.
او شروع به بستن فاصله کرد با این¬حال فریاد پریشان آندد را شنید.
»چرا؟ چرا؟!!!!»
دشمنش گویی حالت روانی مناسبی نداشت، موقعیت مناسبی برای حمله بود ولی گویی در لحظه¬ای حالت پریشان آندد در حالِ فرار، تغییر کرد و به سمت بالا پرواز کرد. چنین حرکتی در چنین مکانی برابر با مرگ بود. پنهان بودن در بین درختان بهتر از دیدن شدن توسط شکارچیان آسمان بود، ولی برداشت سلاخ سفید اشتباه بود. هازارد تنها از بالای سر او عبور کرد و به مسیر قبلی بازگشت.
«انفجار جسد…»
هازارد به سرعت برگشت، انفجار جسد او کار نمی¬کرد و این تنها یک دلیل داشت، موجود مرده به انفجار مقاومت نشان داده بود. اگر جسد بود برای مقاومت آگاهی نداشت مگر آن که خدا بود. هازارد با برگشتش متوجه آن شد. پنج عنکبوت در حال تکان خوردن بودند، ولی تغییری نیز در جریان بود. بخار شدیدی از جسدهایشان بیرون می¬زد درحالی¬که مانای مقدس و میاسما به صورت پیاپی در حال نبرد بودند.
سلاخ سفید نیز که نتوانست به هازارد در بالای سرش برسد او را دنبال کرد. فرار کردن طعمه هیچ¬وقت برای او قابل¬قبول نبود، ولی حال در برابر پنج موجود عظیم قرار گرفته بود که نمی¬توانست تشخیص دهد که دقیقاً چه بودند. پنج آرکانه. نبرد عظیم دو مانا در بدن باعث پاکسازی آلودگی نژاد خونی و برگشت دادن ژنتیک خالص باستانی شده بود که برای مدتها فراموش شده بود. مادران حشرات، آرکانه. موجودات عظیم عنکبوت مانند با بدن نیمه انسان زنی زیبا در بالای سر خود. با این-حال هازارد در زیباشناسی فردی که نیم¬تنه زن را زیبا نامیده بود شک داشت.
بدنی پر از فلس¬های سیاه و صورتی با هشت چشم که حالا به صورت سیاه می-درخشیدند، بلند شده بودند و از هازارد در پشت خود محافظت می¬کردند. صحنه¬ی عجیبی بود، چرا که بدن این پنج موجود کامل نبود. برخی شکمی نداشتند و برخی پا. با این¬حال مانای بدنشان در حال بازسازی آن بود و تمام این مانا در حال سرچشمه گرفتن از هازارد بود. مانند جوانه¬ای که ریشه در آب انداخته بودند، به اربابشان وصل شده بودند.
هازارد برگشت و قصد خشک کردن مانای خودش را نداشت، با دیدن این موجودات قدرتمند و شانس به خدمت گرفتن چنین هیولاهای قدرتمندی او را به این امید واداشت تا شاید بتواند چندین نیروی قدرتمند دیگر در ارتشش داشته باشد و به او برای برگشتش کمک کنند.
سلاخ سفید ایستاده بود. حال شرایط بر ضد او بود. او میتوانست ببیند که پنج موجود آسیب دیده بودند و جادوگر آندد در پشت آنها نیز دیگر از وجود مانا در حال ناپدید شدن بود، با این¬حال اسلایم از سینه¬اش گویی در حال تشنج بود. ارزش غذایی که می¬توانست از این پنج موجود احساس کند در لیگ متفاوتی از هر چیزی بود که در صد سال گذشته بلعیده بود. او گوشت این موجودات را می¬خواست!
«بمیر!!!!»
فریاد او همراه با فشار قلمرویی بود که بر زمین نقش بسته بود و گویی در حال غرق کردن، با اوج گرفتن ارتفاع سایه بود. حتی جسدی که در صد متری بود نیز درونش غرق و جذب شد. پنج آرکانه نیز چندان به بدن خود عادت نداشتند و گویی در حال از بین رفتن بودند، هازارد نیز بدون مانا ارزش ذکر کردن نداشت. جادوگری که مانا نداشت مانند یک شمشیرزن بدون شمشیر بود.
پنج آرکانه بر زمین افتادند. هازارد نیز بدون مانای باقی¬مانده سقوط کرد. نگاه هازارد سلاخ سفید را مشاهده می¬کرد که در حال نزدیک شدن بود، تقویت پنج موجود افسانه-ای در یک زمان آن هم زمانی که نصف مانای خودش را داشت، اشتباه بزرگی بود، با این¬حال لحظه¬ای لرزش زمین شروع به شکل گرفتن کرد. سلاخ سفید با احساس آن شروع به فرار کرد و اسلایم به سرعت شروع به پنهان کردن مانای خود کرد، با این¬حال دیر بود.
از زیر پای سلاخ سفید دو چنگال سیاه بیرون آمد و به سرعت او و اسلایم را داخل کشید، هم¬زمان با آن مایع قیر مانند سیاهی نیز به بیرون زد و آن قیر همراه با فرورفتن کرم به عمق زمین رفت.
هاله اسطوره¬ای واضح بود. دیدن آن هازارد را به یاد سه خواهر انداخت. درسی جدید برای او شکل گرفته بود. در آبیس نه¬تنها سطح و آسمان پر از خطر بودند، بلکه کمین قدرتمندی نیز در زیر زمین خوابیده بود.
تنها پس از گذر چند ثانیه متوجه شد که اشتباهش جانش را نجات داده بود. کرم آبیس با احساس مانای او و انفجار جادویی متوجه طعمه ارزشمندی شده و شروع به حرکت کرد، ولی با نزدیک شدن و کمتر شدن مانای هازارد و بیشتر کردن قدرت مانای قلمرو توسط اسلایم باعث شد تا در آخر کرم هدف اشتباهی را شکار کند.
با آن هازارد به پنج عنکبوت بیهوش و جسد از بین رفته در صد متری که در سایه، تمام وجود خود را از دست داده بود نگاه کرد.
کتابهای تصادفی

