روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم_رِن شیکیانگ
شاید کیانگ خودشو نمیشناخت. بار اولی که دیدمش، تو راهرو قدیمی عمارت مورانگ نبود، بلکه تو ساحل سنگی زیر یک صخرهبود. منطقهای که به پاویلیون وِن جین[1]* معروف بود.
وقتی بیست و دو سالم بود، از مدرسهی خارجی برگشتم. میخواستم برم عضو ارتش بشم. هیچ وقت چهار تا کتاب و پنج تا کلاسیک[2]* رو نخونده بودم، پس امتحان ورودی که دربار برگزار میکرد برای من نبود. پدرم میخواست هر جوری شده منو یک کارمند دولت بکنه, ولی من مغرور و متکبر بودم. بالاخره پدرم راضی شد عضو نیروی دریایی بشم. امیدوار بود خودمو امتحان کنم و بعد دو سال با تجربه بیشتر برگردم و کارمند دولت بشم.
اون موقع، حزب های دولتی[3]* زیادی تو کشور بودن، و حزب های قدیمی و جدید همیشه با هم دعوا داشتن، هر چند حزب قدیمی برتری داشت. پدر من عضو حزب جدید بود. من هم وقتی تو کشورهای غربی بودم، عضو حزب اصلاحات و رشد* شده بودم، و این باعث شد که خانوادهی رِن پایهی حزب قدیمی بشه. پس یکی هوشمندانه عمل کرد و من رو به یک جزیرهی دورافتاده و بدون سکونت تو دریای جنوب چین اعزام کرد.
زندگی تو جزیره سخت و پر از احساس تنهایی بود. بازرسی روزانه از جزیرههای اطراف داشتیم. بعدازظهر، سربازها به نوبت با قایق سمت فانوس دریایی میرفتن تا چراغش رو روشن نگه دارن و حرکت کشتیها با مشکل مواجه نشه.
جزیرهی اوریول فقط پنج مایل با جزیرهای که توش بودم فاصله داشت، ولی از زمانهای قدیم منطقهی خانوادهی مورانگ بوده. حتی نیروی دریایی هم بدون اجازه نمیتونست بره اونجا. منم فقط میتونستم از دور به جزیرهی اوریول نگاه کنم. بعد یک مدت، اون آرزوها و خواستههای بلند و بالا رو کنار گذاشتم. وقتی برای اولین بار بعد مدتها برگشتم حس تعلق نداشتن و ترس فراگرفتم.
هر وقت برمیگشتم به جزیرهی گَریسون برای بازرسی فانوس دریایی و رفت و آمد کشتیها، ساعت دو صبح میرسیدم. ولی وقتی به جزیرهی اوریول نگاه میکردم، همیشه نور یک چراغی رو میدیدم. از یکی از کهنهکارهای جزیرهپرسیدم که نور چیه. مرد لبخندی زد و گفت: «پاویلیون وِن جینه.»
«پاویلیون ون جین؟»
«اره، حقیقتا خودمم مطمئن نیستم چیه، ولی از اونجایی که هر شب چراغش روشنه و کشتیها برای جهتیابی ازش استفاده میکنن، این اسم رو روش گذاشتن. ولی شنیدم که میگن نور اتاق مطالعهی مالک جزیرهی اوریوله.»
مالک جزیره؟ یک دفعه تصویر یک پیرمرد دانا و غمگین تو ذهنم اومد، که شبها با نور چراغ کتاب میخونه. براش احترام قائل بودم.
بعد از اون هر چی درباری جزیره سوال پرسیدم، دیگه جوابی نگرفتم.
هر دفعه بعد از بازرسی از جزیرههای اطراف برمیگشتم، همیشه دنبال نور آلاچیق ون جین میگشتم. نگاه کردن بهش باعث میشد قلبم پر از آرامش بشه و عصبانیت و خستگیام از یادم بره.
یک شب درحال گشت شبانه بودم، که یک دفعه هوا طوفانی شد. متاسفانه، خودم تنها تو قایق بودم، یک قایق کوچک تو دریا که هر لحظه ممکنه برعکس بشه. با تمام تلاشم پدال میزدم تا به ساحل برسم، یک دفعه نوری که دوردست روی کوه میدرخشید رو دیدم، و دستهام قدرت گرفتن و تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که برم سمت نور. همون موقع، یک موج بزرگ روبروم ظاهر شد، و من هوشیاریام رو از دست دادم.
وقتی به هوش اومدم روی ساحل سنگی دراز کشیده بودم، حس کردم یکی دستم رو گرفته و میکشه. چشمام رو باز کردم و صدای یک دختر رو شنیدم که آروم ازم پرسید: «به هوش اومدی؟»
صداش خیلی آروم و نرم بود، مثل موج دریا که تو یک روز آفتابی ساحل رو نوازش میکنه.سعی کردم سرم رو بچرخونم که قیافهاش رو ببینم و اولین چیزی که دیدم چشمهاش بود. چشمهایی که انگار ماه توی آسمون میدرخشیدن. بعد از اینکه تونستم طرف مقابل رو ببینم، بالاخره دیدم که یک دختر جوون با لباس سبز و سفید و یک لبخند نگاهم میکرد.
«هی پیرمرد، خوبی؟»
خشکم زد. زندگی تو جزیره باعث شده بود پیر به نظر بیام، هر چی نباشه مدتی بود موهام رو کوتاه نکرده بودم. الان حتی یک ریش هم داشتم، جای تعجب نداره که بهم گفت پیرمرد.
«زندهام...» همین که شروع کردم به صحبت کردن فهمیدم گلوم خیلی خشکه. سعی کردم بلند شم، بشینم ولی دستها و شونههام میسوختن. فکر کنم با برخورد با سنگهای روی ساحل زخمی شده بودم.
اطرافم رو نگاه کردم و پرسیدم: «اینجا دیگه کجاست؟»
«اینجا جزیرهی اوریوله. به خاطر طوفان اومدی اینجا؟» بعد یک قمقمهی آب داد دستم و ادامه داد: «بیا یکم آب بخور.»
قمقمه رو گرفتم و درش رو باز کردم. فکر کردم قراره توسط یک ماهی خورده بشم، ولی جون سالم به در بردم، و این حس عجیبی داشت، یکم گیج شده بودم.
همون جا دراز کشیده بودم، تا اینکه درد پشتم رو حس کردم. سرم رو چرخوندم و دیدم دختره هنوز کنارم نشسته، با یک لبخند آروم که هیچ حسی پشتش نیست.
«ببخشید، اینجا دکتری هست؟ فکر کنم شونهام آسیب دیده و باید معاینه بشه.»
«آره دکتر که هست، فقط...» بهم نگاهی انداخت و پرسید: «آیا یک سرباز از جزیرهی گریناستون هستی؟»
به نشونهی تایید سرم رو تکون دادم. دختر اخمهاش تو هم رفت و گفت: «اگه سربازی از جزیرهی گریناستون بخواد بیاد اینجا باید اجازهی رسمی داشته باشه، وگرنه مجازات میشه. پارسال هم یک سرباز به خاطر طوفان به جزیرهی اوریول پناه آورد و شنیدم پنجاه تا ضربه شلاق به خاطر انظباط نظامی مجازات شد.»
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «تو همین الانم شونهات آسیب دیده، اگه بخوای با ضربه شلاق مجازات بشی خوب نیست...حداقل اینجا درمان بشو، و بعد از اینکه زخمت خوب شد برو.»
جوابی ندادم. تو خانوادههای بزرگ و اشرافی قوانین و سختگیریهای زیادی بود. حتی اگه خانوادهی مورانگ الان دیگه مثل قبلش نبود بازم بدون اجازه به جزیرهشون اومدن و بعدم همین طوری فرار کردن میتونست دردسر بشه، و کافی بود مردم پایتخت بفهمن و کلی حرف دربیارن. پس سرم رو تکون دادم و گفتم: «پس ببخشید برای زحمت. اسمت چیه؟»
«میتونی کیانگ صدام بزنی.»
کیانگ من رو برد سمت یک غار زیر صخره تو ساحل. بالا رو نگاه کردم و فهمیدم بالای صخره همون پاویلیون ونجین معروفه. وقتی وارد غار شدم شوکه شدم که هر چیزی برای زندگی نیازه داخلش بود.
«اینجا...»
کیانگ نگاهم کرد و قیافه گیجم رو دید، لبخندی زد و گفت: «نگران نباش، اینجا جائیه که خانوادهی مورانگ تابستونها برای فرار از گرما میان. الان تقریبا آخرای پاییزه پس کسی به جز من نمیاد اینجا.»
تقریبا میتونستم حدس بزنم کیانگ کیه. با ادب بود و خوش برخورد. به نظر میومد که یک خانم از یک خانوادهی بزرگ باشه، ولی برعکس خانمهای اشرافی پایتخت لباس سادهای پوشیده بود. یکم دربارهاش فکر کردم و هنوز نمیتوستم حدس دقیقی بزنم، و ادب حکم میکرد که در اینباره ازش سوالی نپرسم.
دیدم کیانگ داره جعبهی کمکهای اولیه رو درمیاره. نگاهم رو دید و توضیح داد: «قرار بود یکی رو تو جزیره پیدا کنم که درمانت کنه ولی جمعیت جزی...
کتابهای تصادفی

