شروع دوباره
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
51پــنجاه و یـک
«ازت می خوام فعلا توی سکوت به اون چیزی که میخوام بگم گوش بدی. اما اگر چیزی اشتباه به نظر میرسه بهم بگو.»
خونه ها دو طرف پل قرار داشتن و نور گرم پنجره هاشون از رودخونه منعکس میشد.
نرده های آهنی انقدر سرد بودن که انگار دست هام چسبناک شدن. اما باید نگهشون میداشتم، البته به راحتی میتونستم زمین بخورم.
«کم و بیش میدونم که منو دنبال میکردی. و به اندازه کافی مدرک جمع کردم که از زیرش در رفتن برات راحت نباشه. منو ببخش، اما از یکی از دوستام خواستم که تو رو دنبال کنه. آره، یه تعقیب در تعقیب بود... پسر، هیچ وقت فکر نمیکردم که اینو بگم.»
توکیوا با خودش خندید.
«نمیدونم چرا دنبالم میکنی. از این گذشته، با این که صادقانه از لاف زدن متنفرم، به نوعی قدیسم. من هیچ وقت گناهی نکردم. کارهای زیادی انجام دادم که باید بابتشون قدردانی بشه، اما هرگز نباید از من متنفر باشن. و به نظر میرسه تنها پیوند واقعی بین ما اینه که دپارتمان دانشگاهمون یکیه. با این حال، نمیتونم این احتمال رو که ممکنه بخوای به خاطر یه رنجش غیرموجه به من آسیب وارد کنی رو نادیده بگیرم... بنابراین میخواستم این رو امتحانی بکنم.»
مستقیم به پایین نگاه کردم. توی شب، رودخونه کاملا سیاه بود، انگار که توش جوهر ریخته باشن.
و متوجه شدم که میتونم از اون نه تنها برای هل دادن توکیوا به سمت مرگ، بلکه برای پریدن خودم هم استفاده کنم. این یکی از راه حل های مسائل بود. اصلا مهم نیست که جرئت انجام این کار رو داشتم یا نه.
«تا قبل از این سه فرصت بهت دادم. من عمدا در حالی که دنبالم بودی سه تا فرصت ساختم که به راحتی میتونستی بهم آسیب وارد کنی...اما، همونطور که الان دیدی، من به اندازه کافی راه در رو میذاشتم تا در صورتی که با خشونت تهدیدم میکردی، خودمو نجات بدم.»
دست هام رو از روی نرده برداشتم، دست توی جیبم بردم و با ترس سیگاری روشن کردم.
باید روی پل به قدری شدید بود که روشن کردنش به مقداری تلاش نیاز داشت.
«با این حال تو کاری نکردی. شاید از اول قصد نداشتی بهم صدمه بزنی، نمیدونم شاید هم توان انجامش نداشتی. به هر حال میدونستم که بی ضرری. حتی اگر قصد کشتن منو داشتی، انجامش برات غیرممکن به نظر میرسید.»
«به شکل طبیعی، همیشه این امکان وجود داشت که بعدا در مورد کشتن من جدی بشی. اما الان که شخصا بهت نگاه میکنم، فکر میکنم حقیقت رو میدونم. تو نمیتونی بهم صدمه بزنی. میتونی بهش بگی ظن، یا شاید یه حس ناخودآگاه.»
من برای اولین بار صحبت کردم. «اولین بار چه زمانی متوجه شدی؟»
جواب داد: «هفته بعد از روز جشنواره دانشگاه. انتظار نداشتی این قدر زود باشه؟ فکر میکنم مدت زیادی از شروع کردنت نگذشته بود.»
دقیقا درسته، توی ذهنم تایید کردم.
«این به این معنی نیست که من خوش شانسم یا پشت سرم چشم دارم. به خصوص من تیزبین نیستم و تجربهای هم توی تعقیب کردن ندارم. پس چرا این قدر زود متوجه شدم؟... ساده ست. علی رغم ظاهرم، من فرد به شدت کم رویی هستم، حتی میشه گفت به شکل غیرمعمولی. متوجه میشم که چشم مردم اغلب به منه. من اعمال همه رو میخونم، هر پیامی که به سمتم ارسال میشه. من از اون دسته افرادی هستم که اگر روزی سه بار یه شخص رو ببینم، فکر میکنم می خواد بهم کمین بزنه.»
گفتم: «هه... من واقعا ندیدم که با بی قراری به اطراف نگاه کنی یا چیز دیگهای...»
بدون نگرانی پاسخ داد. «افرادی که واقعا خجالتی هستن به خودشون اجازه نمی دن مضطرب به اطراف نگاه کنن. بلکه اونو طبیعی جلوه میدن. اگر شخص دیگهای رو دنبال میکردی متوجه میشدی که آدمهای عادی کارهایی بر اثر دست پاچگی مثل متوقف شدن و مدام به پشت سرشون نگاه کردن انجام می دن. من در واقع محیط مناسب تری رو برات فراهم کردم تا منو تحت تعقیب قرار بدی.»
در اصل، اون همه چیز رو دیده بود. همراه با دود آه عمیقی بیرون دادم.
با این حال، احساس پیشمونی یا خجالت زیادی نداشتم. نمیدونستم چهطور همین چند لحظه پیش احساس آرامش میکردم. شاید از قبل عادت کرده بودم که توکیوا بهم ضربه بزنه.
پرسیدم: «خب، میخوای با من چی کار کنی؟ به پلیس تحویلم بدی؟»
«مطمئنا نه.» سرش رو تکون داد. «شاید فکر کنی غافل گیر کننده ست، اما... نمیتونم چیزی که توی چند ماه گذشته باهام انجام دادی رو پلید ببینم. در حقیقت، فکر میکنم دوست دارم ازت تشکر کنم. نه این که دوست داشته باشم از سایه تماشا بشم، نه. منظورم اینه که با تماشای من توی تمام این مدت، موفق شدم چشم انداز تو رو به دست بیارم و این چیز شگفت انگیزیه. چنین چیزی توی دنیا زیاد گیر نمیآد.»
من به شکل مخصوصی مفهوم حرف هاش رو نفهمیدم، اما اون به شکلی بی غل و غش به توضیح دادن ادامه داد.
«من تا حدودی خوشخبت بودم، اما اگر مجبور بودم بگم که از هر چیزی توی زندگیم ناراحتم، اینه که زمانی که خیلی جوان بودم زیادی خوشحال بودم. و به عنوان شخصی که هستم، چیزی که میخوام بگم به این معناست شادی وقتی بیش از حد ازش بهره ببری خسته کننده میشه. مثل خوردن شکر توی هر سه وعده غذایی توی روز. زبونت نسبت بهش بیحس میشه و دیگه نمیتونی طعمش رو بچشی. دروغ نمیگم. تقریبا هر روز همه جور آدمی از من تعریف میکنن، زن های بیشماری بهم محبت میکنن و من بهترین دوست دختری رو دارم که میتونستم بخوام... اما یه روز فهمیدم که هیچ احساسی ندارم.»
«بعد از اون، لبخند می زدم اما توی اعماق وجودم انگار داشتم شن میجویدم. به طرز نگران کنندهای، در حالی که چیزهای شاد نمیتونستن واقعا منو خوشحال کنن، به راحتی میتونستم به خاطر چیزهای ناراحت کننده و آزار دهنده، افسرده یا عصبانی بشم. من به طرز آزار دهندهای نسبت به چیزهای مثبت کرخت بودم، اما به خوبی با چیزهای بد وفق پیدا کردم... میتونم یه سیگار داشته باشم؟»
بی صدا به توکیوا یه پال مال و فندک رسوندم. با دست های وریزدهش روشن کرد، به شکل سریعی به موریسِی[1] که روی فندک تصویر شده بود نگاهی انداخت و پسش داد.
ناگهان به این فکر کردم که توکیوا میدونست سوگومی سیگاریه؟ اگر نمیدونست، من از نظر شناختن اون خیلی از تویکوا جلوتر بودم.
بنابراین به اون خاطره چسبیدم و اون رو توی ذهنم پخش کردم. به یاد انگشت های زیباش که سیگار باریکی رو در دست گرفته بود.
«اما»، بعد از یه نفس دودآلود ادامه داد: «اما وقتی تو ظاهر شدی، کمی تغییر توی من ایجاد کرد. در اصل، با دنبال کردن من، تونستم نحوه دیدت رو بفهمم. در تمام مدت حیرت زده بودم... نه از این که «چرا می خواد منو دنبال کنه»، بلکه «به فردی مثل من چهطور نگاه میکنه؟» و این چیزی بود که من رو مجذوب خودش کرد. قبل از این که به رختخواب برم، همیشه به اتفاقات اون روز فکر میکردم و متصور میشدم که از چشم های تو چهطور به نظر میرسه. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حدس میزنم افرادی مثل من وقتی تنها هستن خیلی فکر میکنن. در عجبم که کلمات و اعمالم توسط دیگران چ...
کتابهای تصادفی
