شروع دوباره
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
46چــهل و شـش
نمیتونستم ازش چشم بردارم.
اون من شناخت، حدود دو ثانیه بهم نگاه کرد، بعدش برای لحظه ای مردد به نظر رسید.
بی دلیل نبود؛ من همون فردی بودم که چند ماه بود توی دانشگاه آفتابی نشده بود.
با توجه به تمام وقایع دوران راهنمایی، سوگومی سزاوارترین کسی بود که با دیدن من نگران به نظر برسه.
با این حال، اون همیشه دختر خیلی مودبی بود، بنابراین با ناهنجاری به من سلام کرد.
همیشه با خنده با همه احوال پرسی میکرد.
جواب سلامش رو دادم اما از درون سردرگم بودم.
حتی به فکرم نمیرسید که سوگومی سیگار میکشه.
حتی نمیدونستم که به کتابخونه اومده.
من هم خیلی وقت بود که از نزدیک ندیده بودمش، فکر کنم از دوران راهنمایی.
برای مدت زیادی میخواستم با سوگومیباشم و باهاش صحبت کنم، اما وقتی زمانش رسید، نتونستم چیزی بگم.
فقط وحشت کردم و به خودم گفتم باید «یه چیزی بگم» اما هیچ چی نگفتم.
راستش رو بخواید، حتی اجازه ندادم به چشم هام نگاه کنه. البته نه به این دلیل که خیلی جذاب بودم.
اگر تماس چشمیبرقرار میکردیم، احساس میکردم داره به ذهن بدبخت من نگاه میکنه.
سوگومی پرسید: «اومدی اینجا چندتا کتابو بررسی کنی؟یا درس بخونی؟»
سوال پیش پا افتاده ای بود، اما پرسیدن هر چیز شخصی حتی جزئی از طرف اون باعث میشد که سینهم بخواد منفجر بشه.
«آره، برای بررسی کردن کتاب. خب، در حقیقت فقط دارم خواهر کوچیکم رو همراهی میکنم...»
«هاه، خواهرت...» به نظر میرسید که سوگومی میخواد درباره جوابم بیشتر بدونه، اما بیشتر از این اصرار نکرد. «چیزی هم می خونی؟»
«یه کم، آره... شاید فقط چون اخیرا به کتابخونه میام.»
«آه، متوجهم. اخیرا چی می خونی؟»
سعی کردم در مورد لحن سوگومی قضاوت کنم. به نظر میرسید که فقط یه مکالمه مودبانه انجام نمیده؛ اون واقعا علاقهمند بود.
شاید کتاب خونهای زیادی رو نمیشناخت. بعد از همه اینها، من اول به ندرت کتاب میخوند.
بنابراین شاید سوگومی میخواست کسی باهاش درباره کتاب صحبت کنه.
پاسخ دادم: «حس میکنم خیلی دیر وارد گروه کتاب خونها شدم، اما من ناتورِدشتِ سلینجر[1] رو خوندم. اون و نُه داستان[2].»
«ناتور؟» سرش رو تکون داد. «این یکی می ره جز قسمتای بالای قفسه. همم، دارم میگم که یکی از مورد علاقهترین هامه. نظرت راجع بهش چی بود؟»
باید فکر میکردم. چون اگر میتونستم پاسخ خوبی بدم، این شانس وجود داشت که بتونم سوگومی رو به خودم علاقه مند کنم.
نمیتونستم این بحث رو خراب کنم، ممکن بود فکر کنه من کسل کنندهم.
شروع کردم: «به طور کلی، داستانش در مورد ضدیت های منحصر به فردیه که جوان ها با جهان دارن... ممم، یا اغلب این طور تفسیر میشه.»
سرش رو برام تکون داد تا ادامه بدم. ذره ی کوچکی از امید رو توی چشم هاش دیدم.
اون دنبال دیدگاه مشترک نبود. بنابراین با عجله سراغ نکته بعدی رفتم.
«اما، و این نظر شخصی منه به عنوان کسی که خواننده سفت نیست و تجربه و آموزشی هم نداره، احساس میکنم مردم بیش از حد به عنوان «رمانی که درباره جوانانه» روش تاکید میکنن. مطمئنا درست هم هست. وقتی اون رو به عنوان داستانی در مورد جوانی در نظر بگیری که دبیرستان رو رها کرده و وارد جامعه ای بدشکل میشه، اما به تدریج از طریق روابط خودش با دیگران به بلوغ میرسه، پس خوندنش به این صورت آسونه... اما، میدونی، این همون سلینجریه که موزماهی[3] رو نوشت. فکر میکنم مردم باید اون رو با دقت بیشتری بخونن.»
سوگومی سر تکون داد: «واقعا متوجه میشم چی میگی. این تقریبا همون احساسیه که من در مورد ناتور دارم. بنابراین، بعد از مطالعه دقیق به چه چیزی رسیدی؟»
«یعنی، اوم...» سرم رو خاروندم. «خب، وقتی احساس کردم که تفسیرهای موجود کاملا درست نیستن، به نوعی مونده بودم که اونو چهطور باید بخونم...»
«و؟ ادامه بده، بهم بگو.»
یه بار دیگه دنبال کلمات گشتم. آررره، اگر میدونستم قراره این اتفاق بیفته، دفترچهم رو میآوردم.
«...وقتی هولدن رو میبینم، چیزی که فکر میکنم اینه، طبیعیه اون خیلی عصبانی بشه، چون حساسیت های درستی داره. به این دلیل نیست که اون جوان و بی تجربه ست بلکه از مزخرفات و حقه بازیها عصبانیه. به نوعی، مثل لباسجدیدامپراتور[4] میمونه. اما همونطور که مترجم ژاپنی میگه، هولدن لزوما به عنوان نمادی از معصومیت نوشته نشده. وقتی یکی از بچهها حرف میزنه و میگه «ولی پادشاه هیچی نپوشیده!»... توی ناتور، همین باعث میشه اون رو به عنوان یه خلاف اندیش اخراج کنن.»
من سلیس صحبت کردم. متاسفانه زبونم به دلیل صحبت نکردن توی مدتی طولانی تنبل شده بود، اما حداقل یه جور ریتم رو توی گفتگو برقرار کردم. بالاخره تونستم اون چی رو که میخوام بگم.
سوگومی خوشحال به نظر میرسید. تکرار کرد: « اون اصلا چیزی نپوشیده.»
«در واقع، این یکی دیگه از داستان هاییه که دوستش دارم. یه متن شگفت انگیز برای گرفتن چندین تفسیر مختلف. هی، مشکلی نداره موضوع رو یکم تغییر بدم؟»
گفتم: «اشکالی نداره.» بی نهایت خوشحال بودم که مکالمه ما میتونست بیشتر طول بکشه.
سوگومی برای انتخاب دقیق کلماتش وقت گذاشت.
«وقتی به جامعه خودمون نگاه میکنم، احساس میکنم تعداد زیادی از مردم هستن که امپراتورهای برهنه هستن. اساسا، امپراتوری وجود داره که در واقعیت لباس هایی میپوشه که احمق ها نمیتونن ببینن. اما توده مردم پر از احمقه، بنابراین هیچ کدام از اونها نمیتونن لباسها رو ببینن. یه بچه خیلی نادون از میان اونها به حرف میآد. اون میگه «اما اون هیچ چیزی نپوشیده!» ناگهان همهی احمقهای اطرافش راحت میشن و اونها هم شروع میکنن به گفتن «هیچ چیزی نپوشیده.» امپراتور عجولانه اصرار میکنه «نه، نه، این اصلا درست نیست. افرادی هستن که اونها رو دیدن!» اما حتی وقتی سعی میکنه لباس رو به عنوان مدرک به اونها نشون بده، احمقها با اطمینان میگن «خب من چیزی نمیبینم.»
«میدونی سعی دارم چی رو بگم؟»
جواب دادم: «فکر م...
کتابهای تصادفی

