فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

21بـیست و یــک

اواخر اکتبر سال جاری، یه چیزی توی سرم افتاد.

بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان، توی آپارتمانی نزدیک دانشگاه زندگی کردم. و تا اون زمان، من حسابی ایزوله شدم.

به ندرت به کلاس درس می‌رفتم، کار پاره وقت یا هیچ چیز دیگه‌ای نداشتم، کسی رو نمی‌دیدم، خوب غذا نمی‌خوردم، تمام روز رو مشر&وب می‌خوردم و بقیه وقت هم می‌خوابیدم.

حتی تلویزیون و رادیو رو روشن نمی‌کردم، اخبار هم نمی‌خوندم. خودم رو از دنیای بیرون جدا کرده بودم.

به جز رفتن به فروشگاه‌های محلی برای خرید آب&جو، سیگار، غذاهای به دردنخور، به سختی بیرون می‌زدم.

صندوق ورودی پیام‌های موبایلم تماما از آژانس‌های کاریابی شغل‌های پاره وقت و خبرنامه بود. نه حتی یه نام از آدمیزاد.

از زمانی که متوجه شدم جایگزینم وجود داره، هر وقت کاری انجام می‌دادم، خودم رو باهاش مقایسه می‌کردم.

نسبت به اینکه اون توی هر کار کوچکی از من بهتره خجالت می‌کشیدم.

به لطف این، حتی چیزهایی که قبلا کاملا عادی بودن هم ناگهان غیرقابل تحمل شدن.

برای مثال، من هیچ وقت با شرکت توی کلاس‌های درس مشکلی نداشتم، اما وقتی می دیدم سوگومی و جانشینم که ظاهرا اسمش توکیوا[1]ست هر روز توی کلاس، شرکت می‌کنن، احساس یأس بهم دست می‌داد.

از اون موقع، هر روزی که تنهایی به دانشکده می‌رفتم با این فکر که چه‌طور سوگومی پیشم نیست، احساس پوچی می‌کردم.

و این به تدریج، شروع کرد به هر لحظه روی دادن.

وقتی تنها غذا می‌خوردم. وقتی به تنهایی تلویزیون تماشا می‌کردم. وقتی تنها توی رختخواب دراز می‌کشیدم. وقتی تنهایی به خرید می‌رفتم.

می‌دونستم که توی تمام این لحظات، سوگومی اون جا نیست، و من به احساس فقدان مبتلا شده بودم.

وقتی توی شهر قدم می‌زدم و زوج‌های دبیرستانی و غیره رو می‌دیدم، خاموش می‌شدم.

فکر می‌کردم سوگومی و توکیوا باید همیشه با همین یونیفرم‌ها قرار گذاشته باشن. نمی‌تونستم ازش بگذرم.

روزهایی که تا دیر وقت توی باشگاه‌های[2] مدرسه‌شون می‌موندن، با هم با دوچرخه به خونه می‌رفتن، توی روزهای بارونی، چتر مشترک داشتن و توی روزهای برفی، دست‌هاشون رو توی جیب همدیگه می‌کردن.

تصور کردنش برام خیلی راحت بود.

و شاید وقتی من سوگومی رو دیدم که توی ایستگاه اتوبوس منتظر بود، اون منتظر توکیوا بود.

می‌دونستم که سوگومی چه‌قدر می‌تونه من رو خوشحال کنه، و احتمالا می‌دونستم که من چه‌قدر می‌تونم خوشحالش کنم.

بنابراین احساس پوچی کردم.

من به شدت ضربه خورده بودم. بدبختانه، تمام تلاشم رو کردم، به مناظر زیبا نگاه کردم، چیزهای خوشمزه خوردم و فیلم‌های احساسی دیدم، ولی نتیجه‌ی معکوس داشتن.

این فقط به من یادآوری می‌کرد که کسی رو ندارم که اون چیزهای شگفت انگیز رو باهاش به اشتراک بذارم.

تسلیم شده بودم. واقعا کاری نبود که بتونم انجام بدم. فقط یه قدم تا دیوانه شدن فاصله داشتم.

به همین دلیل، از دنیای بیرون فاصله گرفتم و ذهنم رو با ال&کل و سیگار بی‌حس کردم. او‌ن‌ها بعضی از بهترین اختراعات بشرن.

22بــیست و دو

روز جشنواره توی دانشگاه بود، اما حتی تصمیم ترک خونه رو نداشتم.

این طور نیست که توی باشگاهی عضو بوده باشم، یا کسی رو برای گردش باهاش داشته باشم.

می‌دونستم این فقط باعث می شه که احساس بدبختی بیشتری کنم، شکی در موردش وجود نداشت.

البته، اون روز حتی با وجود تصمیمم برای نرفتن، سیاه‌بخت می‌شدم.

چون متاسفانه، به یاد آوردم که این روز، توی زندگی اولم چه‌طور بود.

چه حافظه‌ی بی‌شعوری، دقیقا توی این شرایطِ عالی، باید به خاطر بیاره... .

خب، منظورم اینه که کمتر از اینم نباید انتظار می‌داشتم چون خاطره مهمی ‌بود.

توی زندگی اول، من و سوگومی‌ بعد از پونزده سالگی، به ندرت از هم جدا می‌شدیم و همیشه هم رو در آغ&ش می‌گرفتیم و می‌بو&سیدیم، حتی وقتی نگاه مردم روی ما بود.

اما به طرز عجیبی، خط مهمی وجود داشت که برای رد شدن ازش مردد بودیم.

چرا؟ خب، ما خیلی صمیمی ‌بودیم. اطمینان داشتیم که احساساتمون نسبت به هم ثابت می‌مونه پس عجله‌ای در کار نبود.

بنابراین تا جایی که می‌تونستیم مقاومت کردیم. موفق شدیم توقعاتمون رو کنار بذاریم... برای مدتی.

تا اون روز جشنواره، زمانی که آخرین خط باقی مونده رد شد.

بنابراین، آره... سوگومی و توکیوا اون خط رو رد کردن.

احساس می‌کردم دارم خودم رو ضایع می‌کنم. قبلا هیچ وقت بنا به دلیلی این قدر غضبناک نبودم؛ می‌خواستم چیزها رو خرد کنم، و فکر می‌کردم با چنین التهابی، می‌تونم برم بیرون و سوگومی رو پیدا کنم.

اما کاری که من در واقع انتخاب کردم، صد و هشتاد درجه مخالف این بود. و چرا این کار رو کردم؟ خودم هم نمی‌دونم.

زیر کرسی پنهان شدم. شبیه یه مته که توی زمین فرو بره. و شروع کردم به گریه کردن. برای ساعت و ساعت­ها، مثل یه بچه.

حتی با این که هنوز مثل چی عصبانی بودم. حتی با وجود اینکه هنوز اون مرد رو دشمن خونی خودم می­دیدم.

اما وقتی مأیوس می­شی، همه چیز تموم می‌شه. چون این حداقل نی...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شروع دوباره را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی