شروع دوباره
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
26بــیست و شـش
اما یه شب، حدود یک ماه بعد از اینکه با خوشحالی شروع به طرح ریزی پروژه قتل همزادم و دنبال کردن توکیوا کردم، خواهرم به تنهایی به آپارتمانم اومد.
بله، همون خواهر کوچکی که باید از من متنفر میبود.
اون روز، اولین برف فصل، شروع به باریدن کرده بود. مدت زیادی از بیرون اومدنم از حمام نگذشته بود، به شدت احساس سرما میکردم، بنابراین برای اولین بار، توی اون زمستون، بخاری برقی رو روشن کردم.
برای ماه ها نادیده گرفته شده بود، بعد از روشن کردنش برای چند دقیقه، ذرات گرد و غبار رو از خودش پخش کرد.
بعد به تدریج، هوای گرم شروع به گردش کرد، و بوی شیرینِ روغن چراغ، اتاق رو پر کرد.
در حالی که جلوی بخاری جمع شده بودم تا گرم بشم، زنگ در به صدا دراومد. به ساعت نگاه کردم: نُه شب.
این ساعت چه کسی میتونست باشه؟ من هیچ دوستی نداشتم که بهم سر بزنه. شاید کسی اتاق اشتباهی رو انتخاب کرده بود.
زنگ در دوباره به صدا در اومد. به طور معمول، نادیدهاش میگرفتم، اما اون روز، کمی احساس عجیبی داشتم.
بالاخره واکنش نشون دادم، با عجله به سمت ورودی رفتم و در رو باز کردم.
شاید فقط آرزو داشتم کسی رو ببینم. مهم نبود که اشتباه بوده یا نه؛ فقط داشتن یه نفر توی خونه خوشحالم میکرد.
بنابراین فکر کردم قبل از رفتن اونها فقط چند کلمه با هم رد و بدل کنیم.
اما نه، خواهرم دم در بود.
گیج شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اتفاق وحشتناکی برای کسی توی خونه رخ داده بود.
مثل این که پدرمون تو تصادف با موتور سیکلت فوت کرد، یا مادرمون به خونه برگشت و اومده بود بهم بگه.
وقتی برای مدت طولانی زندگی میکنید که هیچ چیز خوبی نداره، شروع به فکر میکنید که همیشه اخبار بد دریافت خواهید کرد.
خواهرم، که فقط یونیفرم با ژاکت پشمیش تنش بود، نفس سردی بیرون داد و حرف زد، بدون اینکه به من نگاه کنه.
«اجازه بده برای مدتی اینجا بمونم.»
ازش پرسیدم که آیا توی خونه اتفاقی افتاده، اون هم در حالی که از شونهش داخل آپارتمان برانداز میکرد گفت: «هیچ اتفاقی نیفتاده.»
با انواع بوهایی که از بطریهای خالی، لباسهای نشسته و سیگار با هم ترکیب شده بودن، قیافهش توی هم رفت و شروع به باز کردن تمام پنجرههایی که برای گرم نگه داشتن خونه بسته بودمشون کرد.
این واقعیت که در حال تمیز کردن همه چیز بود، موضوع رو شفاف کرد که قصد داره مدتی بمونه.
میدونستم که برخلاف خواهر زندگی اولم، از اون دستهای نیست که برای مراقبت از خودش به کمک برادرش نیازی داشته باشه.
مطمئن بودم کیف بزرگ بوستون که روی شونهش حمل میکرد مملو از لباسهای مختلف و این جور چیزها بود.
اول از همه، برای خواهرم یه نوشیدنی گرم آوردم چون میدونستم از سرما اومده بود.
در حالی که لباسهایی که توی اتاق پخش کرده بودم رو مرتب میکرد، من یه لیوان رو با آب داغ پر کردم و اون رو با مقدار زیادی پودر کاکائو هم زدم. او عاشق نوشیدنی های شیرین مثل این بود.
شکلات داغ رو با دو دست از من گرفت و آرام جرعه جرعه خورد. همینطور که تماشا میکردم، توی این فکر بودم که بعدش باید چی بگم. او به فنجون خیره شد.
صادقانه بگم، الزاما نمیخواستم بدونم خواهرم چرا اومده. مطمئنا مکالمه خسته کنندهای میشد.
ممکنه بعضی افراد گوش دادن بهش رو یه وظیفه برای برادر بزرگتر بدونن، اما توی حس و حالی نبودم که چنین وظیفهای رو برآورده کنم.
انقدر مشغله فکری درباره دغدغههای خودم داشتم که مطلقا قصدی برای سر کردن توی کار دیگران نداشته باشم.
خواهرم باید این انتظار رو داشته باشه که ازش بپرسم چرا برای اولین بار اومده اینجا.
به نظر میرسید از این که حتی یه سوال دربارهش نپرسیدم راضی نیست.
توی چشم هم نگاه کردیم. گفت: «یالا، یه چیزی ازم بپرس.»
ناتوان از تحمل فشار با اکراه پرسیدم:
«هونوکا[1]، الان باید تعطیلات زمستونی باشی، درسته؟»
جواب داد: «آره. اما نمیخوام توی اون خونه باشم.»
با خودم فکر کردم «آها، به عبارت دیگه از خونه فرار کردی»، اما به زبان نیاوردمش. این احساس رو داشتم که گفتنش فقط باعث عصبانیتش میشه.
خواهر زندگی دومم واقعا از جملات احمقانه گونهای مثل اونهایی که برای توصیفش استفاده میشه متنفره.
اما تعجب آور بود. این چیزی نبود که ازش انتظار انجامش رو داشته باشم.
حتی اگر همه چیز توی خونه خوشایند نباشه، به نظر نمیرسید که کار بی معنیای مثل فرار انجام بده.
فقط بین اون و رخ دادهای بد فاصله گذاشتم، منتظر بودم تا بدترین چیز بیاد و بگذره. این خواهر من نبود.
با نگرانی فکر کردم باید اتفاق وحشتناکی افتاده باشه، بعدش به سرعت، پسِ ذهنم جاش گذاشتم.
با خودم گفتم کاری به من نداره.
البته، که این درست نبود، اما من توی مشکلات خودم فرو رفته بودم.
پرسیدم: «به هر حال چهطور به اینجا رسیدی؟» اون هم خیلی معمولی جواب داد: «واقعا مهمه؟»
هر چند حق با اون بود. واقعا مهم نبود. من فقط ازش خواستم حول محور موضوع چرخ بخوره.
با نگاهی به اطراف گفت «چه اتاق کثیفی.» توی قضاوت داداشش خبره بود. «ذائقهت هم خیلی بده.»
من هم معمولی جواب دادم «اگر دوست نداری از اینجا برو.»
«من این رو نگفتم.»
«پس کثیفه و ذائقه منم بده، اما تو ازش متنفر نیستی؟»
«درسته. بدبو، کثیف، زشت. اما نگفتم ازش متنفرم.»
خواهر اولم بدون هیچ حرفی اون رو تمیز میکرد و برای هر دومون غذای خوشمزه درست میکرد.
اما این خواهرم اصلا نمیخواست به مکان من بیاد. اون هم احتمالا مثل من دوستهای زیادی نداشت پس تنها گزینهش فرار بود.
تعطیلات زمستونی هنوز شروع نشده بود، بنابراین فکر کردم که مدت زیادی نمیمونه. با این حال، اون یه مزاحم بود و فکر میکردم که آیا میتونم هر چه زودتر کاری کنم که از اینجا بره.
اما جرئت این رو نداشتم که باهاش خشن باشم. توی زندگی دوم، من یه ترسوی مطلق بودم.
و خواهر بار دومم برای با لگد بیرون کردنش زیادی ترسناک بود. او همیشه یه خشمِ بُرَنده و آرام توی خودش داشت.
مثل بادکنکی بود که باید خیلی مراقب میبودم که نترکه، و همین هم باعث دل پیچهم میشد.
توی بازداشتن خواهرم از فضولی کردن توی چیزهای آپارتمان، ناتوان بودم؛ بنابراین از کمد براش یه فوتون[2] بیرون آوردم.
دقیقا بعدش، از حمام بیرون اومد و پیژامهش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد.
وقتی فوتون و تخت رو دید، بعد از دو ثانیه بدون تردیدی تخت رو انتخاب کرد.
قبلا متقاعد شده بود که اتاق مال خودشه.
با اکراه روی فوتون دراز شدم و پرسیدم، «تا کی قصد داری اینجا بمونی؟»
در حالی که ملحفه ها رو بالا میبرد گفت «نمیدونم.»
و بنابراین ما شروع به زندگی مشترک کردیم، اون هم به شیوه ای پرتنش.
27بــیست و هـفت
حدود ساعت هشت صبح روز بعد، خواهرم من رو از خواب بیدار کرد.
اما از اونجایی که داریم در مورد من صحبت میکنیم، زمانی که خوابیدم، خواهرم رو کاملا فراموش کرده بودم. بنابراین میشد انتظار داشت که از دیدن دختری در اتاقم وحشت زده بشم، اما در کمال تعجب، اینطور نبودم.
سر راست، حضور خواهرم رو به یاد آوردم.
قبل از اینکه چشمان بیدارم رو حتی به اندازه یک سوم باز کنم خواهرم گفت: «منو ببر کتابخونه.»
بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد: «همین الان.»
برا...
کتابهای تصادفی


