فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قلعه ی شیطان

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

هازارد مشغول تماشای ارتشش بود در حالی که سومین روستا در حال غارت شدن بود.

[تا الان هزار جسد داریم ول فقط بیستاشون رو می‌شه قابل استفاده دونست..]

سربروس در همان زمان سرش را بلند کرد و هوا را با دقت بویید.

هازارد که سوار او بود متوجه رفتار عجیبش شد و به سمتی که سربروس نگاه کرد، سرش را چرخاند، در سمت جنگلی که پس از یک کیلومتری دشت بود.

[غارت روستا تمام شده تلافات هیچ بوده سرورم.]

هازارد پس از آن به شوالیه سوار بر اسب نگاه کرد.

[خوبه ارتش رو جمع کنین و در یک کیلومتری غرب کمین کنید فکر کنم از شرق ارتشی در حال نزدیک شدن بهمون هست.]

[خواست سرورم هدف من است!]

هازارد سپس نگاهش را به سمت شرق برگرداند، می‌توانست قسم بخورد احساس شومی از آن سمت نزدیک می‌شد.

ولی با درخشش مانای میاسما در چشمانش به شوالیه نگاهی کرد.

[اجساد رو در روستا رها کنید.]

سپس آسمان و زمین به وجود لبخندی شیطانی بر روی صورت او قسم خوردند.

در بیست کیلومتری، ارتشی متشکل از بیست هزار نفر که نزدیک به 8,500 نفر تعداد کامل قهرمانان شهر سولار را تشکیل می‌داد در حال راهپیمایی، برخی بر روی اسب و برخی با پای پیاده و یا در ارابه‌ها بودند.

و با نزدیک شدن به مکانی که گزارش‌ها حاکی از آن بود، توجه فرمانده آن‌ها که مردی با صورت پوشانده و سیاه پوش بود جلب چیزی شد.

"جلوتر بوی سوختگی و خون میاد."

نزدیک به او چهار فرد با هاله‌ای که مشخص بود متعلق به فردی عادی نیست سوار بر اسب نزدیک شدند.

فرد اول استاد انجمن پرستوهای آبی بود. زنی با چهره‌ای خشن ولی با بدنی روی فرم و نیزه سه متری در پشتش، فرد دیگر ارباب انجمن خشم سولار بود مردی تک چشم با دو تبر در پشت خودش و دیگری رئیس انجمن عقاب طلایی و آخرین دختری بود که قدیسه خوانده می‌شد و قدرت جادویی زیادی از خودش ساطع می‌کرد.

فردی که آن‌ها را راهنمایی می‌کرد یک بارون محلی بود و اسکار نام داشت، در قلمرو کوچک او سه روستا وجود داشت و توسط فردی که حتی هویتش را متوجه نشد ولی فهمید که دستور از نجیب زاده‌ای با رتبه بالاتر است مجبور شد اطاعت کند. ماموریتی داده شده تا این ماجراجویان را راهنمایی کند، با اینحال او در حالی که به لشکر تحت فرمانش نگاه می‌کرد لبخندی زد، تا به حال چنین ارتشی در اختیارش نبود آن هم با چنین سطح بالایی ولی لبخند او تلخ بود، سه روستا تحت فرمان او بود و در فاصله قابل دید از سمت آخرین آن، دودهای سیاهی آسمان آسمان را تسخیر کرده بود و حال با فهمیدن امکان از دست دادن آن مالیات دهنده‌ها به مانند روستای دیگری که یک ماه پیش از قلمرواش، به دلیل آنکه امنیت آن ر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب قلعه ی شیطان را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی