فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

16شـــانزده

شوروشوق زیادی رو برای زندگی کردن از دست‌داده بودم، ولی دلگرمی سوتفاهم فرخنده‌م برای برگردوندن روزهای خوش، من رو مصمم کرد.

اولین مورد در دستورکار این بود که دیوانه‌وار درس بخونم تا وارد همون دانشگاه سوگومی‌ بشم.

در واقع، این طور نبود که دیوانه وار درس می‌خوندم. به جای تمرکز به مطالعه، بیشتر شبیه اینه که تمرکزم رو روی چیز دیگه‌ای متوقف کرده‌م. «تمرکز با محو کردن»، احتمالا؟ اما یه روند خوب از اون. تمام انتخاب‌هایی که باعث مطالعه ‌نکردن می‌شد رو کنار گذاشتم.

مطمئنا روش خطرناکیه. اگر جایی خراب کنید، روش راحتیه تا استعدادتون رو از بین‌ ببره و برای هیچی زندگی کنید. اما من اون رو با موسیقی در حین مطالعه ترکیب کردم.

در گذشته هرگز خودم رو طرفدار موسیقی نمی‌دونستم. تنها به جان ‌لنون اهمیت می‌دادم. بیشتر هم به خاطر این که توی زندگی اولم، دوست&‌دخترم هر وقت زمان خالی داشت، اون رو پخش می‌کرد.

به طرز عجیبی خاطرات مرتبط با لنون مقداری از بقیه برجسته‌تر هستن.

خب، فکر می‌کنم که موسیقیش در طی اعصار ماندگاره پس شاید انقدرها هم عجیب نباشه.

یه بار توی یه مجله خوندم که یه آهنگ خوب حتی اگر در ابتدا مطابق روحیه‌تون نباشه، با گوش دادن چندباره‌ش درون شما رشد می‌کنه.

قبلا فقط به آهنگ های رایج کارائوکه[1] گوش می‌دادم. اما سال دوم دبیرستانم آهنگ یربلوز[2] رو از رادیو شنیدم و بلافاصله متوجه شدم که جان‌لنون چه‌قدر به گوشم آشناست.

از اون زمان همیشه در حین درس خوندن، لنون پخش می‌کردم.

بالاخره با داشتن یه هدف روشن، با دبیرستان، جدی‌تر شدم.

از اون موقع به بعد، سرکلاس، پنجاه‌ بار ساعت رو چک می‌کردم، امیدوار بودم که بتونه کمی سریع‌تر جلو بره.

اما موقعی که درس شروع می‌شد، به مهم ترین چیز برام تبدیل می‌شد، و توی یه چشم به هم زدن، شروع به گذشتن می‌کرد.

حتی توی قطار و اتوبوس هم تمرین حفظ کردن می‌کردم، و بعد از اینکه عادت کردم که مدت مشخصی از شب، پشت میزم بگذرونم، بی‌خوابی‌های ‌شبانه به خاطر چیزهای بیهوده رو متوقف کردم.

مطمئنا من زمان زیادی رو صرف فکر کردن در مورد مسائل بی‌اهمیت می‌کردم.

با چپوندن حجم فوق‌العاده‌ای از اطلاعات توی سرم در مدت‌کوتاهی، خاطرات قدیمی،‌ کنار گذاشته شدن و از اهمیتشون کاسته شد.

سال آخر دبیرستانم در واقع سال آرومی ‌بود. قسمتی که بیشتر از همه به یاد دارم پایانِ کار بود، امتحاناتِ فشرده‌ی ابتدای زمستون. خاطراتِ زندانی‌شدن توی اتاقم برای درس خوندن.

بوی قهوه، اتاق رو پر می‌کرد و بلندگوی سمت چپم آهنگ دشت‌های‌توت‌فرنگی‌برای‌همیشه[3] رو پخش می‌کرد. در سمت راست، یه چراغ رومیزی کوچک بود، تنها نور موجود.

پشت و سمت راست صندلیم، یه بخاری وجود داشت، و زاویه‌ش درست جوری بود که بادگرم رو مستقیم به سمت من نمی‌داد.

هر دو یا سه ساعت یک بار، کُتم رو می‌پوشیدم، می‌رفتم بیرون، و توی هوای زمستونی قرار می‌گرفتم.

اگر هوا خوب بود می‌تونستم ستاره‌ها رو ببینم. وقتی شارژم پر می‌شد، می‌اومدم داخل و دست‌هام رو با بخاری گرم می‌کردم و برمی گشتم به دنیای کتابِ و موسیقیِ خودم.

در واقع خیلی هم بد نبود. شاید حتی آرامش و یه خودرضایتی‌ای توش وجود داشت.

در پایان، مهارت‌های تحصیلیم رو تا جایی که می‌شد گسترش دادم.

و به طرز معجزه‌آسایی، تونستم وارد دانشگاهی بشم که توی زندگی اولم رفتم.

حس محشری بود. بالاخره اعتمادبه‌نفسم رو پیدا کردم. اون موقع احساس می‌کردم که هر کاری رو می‌تونم انجام بدم.

خوب بود. تا این‌...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شروع دوباره را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی