قلعه ی شیطان
قسمت: 48
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مارکینز تور در جلوی ارتش یک میلیون نفری اش بر روی اسبش سوار بود ، زره او مانند دیگر نجیب زادگان تجملات بالایی داشت ولی او مانند دیوانه های جنگ نبود و از پوشیدن زره و رفتن به جنگ در این دهه از میانسالگی اش متنفر بود ، تا زمانی او آرزوی پیوستن به جنگ و شوالیه شدن را پس از مدت زیادی زندگی در خانواده پدرخوانده اش پس از مرگ مادرش داشت ولی به دلیل اوضاع بد مالی به چوپانی مشغول بود تا زمانی که خانواده اصلی او متوجه شدند که او خون و رگ آنها را به خاطر همخوابی پدرش با خدمتکار که مادر او بود دارا است و فرزندان اصلی خاندان که او را از خون پدرشان و خودشان شناختند نمی توانستند به او اجازه بدهند تا این چنین زندگی کند و از آنجایی که او را به خاطر نیمه نجیب بودنش خطری برای جایگاه خود نمی دیدند به او مقام و قدرت دادند و این لاموراک بود که او را تبدیل به پرچمدار وفادار خود کرد ، با اینحال تور بی علاقه با همراهی تنها چهار کنت خودش از ده عدد که دو نفر مرده و چهار نفر حاضر به پاسخ دادن به او نشدند و به صراحت او را به خاطر نیمه نجیب بودنش تحقیر کردند.
تور علاقه ای به سیاست نداشت و بیشتر ترجیح میداد تا در پیش همسر رعیت خودش که حال مارکیونس خوانده می شد بماند و به تربیت فرزندانش مشغول باشد ولی حملات پی در پی به قلمرو نجیب زادگان او توسط هیولاهای اسکلتی و موجودات شیطانی که باعث مرگ دو کنت و از بین رفتن کامل یک شهر تجاری و ارتشی عظیم شده بود او را واداشت تا ارتشش را برای رویارویی با دشمنان خود زیر فشار چهار کنت همراهش جمع کند .
تور با چشمان بی حوصله به اطراف نگاه کرد ولی چشمان او مانند دیگران نبود ، چشمانی به رنگ طلایی که می توانست تا ده ثانیه آینده را ببیند ، معلم شوالیه او در زمان آموزش ، او را استعدادی بسیار نادر کشف کرد با اینحال حتی با چنین استعدادی زمانی که نمی توانست رتبه ارباب را بشکند و خودش را در جایگاه وارلرد ها تثبیت کند فایده ای برای یک مارکینز نداشت و این عامل باعث شده بود که اشتیاقش برای ادامه شوالیه بودن را حتی با اینکه رتبه ارباب بودن برا...
کتابهای تصادفی

