فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

31ســی و یـک

این بخش از داستان برمی­گرده به زمانی که من در بدترین شرایط زندگیم بودم؛ دبیرستان.

بدون اغراق، دفعه دومِ دبیرستان حتی یه دونه دوست هم نداشتم.

اما این طور نبود که همه‌ی همکلاسی­هام ازم متنفر باشن. مشکل غرور احمقانه‌ی خودم بود.

احتمالا خنده­تون می­گیره، ولی من فکر می‌کردم دوستان چیزهایی هستن که به سمت من جمع می­شن. هیچ ربطی به رفتار از سر خودبینی یا مهربانی نداشت، و من تصور نمی‌کردم باید اولش باهاشون صحبت کنم.

زندگی اولم این‌جا تاثیر بدی داشت. من قبلا خیلللی محبوب بودم.

البته، حتی به عنوان کندترین ابزارِ جعبه­ابزار، در نهایت متوجه شدم که بله، بدون شروع مکالمه، هیچ دوستی پیدا نمی‌کنم.

و با گذر زمان متوجه شدم، نیمی از فرصت از دست رفته بود. می‌تونستم بگم او‌ن‌هایی که به گوشه رونده شده بودن، اگر فقط برم و با او‌ن‌ها صحبت کنم به راحتی من رو به عنوان یه دوست می­پذیرفتن.

اما در نهایت، من این کار رو نکردم. چرا؟ البته که همون غرور گذشته.

این احمقانه‌ترین چیز بود، این‌جاش رو با شما موافقم. اما من ترجیح می‌دادم بمیرم تا این که با اون دلقک‌ها صحبت کنم.

من همیشه خودم رو یه پسر جذاب می‌دونستم.... خب، صادقانه، الان چندان باهاش موافق نیستم.

برای الان، اهمیتی نمی‌دم که چه‌قدر حقیقت داره، این چیزیه که من فکر می‌کنم، و تا حدودی بهم کمک می‌کنه.

در کنار این، اگر کسی من رو دوست نداره، خودم که باید خودم رو دوست داشته باشم، درسته؟

در هر صورت، نکته اینه که، من فکر می‌کردم یه پسر خوشتیپ مثل من با اون احمق‌ها صحبت کنه عادلانه نیست.

طبیعتا، از دیدگاه او‌ن‌ها، من باید حتی بیشتر هم احمق به نظر می‌رسیدم.

32ســـی و دو

اگر تجربه از سر گذروندنش رو داشته باشید متوجه می­شید، که دبیرستان بدون دوستان، حقیقتا جهنمه.

در مقایسه با اون، تنها بودن توی دانشگاه، مشکل چندانی نیست.

اغلب گفته می‌شه تنهایی چیزیه که بهش عادت می‌کنید، و انزوا چیزیه که نمی‌تونید در قبالش چنین کنید.

چیزهایی مثل تنها گذروندن تعطیلات رو می‌تونید روزها بدون مشکل تحمل کنید، اما زمانی که مردم اطراف شما هستن و فقط شما تنها هستید... نمی‌تونید به خودتون تحمیل کنید که چیزی حس نمی‌کنید.

پس من چه‌طور این وضع اسفبار رو تحمل کردم؟ به روشی دست و پا شکسته.

یه دختر توی کلاس بود که به شکلی مشابه منزوی بود، به اسم هیراگی[1]. توی لیست اسامی دوستانش اسم هیچ کسی وجود نداشت.

به نظر می‌رسید که همیشه در این فکره که «دیگه به هیچ چیز از این دنیا امیدی ندارم»، و دبیرستانش با بی‌میلی، همین‌طور پیش می‌رفت. اون هیراگی بود.

می‌تونم بگم اون جزو دسته قد کوتاه‌ها بود، با چشم‌هایی که به راحتی درد می‌گرفت. اون همیشه به پایین نگاه می‌کرد، و وقتی مجبور می شد به چشم‌های دیگران نگاه کنه، عملا خیره می‌شد.

و با صدای نازکِ بدون اعتماد به نفسش، اغلب با حالتی مُقَطَع صحبت می‌کرد.

«من، اوه، فکر می‌کنم که خوبه... نه، مشکلی... نیست.»

به نظر می‌رسید که در حین صحبت کردن سعی می‌کنه رایج‌ترین و غیرتح&ریک آمیزترین کلمات رو انتخاب کنه، اما همین باعث می‌شد که مردم اون رو آزاردهنده تشخیص بدن.

خود من، رک حرف می‌زنم تا مجبور به زیاد حرف زدن نباشم. در یک نگاه، از این منظر ما توی قطب‌های متفاوتی هستیم اما از یک ریشه سرچشمه می‌گرفت.

هیراگی به همون مدرسه راهنمایی من می‌رفت، و درست مثل من، اون زمان کاملا تنها نبود. اون هم از همون الگوی مشابه جدایی از دوستانش توی انتقال به دبیرستان پیروی کرد.

وقتی توی کلاس، نادیده گرفته می‌شدم، به شدت چنین چیزی رو احساس می‌کردم. و اون زمان‌هایی بود که به هیراگی نگاه می‌کردم.

هیراگی تنها شریک من بود. دیدن تنهاییش توی گوشه‌ای از کلاس، برام آرامش بزرگی بود. می‌تونستم فکر کنم حداقل تنها نیستم، این واقعا تسکین دهنده بود.

نه، این کاملا درست نیست. اگر می خواید حقیقت رو بدونید، به لطف حضور هیراگی توی اون‌جا بود که خودم رو متقاعد می‌کردم که توی رده‌های پایین کلاس قرار ندارم.

با فکر «حالم خیلی بده اما هی، از اون بهتره» شرایط خودم رو پایدار نگه می داشتم.

چه کار رقت انگیزی!

با این حال... این فقط می‌تونست تصور فریبنده خودم باشه، اما فکر می‌کنم او هم دقیقا همین کار رو با من انجام می‌داد.

در موقعیت‌هایی که ما رو به شدت از انزوای خودمون آگاه می‌کرد، مثل فعالیت‌های کلاسی و تدارک رویدادها، من و هیراگی با هم تماس چشمی‌ برقرار می‌کردیم.

بدون شک هیراگی به من به عنوان فردی حتی پایین تر از خودش نگاه می‌کرد.

یا حداقل مطمئن بودم وقتی با این فکر که «آه، اونم منزویه» به من نگاه می‌کرد، قوت قلب می­گرفت.

بنابراین از این نظر، می‌تونم با شهامت بگم ما «ضربه‌گیرهای همدیگه بودیم»؛ توی یه مفهوم خیلی پیچیده. ما قربانی‌های همدیگه بودیم.

من با دید با این فکر که «اون توی شرایطی مشابه با منه، اما به عنوان یه زن باید وضعیتش بدتر باشه» به دیده‌ی تحقیر نگاهش می­کردم، اون هم با تحقیر به من نگاه می‌کرد با فکر این که «اون توی شرایطی مشابه با منه اما من هنوز تو زمینه ی تحصیلی ازش بهترم»... چنین شرایطی بود.

ممکنه با توضیحات من حسابی اذیت شده باشید، اما شما فقط با یک نگاه به اون چشم‌ها متوجه می­شید. چشم قضاوت می‌کنه. این رو می‌دونستم چون برای من‌ هم همین‌طوره.

توی سال اولم، قبل از اینکه به تنهایی عادت کنم، برای صرف ناهار به کتابخونه می‌رفتم تا وقتم رو با مطالعه تلف کنم.

و در حقیقت، هیراگی هم اغلب همین کار رو می‌کرد. ما مرتبا به اون‌جا می‌اومدیم تا همدیگه رو ببینیم. نه اینکه با هم صحبت یا حتی احوالپرسی کنیم، بلکه وجود همدیگه رو تصدیق کنیم.

هر چند ماه یکبار دچار افسردگی وحشتناکی می‌شدم، که بر اثر اون به درمانگاه می‌رفتم (اگر چه از نظر جسمی مشکلی نبود) و کلاس های بعد از ظهر رو می­پیچوندم.

خب، حدود یک سوم دفعاتی که من این کار رو کردم، هیراگی در همون زمان اون‌جا بود.

ناخوشایند بود، به نظر می‌رسید که تصمیم گرفتیم با هم کلاس رو نریم.

اما همپوشانی زیادی بین کلاس‌هایی که هر کدوم می‌خواستیم از او‌ن‌ها رها بشیم وجود داشت، بنابراین غیرمنطقی نبود.

علاوه بر این، رابطه من با هیراگی تو سال دوم نزدیک تر شد.

معلم کلاسمون ترتیبی داد که مکان نشستن صندلی ها تغییر کنه؛ دانش آموزها می‌تونستن قرعه کشی، یا خودشون انتخاب کنن.

با این حال، کسانی که آزادانه صندلی­هاشون رو انتخاب می‌کنن تو نشستن در ردیف های عقب محدودیت داشتن.

پس طبیعتا، افرادی که در ردیف آخر قر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شروع دوباره را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی