رویای کابوس
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نفس ها در سینه محبوس مانده بود و چشمان همه مثل صدای ساعت تیک می زد، هنوز اتفاقی که در مقابل چشمانشان رخ داده بود را باور نمی کردند.
احساسات متفاوت ذهن همه را به درگیری کشاند، شوک، شادی و حتی هراس باعث شد نتوانند تا مدتی از خود واکنشی نشان دهند.
اگر با چشمان خودشان این را نمی دیدند به احتمال زیاد از شنیدن این ماجرا خنده اشان می گرفت و هر شخصی که آن را باور داشت به تمسخر می کشیدند
کاپیتان به قاتل تارانتولا عظیم نگاهی انداخت، پسر جوانی با پیراهنی مشکی
با دقت و علاقه بیشتر به او خیره شد، تاریکی پیراهن با مو و چشمان پسر هماهنگ و در عین حال با زره ی براقی که به تن داشت در تضاد دلنشینی بود
فلز های نقره ای روی مناطق مچ و بالا تنهٔ زره وجود داشت که مثل رود در هم تنیده می شدند و دایره هایی با امواج به ظاهر زنده را نمایش می داد.
روی فلز حکاکی هایی عجیب نقش بسته بود و در زیر
نگاه کاپیتان با چشمک زدن های متناوب برق می زد.
کاپیتان سعی کرد به چشمان پسر نگاه کند و با او ارتباط بگیرد اما همین که نگاهشان به هم پیچید، بدنش به لرزه افتاد. احساس عجیبی به او هجوم آورد انگار که مرگ درست یک قدم با او فاصله داشت و تیغه ای تیز زیر گلویش می لغزید.
کاپیتان با دیدن همه ی این ها لبانش را تکان داد و با لکنت زمزمه کرد:
«شما باید.... جک ایندریاس باشید، درسته؟»
با شنیدن آن لبخند ملایمی روی صورت جک ظاهر شد و فشار چشمانش کنار رفت، با قدم های ثابت به طرف فرمانده رفت و پرسید: «شما من و می شناسید؟» کاپیتان بعد از کمی درنگ جواب داد:
« بله آقای ایندریاس، اکثر بالا رده نظامی شهر شما رو می شناسن، دوستتون آقای آرتور بِرون لطف بزرگی به ما کردن و به لطف راهنمایی هاشون، تونستیم تلفات رو تا حد قابل توجهی کاهش بدیم.
من وقتی داشتید کابوس رو می گذروندید چند بار بهتون سر زدم. پس با این که بار اوله من رو می بینید اما این اولین ملاقات من با شما نیست!»
جک با دیدن آشفتگی کاپیتان خندید و گفت: « پس کارایی که بهش گفتم رو انجام داده، راستی چی می تونم صداتون بزنم؟»
«من رو همه کاپیتان صدا می زنن شما هم می تونید همون کاپیتان بگید»
جک سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :
«خوشبختم کاپیتان، جسارتا شما می دونید آرتور الان کجاست؟»
«آرتور….، خب اون توی یکی از اتاق های مراقبت ویژه است، چون احساس کسالت می کرد و به احتمال زیاد به زودی وارد کابوس می شه. »
جک شگفت زده شد که آرتور انقدر زود مبتلا شده پس با عجله گفت :
«می شه من رو ببرید پیشش ؟ باید باهاش صحبت کنم، نگران این جسد هم نباشین، بدردتون می خوره
اگه خواستید بعدش می تونیم در موردش صحبت کنیم.»
کاپیتانِ دستپاچه قدمی به کنار برداشت و با اشاره دست همراه احترام زیاد مسیر حرکتشان را به نمایش گذاشت، چشمان سرباز ها که هنوز از شوک عمل قبلی جک خارج نشده بودند با دیدن این صحنه تقریبا از کاسه بیرون آمد، کاپیتان کسی نبود که به یک جوان اینقدر بها بدهد اما خب مشخص بود که جک با بقیه جوات ها متفاوت است.
«از این طرف لطفا آقای ایندریاس» و سپس با فریادی به چشم های سربازان کمک کرد تا در کاری که به آن ها ربطی ندارد بیشتر از این سرک نکشند.
« چرا خشکتون زده بی خاصیتا؟ منتظرین این کار و هم من انجام بدم! به مردم کمک کنین، یک گروه اطراف رو چک...
کتابهای تصادفی


