قلعه ی شیطان
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در شمال قاره، در مکانی که جز تند بادهای هوای سرد و برف و یخ چیز دیگری به سختی یافت میشد قلعهای یخی و سر به فلک کشیده با ارتفاع نزدیک به سه هزار متر که برجهای آن و شهر اطرافش به تنهایی مساحت هشتصد کیلومتری را در بر گرفته بود به شدت میدرخشید.
در بالای قلعه و در سالنی تجملاتی دهها فرد زانو زده بودند و در راستای آنها تخت یخی عظیمی ولی خالی از هر کسی بود تا آنکه برف شروع به ظاهر شدن و چرخیدن به دور خود و شکل گرفتن به شکل زنی با قد دو متر کرد، با ظاهر شدن آن موهای سفید و چشمان آبی که به مانند جواهر میدرخشیدند، با پوست سفید و جوان خود در لباسی تجملاتی و نجیب آبی درباری، عصای یخی خودش را به زمین کوبید.
"ارتش امپراتوری به فرماندهی لنسلات حرا*مزاده در مرزهای ما جولان میدهند! و شما آفتهای بیمصرف در حال چکاری هستید؟!!!!"
با شنیدن صدای تند و تیز آن هیچ کدام از ژنرالهای دربار او جرعت سخن گفتن نداشتند، ژنرال ساحرگان، ژنرال کوتوله و همینطور ژنرال والکری که بزرگترین چهرهها بودند فقط به خود میلرزیدند.
"اگر جوابی نمیدهید مشتاق خوراندن شما به خرسهای دیتریش خواهم بود!"
در این بین نگاه ملکه فقط یک نفر را دنبال کرد، فردی سه متری با دو بال اژدها در پشت خود، مردی بسیار زیبا با ظاهری مشابه ملکه یخ، او در جلوی او پس از حرکت ایستاد و با چشمانی راسخ به او نگاه کرد.
"اژدهای جوان بهتره برای اینکه در برابر من زانو نمیزنی دلیل خوبی بیاری!"
اژدهای جوان خندهای کرد.
"ملکه جوان زمانی که خود علیحضرت دیتریش در جلسه حاضر باشند دستور شما ارزشی نخواهد داشت."
ملکه با شنیدن آن به سرعت برگشت و حضور ضعیف پشت خودش را دید که با کشف شدن خود قدرتش را آزاد کرد و نگاهی به سمت ملکه در حالی که زانو زده بود کرد.
"من به علیحضرت خوش آمد میگویم."
دیتریش مردی با ظاهر مشابه بود ولی هاله قدرتمند حماسی او و چشمان طلاییاش به هیچ عنوان او را نمیتوانست عادی جلوه دهد، با لباس و زره جنگی خود بر روی تاج و تخت ملکه یخ نشست و دستش را بر روی سر ملکه یخ گذاشت و شروع به نوزاش او کرد.
"به پادشاه زمستان سلام میکنیم!"
در همان حالت تمام ژنرالها و افراد سالن غیر از ملکه یخ که زانو زده بود بلند شدند و دوباره به روی زانوی خود خم شدند و ابراز احترام کردند.
"لوسیوس به سفر پدربزرگت برو و نیاز ملاقات با مرا به او برسان."
اژدهای جوان فقط سرش را تکان داد و با پریدن از پنجرهای عظیم به شکل اژدهای پنجاه متری سفید تبدیل شد و شروع به پرواز به سمت شمال کرد.
"ژنرال کوتوله."
با شنیدن آن کوتولهای که زره سنگینی سیاه پوشیده بود به جلو آمد و زانو زد.
"به تپههای یخی برو و پادشاه دورفهارو از تو معادنش بک...
کتابهای تصادفی
