فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

41چــهل و یـک

خورشید تقریبا غروب کرده بود، بنابراین دنبال کردن هیراگی راحت تر شد. معمولا با جمعیت کمتر کار سخت تر می‌شه، اما شهر هنوز در سطح مناسبی از شلوغی بود؛ یه روز عالی برای تعقیب کردن.

هیراگی به سرعت در شهر کم نور حرکت می‌کرد. واقعا توی پیاده روی سریع بود.

افرادی که به تنهایی عادت کرده ان فراموش می‌کنن چه‌طور با دیگران راه برن، و همیشه از جایی که هستن ناراضی­ان، می خوان هرجایی باشن جز این‌جا، پس خیلی سریع راه می‌رن - به هر حال این تئوری منه.

و برعکسش هم صادقه؛ افراد شاد که از لحظه و جایی که هستن لذت می برن آهسته راه می‌رن. توکیوا و سوگومی فوق آهسته راه می‌رفتن.

به طرز وحشتناکی آهسته راه می‌رفتن، همدیگه رو هل می‌دادن، همدیگه رو در آغوش می گرفتن، همدیگه رو نگاه می‌کردن که همین هم دنبال کردنشون رو دردناک می‌کرد.

او‌ن‌ها انقدر از با هم بودنشون خوشحال بودن که عجله ای برای رسیدن به جایی رو نداشتن.

سرعت راه رفتن شما در زمانی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده شاخص مهمی در مورد شادیه. منظورم اینه.

بنابراین وقتی هیراگی رو دنبال می‌کردم، به همه این‌ها فکر کردم. اون علاوه بر تند راه رفتن، حس جهت یابی افتضاحی هم داشت.

مستقیما به جلو راه می‌رفت، بعدش ناگهان به یه کوچه می‌رفت و ده ثانیه بعد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بیرون می‌اومد.

ایستاده بود، ناگهان از خیابون رد می‌شد، بعدش به سمتی که قبلا توش بود برمی گشت.

سعی داشت چه کاری انجام بده؟ می‌دونستم که توی مسیرها خوب نیست، اما قبلا اون رو به این بدی ندیده بودم.

شاید مست بود؟ شاید هم دیوانه شده بود؟

اما دلیل واقعی در واقع کاملا روشن بود. اگر نگاه هیراگی رو دنبال می‌کردید، مشخص بود که هدفش چی بوده.

با این حال حدود سی دقیقه طول کشید تا بهش برسم. اعتراف می‌کنم، من یه احمق­ام.

هیراگی متوقف شد و توی سایه یه ستون پنهان شد. بعد از مدتی با ترس از پشت اون ستون نگاهی انداخت و سپس به سرعت به راه رفتن ادامه داد.

حتی من توی اون نقطه می‌تونستم بفهمم.

اون کسی رو دنبال می‌کرد.

به سمت جایی که هیراگی نگاه می‌کرد، نگاه کردم. من اون نقطه رو فقط چند ثانیه و چند متر جلوتر دیدم.

آره، احتمالا قبلا حدس زدید، این توکیوا بود که هیراگی دنبال می‌کرد.

می‌دونستم من و هیراگی شبیه هم هستیم اما فکر می‌کنم به این حد از شباهت نیازی نبود.

42چـــهل و دو

چیزهای زیادی رو می‌تونستم از این متوجه بشم. همون‌طور که قبلا گفتم، هیراگی اون روز خیلی شبیه خودش عمل نمی‌کرد.

تمام مدتی که اون رو دنبال می‌کردم در موردش متعجب بودم. او یه کت جین، یه دامن کوتاه و یه نوع کلاه عجیب و غریب پوشیده بود که هیچ کدام حتی یه ذره هم بهش نمی خورد.

اما وقتی متوجه شدم که او‌ن‌ها رو پوشیده تا خودش رو غیرقابل شناسایی کنه، جا خوردم. و در واقع موفق شد شما رو به این فکر بندازه که هیراگی نیست.

من در تمام دوران دبیرستان باهاش بودم، بنابراین تونستم بشناسمش. اما توکیوا، شک دارم بتونه فورا این رو بگه.

من از خودم نپرسیدم که چرا توکیوا رو دنبال می‌کنه. چون واضح نبود؟

هیراگی تعقیب گر توکیوا بود. برخلاف من، اون یه تعقیب گر واقعی بود که به دلیل علاقه ای که بهش داشت این کار رو انجام می‌داد.

خب، صحبت در مورد این که چه چیزی یه تعقیب گر واقعی رو می سازه عجیبه...

حتی بدون برنامه براش، من توی یه تعقیب دوگانه موفق بودم.

ده یا بیست دقیقه دیگه هم به تماشای اون ادامه دادم تا تایید کنم که هیراگی واقعا توکیوا رو تعقیب کرده، بعد متوقفش کردم.

به پارکینگ مرکز خرید اون نزدیک رفتم، روی نیمکت نشستم و شروع به سیگار کشیدن کردم.

حالا که راه نمی‌رفتم، ناگهان احساس سرما کردم، دستی که سیگارم رو گرفته بودم می لرزید.

دست آزادم رو در جیب کاپشنم فرو کردم و سرما رو تحمل کردم.

مردمی که به سمت ماشین هاشون می‌رفتن، چنان شادی افسارگسیخته­ای در چهره­هاشون بود که باعث شد به طرز وحشتناکی احساس بی­قراری کنم.

هر بار که در های اتوماتیک باز می‌شد، صدای «سورتمه سواری» رو از داخل می‌شنیدم.

مثل این بود که اون طرف در، سرزمین شادی ناب بود.

فکر کردن به این که چه‌طور هیراگی (که فکر می کردم از متحدان منه) غرقِ توکیوا (فکر می‌کنم بزرگ‌ترین دشمنم) شده، افسرده­م می‌کرد.

چون به این معنی بود که سوگومی که من آرزوش رو داشتم، و همچنین متحد من هیراگی، هر دو عاشق توکیوا بودن.

بله، در نهایت، حتی (خب شاید «حتی» نباشه) دختری مثل هیراگی، که چهره اش برای بیان «من از تمام انسان ها متنفرم» یکنواخت شده بود، برای پسر جوانی مثل توکیوا مشتاق بود - همه این‌ها به این دلیل بود که اون کمی مهربونی به هیراگی نشون داد.

روی این شرط می‌بندم. چون خودم در زندگی دومم همین تمایل رو داشتم.

وقتی چنین عقده حقارتی دارید و فردی برتر از شما مهربانه، احساس می‌کنید «اوه، این شخص چقدر باید عالی باشه که به فرد بی­ارزشی مثل من مهربونی کنه!». این به شکل محضی ساده­لوحانه ست.

در حالی که ما انگیزه های متضادی داشتیم، این واقعیت که من و هیراگی در حال تعقیب یک شخص بودیم، از یه دیدگاه خاص خیلی جالب بود.

هدف هیراگی توکیوا بود، هدف من سوگومی‌بود. و توکیوا سوگومی رو دوست داشت و سوگومی هم توکیوا رو دوست داشت.

فکر کردم، اگر همه می‌تونستن به چیزی کمتر بسنده کنن دنیا مکان خیلی آرامی می‌شد.

اگر من به دنبال سوگومی دست نیافتنی نمی‌رفتم، و هیراگی سعی نمی‌کرد به سمت توکیوا بره که جهان های متفاوتی داشتن، اون وقت می‌تونستیم با اندوه خیلی کمتری این موضوع رو حل کنیم.

فکر کردم اگر توکیوا رو بکشم هیراگی غمگین می‌شه.

اما یکم بعدش با بیشتر فکر کردن، ممکنه به طرز شگفت انگیزی از مرگش خوشحال بشه.

با توجه به این که هیراگی چه طوری بود، این محتمل به نظر می‌رسید.

مهم نیست که چه اتفاقی بیفته، توکیوا تا آخر متعلق به سوگومی ‌بود.

بنابراین اگر هیراگی نمی‌تونست اون رو داشته باشه، ترجیح می‌داد هیچ کس دیگه هم نتونه - با خودم گفتم تعجیب آور نیست، اگر هیراگی علاقه پیچیده ای از این نوع داشته باشه.

43چــهل و سـه

متوجه شدم که کتابم رو فراموش کردم و به رستوران برگشتم.

خوشبختانه کتاب آبی هنوز همون جایی بود که رهاش کردم. گذاشتمش توی کیفم و یه بار دیگه اون‌جا رو ترک کردم.

با مردی چشم تو چشم شدم.

اولش نگاهم رو برگردوندم. چیزی توی صورتش بود که نگاهم رو به خودش جلب کرد، اما هر کسی که بود، می‌دونستم کسی نیست که در حال حاضر حوصله صحبت کردن با اون رو داشته باشم.

اما چیزی مانع من شد. دوباره بهش نگاه کردم. یه بار دیگه تماس چشمی‌برقرار کردیم، سرانجام مغزم بهم گفت که این فرد کیه.

در مقابل، اسمم رو با لبخند صدا زد. به شکلی نوستالژیک، انگار که از دیدار دوباره من خوشحال بود.

«هی، هی! خیلی وقته گذشته! تو خوبی؟»، در حالی که روی صندلی مقابل من نشسته بود سلام احوال کرد.

مطمئن نبودم چه‌طور جوابش رو بدم. مهارت بازیگری­ای تا لبخند رو به چهره م برگردونم نداشتم، و جرئت نادیده گرفتنش رو هم ن...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شروع دوباره را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی