شروع دوباره
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
56پــنجاه و شـش
سیگاری روشن کردم و دعا کردم دنیا تمام بشه.
یه دعای با پرحرارت که هر کسی که من رو میشناخت و هر کسی که من میشناختم محو بشن.
بعدش میتونم همه چیز رو از اول انجام بدم.
اون موقع، من به شکل مطلق بدون ارتباط با کسی زندگی میکردم. از عدم قطعیت دیگران خسته شده بودم.
میدونستم تنها زندگی کردن به طور کامل و مطلقش چهقدر سخته. اما زندگی کردن با چیزی شبیه به این توی این دنیا چندان کار سختی نبود.
افراد زیاد هستن که ناشناس میمیرن و خودشون رو نمیشناسن.
بعد از رسیدن به خونه، مثل یه دودکش توی زمستون، سیگار میکشیدم.
خواهرم میون دود داشت میسوخت. بارها و بارها بهم گفت بس کنم. من فقط نادیدهش می گرفتم.
میخواستم آپارتمانم و سرم پر از دود بشه. فکر کردم که نمیخوام چیزی ببینم.
نادیده گرفتن شکایتهای خواهرم بی سابقه بود، بنابراین بهت زده شده بود. اگر چه مثل بقیه معمولا لاف میزد، درون خودش یه ترسو بود.
وقتی دید که متفاوت از همیشه رفتار میکنم، به راحتی عقب کشید و دیگه چیزی نگفت.
وقتی دوازدهمین سیگارم رو تموم کردم، خواهرم با تردید پرسید «اونیچان، تو همیشه میگفتی که از سیگار متنفری. چرا شروع کردی؟»
بعد از این که سیزدهمین پُک رو زدم، جواب دادم: «شاید چون همهی کسایی که برام مهم هستن از دست دادم.»
با توجه به خاطرات غیرقابل اعتمادم، توی زندگی اولم مستمر تا حد معینی سیگار میکشیدم.
اما بعد ترکش کردم. چون دوست دخترم برام نگران بود.
اون قصد سرزنش من رو نداشت، اما چیزی با این مضمون که «نمیخوام زندگیت رو کوتاه تر کنی» گفت، و این روی من اثر داشت.
بعد از همه، از این که اون زمان که باهاش وقت می گذروندم با رغبت ریشم رو اصلاح میکردم، احساس مضحکی دارم.
و با این حال، الان، توی زندگی دومم، کسی برام باقی نمونده که نگرانم باشه. حتی یک نفر هم نیست که به کوتاه شدن عمرم اهمیت بده.
در حقیقت، شاید به همین دلیل حتی بیشتر از حد لازم سیگار می کشیدم.
خواهرم ظاهرا متوجه حرف من نشد. چون اون رو طوری گفتم که انگار تا همین اواخر کسی رو داشتم که به من توجه داشت و اهمیت میداد.
اما، خب، اون بیشتر از این اصرار نکرد. به نظر میرسید احتمالا متوجه شده بود که من به هر حال پاسخی نمیدم.
در عوض، به آرامی به من نزدیک شد و با ملایمت دستش رو به سمت دهنم برد.
«...خب، من اهمیت میدم. لطفا بس کن.»
بعدش سیگار رو توی انگشت هاش گرفت و بیرون کشید.
بهش نگاهی انداختم. با همون چشم های هوشیار همیشگیش به من نگاه کرد، اما به نظر میرسید بیشتر پلک میزنه.
سیگار جدیدی روشن کردم و یه لقمه دود بیرون دادم.
خواهرم شروع به لرزیدن و سرفه کردن کرد.
یه تکه کاغذ از جیبم بیرون درآوردم و به اون خیره شدم. برنامه توکیوا بود.
اون رو روی زیرسگاری گذاشتم و فندکم رو به سمتش گرفتم، اما نمیتونستم بسوزونمش.
چون اگر چه زیاد نبود، اما چیزهایی در مورد سوگومی توش ذکر کرده بود.
متاسفانه، حتی اگر یه تکه کاغذ باشه، فکر میکردم هر چیزی که به سوگومی مربوط بود باید ارزشمند باشه.
سیگارم رو توی زیر سیگاری خاموش کردم و از روی میز کتابی برداشتم تا بخونم.
اما توی ذهنم نمی موند.
آیا هرگز فکر میکردم که واقعا بتونم توکیوا رو بکشم؟
و اگر به طرز معجزه آسایی موفق شده بودم، آیا صادقانه معتقد بودم که سوگومی به جای اون عاشق من میشه؟
واقعا دیوانه بودم که این طور فکر میکردم.
شاید به عنوان یه مکانیسم دفاعی برای کنار اومدن با شوک، خیلی زود متوجه شدم که کاملا در خواب هستم.
انگار به امید فساد توی سلول های مغزم، چهارده ساعت خوابیدم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، خواهرم رفته بود.
روز بعد، و روز بعد از اون، هیچ نشانی از برگشتنش نبود.
57پــنجاه و هـفت
در نهایت از برنامه هام برای کشتن توکیوا دست کشیدم.
اما، به اندازه کافی آزاردهنده، یاد گرفتم که آرزوها همیشه درست زمانی برآورده میشن که از آرزو کردن دست بردارید.
یک هفته توی یه چشم به هم زدن گذشت و پایان دسامبر فرا رسید. بعد از ناپدید شدن خواهرم، برای هر کار پاره وقتی که می دیدم درخواست میدادم. به اندازه کافی ایمیل در مورد اونها داشتم که اگر دوست داشته باشم کل برنامه ماه دسامبرم رو پر کنم.
نه این که علاقه مند به پول درآوردن از اونها باشم. فقط میخواستم سرم رو خالی کنم.
میخواستم خیلی از اتفاقات رو فراموش کنم. و از اونجایی که دیگه دلیلی برای دنبال کردن توکیوا نداشتم، وقت زیادی در اختیارم بود.
از من خواسته شد تا کارهای یک روزه زیادی انجام بدم، مثل کار کردن به عنوان پیش خدمت توی هتلی شلوغ، کمک به رویدادهای احمقانه تعطیلات و کنترل ترافیک؛ اجازه دادم این کارها روزهام رو مصرف کنن.
من همیشه از کار با غریبه ها متنفر بودم و همونطور که توی این نوع کار معمول بود، به وسیله کارمندهای پرانرژیِ تمام وقت به شکلی غیرمنطقی سرزنش میشدم.
هیچ چیز جالبی در موردش وجود نداشت، و حتی کمکی به تقویت روحیه من نکرد، با این حال بهتر از هیچ کاری نکردن بود.
وقتی آخر شب به خونه میرسیدم، ویسکی ارزون راکس می نوشیدم، کتاب هایی رو که خواهرم گذاشته بود یه نگاهی میکردم، و وقتی خوابم میاومد در حالی که به موسیقی گوش میدادم به رختخواب میرفتم.
وقتی یک بار استفاده ش کنید، متوقف کردن فکر آسونه.
در کمترین زمان، خاطرات زندگی اولم تیره و تار شد.
یک روز، در حالی که بعد از کار در میان انبوه برف به خونه میرفتم، به تلفنم نگاه کردم تا برنامههای فردام رو تایید کنم و متوجه پیامی از منشی تلفنی شدم.
فکر کنم از دانشگاهم اومده بود، بدون حتی چک کردن اعلانش رو حذفش کردم. بدون شک چیزی در راستای این جمله بود که «تصمیم بگیر، ترک تحصیل میکنی یا نه؟»
با این حال موضوع این بود که پیام از طرف منشی تلفنی بود. این معنی رو می ده که از یه تلفن عمومیاومده بود.
این نشونه دیگه ای به حماقت منه، اما اولش فکر کردم از توکیوا ست، بلافاصله بعدش به این فکر کردم که «صبر کن، صبر کن، میتونست سوگومی زنگ زده باشه؟»
حتی الان هم این امید بیاساس رو داشتم که سوگومی تو مواقعی که به دردسر افتاده بودم نجاتم بده. شک دارم کسی بتونه من رو از حماقت نجات بده.
البته، سوگومی در وهله اول هیچ راهی برای دونستن شماره من یا هر چی نداشت.
پیام از طرف خواهرم بود. صداش به سختی قابل شنیدن بود.
«اونیچان، میخوام بیای خونه... اوم، الان میونه مامان و بابا خیلی بده. اگر اونها از هم جدا میشدن خوب بود، اما... نمیدونم آخرش چهطور میشه... منظورم اینه، حقیقتش نمیدونم اگر خونه هم بیای میتونی کاری کنی یا نه. اما من نمی دونم دیگه باید چی کار کنم.»
بعد از چند ثانیه سکوت به صورت زمزمه تموم شد.
«هی، اونیچان... من واقعا دوست ندارم این کار رو انجام بدم.»
منم همینطور.
58پــنجاه و هـشت
حوصله نداشتم مستقیم به خونه برم، پس جاهایی که نباید میپیچیدم، میپیچیدم و جاهایی که باید میپیچیدم، نمیپیچیدم.
سر کار عرق میکردم و بدنم به شکل ناپایداری احساس سرما میکرد. واقعا یه جور سرمای وحشتناکی بود.
بدون این که حواسم باشه، داشتم آهنگ کریپ[1] از گروه رادیوهِد
کتابهای تصادفی