فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

36ســی و شـش

حافظه­م در این مورد چندان شفاف نیست، اما توی زندگی اولم دوستان زیادی داشتم که باهاشون معاشرت داشتم که الان برام غیرقابل باوره.

حداقلش، فکر می‌کنم تقریبا با همه­ی افراد توی دپارتمان و باشگاه‌ها دوست بودم. و در اون زمان من هر کدوم از او‌ن‌ها رو با ویژگی‌های خوبشون می­دیدم.

اما حالا، با نگاه کردن به او‌ن‌ها از فاصله کم، به نظر می‌رسه که همه‌شون بی‌خاصیت هستن. به نظر می‌رسه که اکثر او‌ن‌ها غیردوست داشتنی هستن.

البته کسانی که باهاشون در ارتباط هستید رو به عنوان افرادی خوب می‌بینید، و او‌ن‌ها رو بد تصور نمی­کنید.

به طرز عجیبی این ایده به من آرامش داد. هاه، بنابراین فکر کردم که منِ اول توی همه چیز اینقدرها هم خوشبخت نبود.

هر چه‌قدر هم که بدبخت بودم توش خوشبختی رو پیدا کرده بودم.

اولین خودِ من متقاعد شده بود که همه دوستان دانشگاهیش افراد فوق العاده‌ای هستن. اون با جدیت فکر می‌کرد: «من خیلی خوش شانسم که توی دانشگاه با این همه افراد خوب احاطه شدم.»

اما از نقطه نظر من، همه­ی او‌ن‌ها از جهتی فرومایه یا چیزی تو همین مایه­ها بودن.

افرادی که قبلا او‌ن‌ها رو مهربون می‌دونستم توپ بزرگی از مَنیَت بودن. افرادی که قبلا او‌ن‌ها رو متواضع می‌دونستم، توجه طلب بودن.

با این حال، من فقط در حال گمانه زنی هستم، اما فکر نمی‌کنم لزوما اشتباه باشه که احساس کنم او‌ن‌ها افراد خوبی در زندگی اول من بودن.

وقتی زندگی‌تون خوب پیش نمیره، به همه چیز نگاهی منفی دارید بنابراین بدی خودنمایی می‌کنه، البته مطمئنا هنوز هم بدی وجود داشت اما این تنها چیز نیست.

تعجب می‌کنم، اگر کسی رو در مقابل یه شخص واقعا عالی قرار بدید، آیا می‌تونه به طور موقت با تاثیری ناخودآگاه به فرد بهتری تبدیل بشه؟

شاید زمانی که توی زندگی اولم روی به روی من می ایستادن واقعا افراد خوبی بودن.

اما در مقابل افرادی مثل من فعلی، فشار کمتری رو حس می‌کنن و دوباره به تفاله بودن بر می‌گردن.

خیلی مطمئن نیستم که می‌خوام به چه نکته‌ای اشاره کنم اما باید بگمش.

شاید اگر حس می‌کنید کسی آدم خوبی نیست، درجاتی از مسئولیت رو برای اون فرد به دوش می‌کشید.

با این حال کسانی هستن که به نظر می‌رسه بدون توجه به روابطشون مقبولیت بیشتری به دست میارن... طبیعتا دارم به سوگومی فکر می‌کنم.

هر چه چیزی دست نیافتنی­تر باشه، بیشتر اون رو می­خواید. من باور دارم که توی زندگی دومم اون رو بیشتر از زندگی اولم دوست داشتم.

بله، اغراق آمیز نیست اگر بگم می­پرستمش.

مطمئن نیستم بتونم بگم چه چیزی در مورد اون جذاب­تره. من هر چیز کوچکی که اون رو جذاب می‌کرد در نظر می گرفتم، اما با من عینک عشق نگاه می‌کردم.

می‌تونستم در مورد «لبخند غنچه‌وار» صحبت کنم، اما سرم وقتی می­دیدمش جوانه می­زد.

از اون‌جایی که ذهنیت من مقابل اون همیشه گل و بلبل بود، نمی‌تونستم مقایسه کنم تا بگم چه چیزیش بیشتر برجسته است.

حتی از نظر عینی، سوگومی زیبا بود. اما اگر از من بخواید که توضیح بدم که چرا «هیچ کس دیگه ای این طور نیست» حتی با وجود این که تعداد زیادی از این دخترها وجود داره، من ناتوانم.

حقیقت اینه که صحبت کردن در مورد چیزی که فرد دیگه رو در نظر شما جذاب می‌کنه سخته. صحبت در مورد کسی که دوست ندارید خیلی آسون‌تره.

منزجر کننده است، اما دروغ نمی­گم: «من فقط عکس­های سوگومی رو از سالنامه دبیرستان کپی گرفتم و همیشه او‌ن‌ها رو با خودم داشتم.»

و به او‌ن‌ها نگاه می‌کردم و تصور می‌کردم که اگر اون الان با من بود چه شکلی می‌شد.

شما فکر می‌کنید که این باعث می‌شه تنهاتر بشم، اما برای من دختری که توی عکس­ها وجود داره متفاوت از کسی بود که در واقعیت وجود داشت.

به نوعی سمبل شادی از زندگی اولم بود.

من این بار می‌خواستم فرصتی برای شروع دوباره‌ی زندگیم داشته باشم.

این چیزی بود که بهش فکر می‌کردم. این بار دست انجامش می‌دم.

به آپارتمان برگشتم، توی تختم غرق شدم، چشم‌هام رو بستم و یه شب دیگه هم دعا کردم.

دعا کردم که وقتی بیدار شدم، شانس سومم از راه برسه.

37ســی و هـفت

البته که چرخه سومی وجود نداشت. تو زندگی فقط یک باره...اوم، منظورم معجزه ست که فقط یک بار اتفاق می­افته.

بنابراین روز بعد و فردای روز بعدش هم با یأس از خواب بیدار می­شدم.

پنج روز از فرار خواهرم از خونه می‌گذشت. بعد از اون شروع به دردسر شدن کرده بود.

وقتی اون اطراف بود، تقریبا هر روز بین کتابخونه و خونه در رفت و آمد بود، و من باید برای هر دومون غذا درست می‌کردم.

ناگفته نمونه که من ده برابر بیشتر از افراد عادی میل به تنهایی داشتم.

توهین به اون نیست، اما من می‌خواستم تنها باشم.

اون شب شجاعت به خرج دادم تا بپرسم «کی می خوای از این‌جا بری؟» اما یه لگد و جمله­ی «برو پی کارت، اونی‌چان» نصیبم شد.

اوه، خدای من.

اما مدتی نگذشت که یه تماس دریافت کردم. از مادرمون بود و البته هم با موضوع خواهرم.

با عصبانیت پرسید: «هونوکا اومده اون‌جا؟»

یه لحظه تردید کردم، اما قبل از این که خواهرم بشنوه بهش گفتم: «اون پنج روز گذشته رو این‌جا بوده.»

و بنابراین به من دستور دادن که خواهرم رو بیارم خونه. اون گفت در صورت نیاز بهش پول قرض بده تا بره خونه و من هم گفتم باشه و قطع کردم.

وقتی گوشی رو گذاشتم، خواهرم نگاهش رو به سمت دیگه گرفت و وانمود کرد که گوش نمی‌ده.

اما حدود بیست دقیقه بعد، به آرامی‌بلند شد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش، با نگاهی تو مایه های «باید برم، نه؟»

خیالم راحت شد. از این نظر خیلی فهمیده بود.

پرسیدم: «به اندازه‌ای داری که به خونه برسی؟»

جوابی نداد. باید از این که به مادرمون گفتم کجاست عصبانی باشه.

در حالی که به نظر می‌رسید نمی خواد من پیشش باشم، باهاش تا ترمینال اتوبوس رفتم.

برف واقعا بدی بود، و جاده هم به قدر کافی روشن نبود پس نگران بودم که خواهرم تنها باشه.

ما در فاصله خیلی عجیبی از همدیگه راه می‌رفتیم که من رو در به کار بردن واژه...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شروع دوباره را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی