قلعه ی شیطان
قسمت: 99
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در شهر جادو مرلین که دیگر تحمل ایستادن نداشت تصمیم گرفت تا با استاد خود تماس ذهنی بگیرد و از او بخواهد تا مهر او را بردارد چرا که یکی از پسران خود استادش جانش را از دست داده و دیگری نیز در حال دچار شدن به سرنوشت مشابه بود.
تماس او هر بار رد میشد ولی با گذشت دقیقهای و کشف آنکه قدرتش در حال اوج گرفتن است نگاهش بر فردی دیگر در میدان نبرد افتاد که قدرت او نیز شروع به اوج گرفتن کرد، فرمانده اطلاعات امپراتوری و قویترین جادوگر امپراتوری سطح قدرتشان شکسته شد و به افسانهای رسیدند در حالی که شاه آرتور، پادشاه امپراتوری در سطح اوج حماسی داخل چادرش پنهان شده و قهرمانان بالا رتبه اطراف او را پر کرده بودند.
«قدرت مرلین و آرک دوک داره اوج میگیره!!!»
«پس دیگه نیازی نیست عقبنشینی کنیم؟!»
«آره دیگه احمق! الان سه تا افسانهای باید بتونن بکشنش!»
«وقتی اون افسانهای مرد خیلی نگران شدم! ولی الان دیگه پیروزی در دستان ماست!»
در حالی که قهرمانان در نزدیکی شاه آرتور در حال صحبت بودند آرتور هنوز به خود از تجربه نزدیک مرگ میلرزید، او که مانند خود شاه آرتور بر مهارتهایش تسلط نداشت و اکسکالیبور قدرتش را در اختیار او نمیگذاشت در یک قدمی مرگ رفت و عقبنشینی ناگهانیاش باعث مرگ آرک دوک لیونل شد، عملی که واکنش زنجیرهای در پی داشت و آرک دوک بورس را نیز در مرز مرگ قرار داد، در حالی که عقبنشینی میکرد هنوز نمیتوانست نگاه آرک دوک پلئاس را فراموش کند، مردی که در روز اول ورود او به بدن شاه آرتور متوجه آن شد و به او گوشزد کرد که اعمالش را تحت بررسی دارد و از ایجاد آشفتگی در امپراتوری جلوگیری کند، چرا که خاندانهای زیادی در امپراتوری وجود داشت و شاه آرتور نگهدارنده اکسکالیبور تنها آرمان آنها برای متحد بودن بود.
«مگه من پادشاه نیستم؟! پس چرا...»
او که تصمیم گرفته بود تا با نقشهکشیهای خود دشمنانش را از بین ببرد متوجه آن شد که نیاز به عمل بیشتری داشت، عمل در میدان نبرد که او بهعنوان فردی بسیار گریزان از مرگ نمیتوانست تحملش کند.
«امی...
کتابهای تصادفی
