قلعه ی شیطان
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ارسلان گارد و کاپیتان شهری بود که مانند روزهای دیگر باید در حال گشت در شهر میبود ولی حال او خود را در موقعیتی یافت که اصلا فکرش را نمیکرد. در تمام اطراف او سربازان با فاصله صد متری به موجودی انساننمای مونثی در لباس سفید نگاه میکردند که در خروجی دروازه شمال غربی ایستاده و در فاصله صد متری از او زمین اطرافش پر از اجسادی بود که سر آنها بر تنشان وجود نداشت؛ بچه، زن، مرد، پیر و جوان هیچ تمایزی وجود نداشت. موجود در همانجا ایستاده و حتی حملات جادویی نیز از صد متری به او نزدیکتر نمیشود.
او در حالی که با ترس به آن نگاه میکرد بر سر سربازان و جادوگران اطراف خودش که همگی در سطح نخبه بودند و خودش در سطح لرد فریاد زد:
«هیچکس بهش نزدیک نشه! باید منتظر کمک کنت بمونیم! تا اون موقع از نزدیک شدن غیرنظامی ها به دروازه جلوگیری کنید!»
تمام سربازان آموزش دیده پس از کمی نفس عمیق در جهات مختلفی پخش شدند و به دستورات مافوق خود عمل کردند ولی بعضی نیز مانده بودند که بر خلاف آموزشهای نظامیشان با ترس به موجود رو به رویشان نگاه میکردند.
«اون حداقل سطح وارلرده! مطمئنا میشه از دروازه های دیگه فرار کرد!»
«من نمیخوام بمیرم!"
«ما از پسش بر نمییایم!»
ارسلان با دیدن روحیه آنها شمشیر و سپر فولادی خودش را غلاف کرد و به پشت سربازان رفت و شمشیر خودش را به سمت آنها نشانه گرفت:
«شما به محافظت از شهروندان این شهر و امپراتوری قسم خوردید یا به جلو حرکت کنید و در برابر موجود متهاجم بجنگید و یا از دستورات مافوق خودتون اطاعت کنید !»
ارسلان با دیدن آنکه هیچ کدام از سه سرباز رو به رویش حتی تکان نخوردند خشمگین شد و با به یاد آوردن تکنیک موجود در ذهنش گویی جرقه نقشهای روشن شد و شروع به پرتاب سه نگهبان به نزدیکی هیولا کرد.
«هی هی چیکار میکنی؟!»
«دیوونه شدی؟!»
«لعنت بهت عوضی!»
ارسلان به هیچ کدام گوش نداد؛ با سطح قدرت لرد او به راحتی سه نفر را در آسمان به سمت موجود رو به رویش پرتاب کرد و شروع به دویدن به سمت آن کرد.
در مقابل او موجود انساننما به سمت اولین نگه...
کتابهای تصادفی


