روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم_کیانگ مورانگ
به نظر میرسه خیلی از افراد خانواده مورانگ، شعار خانواده رو یادشون رفته ولی من همیشه به یاد دارمش.
هیچ ناامیدیای تو دنیا نیست، که نشه ازش فاصله گرفت یا یک راهحل براش پیدا کرد.
اتاق مطالعهی من در واقع اولش برای ارباب خانوادهی مورانگ ساخته شده بود. وقتی برای اولین بار دیدمش، با خودم فکر کردم که چرا این اتاق روی صخره هست؟ این طوری اگه دشمنی حمله میکرد کسی که تو این اتاق بود هیچ راه فراری براش نمیموند.
یک روز، پی بردم که یک تونل مخفی زیر اتاق هست، که به کنار دریا میرسه؛ و داخلش چند تا قایق کوچک، جواهراتی از طلا و نقره، حتی یکم غذا و میوهی خشکشده. هر چی نباشه، خانوادهی مورانگ بیش از سیصد سال کسب و کار موفق داشته، قاعدتا برای یک موقعیت وخیم که ممکنه باعث مرگ بشه آماده بودن.
بابا همیشه بهم میگفت اگه میخوام از هر موقعیت وخیم جون سالم به در ببرم باید آمادهی همه چی باشم.
وقتی اون سال بابام مرد، جواهر سبز رنگ که نشونهی اربابیت خانواده بود رو به من داد، و به من و مامان دستور داد که به جزیرهی اوریول بریم. اون موقع، من هنوز راه و چاه دستم نیومده بود، و منظور بابام رو درست نفهمیدم. فقط میخواستم با مامانم از دست آدمهای موذی خانواده فرار کنم. وقتی به جزیره اومدم کارکنهای بابام از مدتها پیش رو دیدم. فهمیدم بابام مدتهاست داشته برای این موقعیت خودشو آماده میکرده. بدون اینکه هیچ خبردار بشه داشته اموال خانواده رو به جزیره منتقل میکرده و علاوه بر اون کارخونهی شی رو با نام خانوادهی مادریش تاسیس کرده بوده و داده بوده دست یکی که براش کارخونه رو بگردونه. در واقع کارخونه به صاحب جواهر سبز تعلق داشت. ولی بالاخره یک جای کار سرنوشت باید همه چی رو بهم میریخت، و بابام زودتر چیزی که قرار بود، قبل از اینکه بتونه همه چی رو راه بندازه از دنیا رفت. با اینحال، کاراش باعث شد که خانوادهاش وضعیت زندگی خوبی داشته باشن.
از وقتی بچه بودم، خوبیها و بدیهای دنیا رو دیدم. به اندازهی بابام دانش و اطلاعات نداشتم ولی اتفاقهایی که تو دنیا میافتاد رو درک میکردم. اگه چیزی رو میخوام باید از قبل برنامهریزی بکنم و از منابع در دسترسم استفاده بکنم.
خانوادهی مورانگ یک طوری باهام رفتار میکردن، انگار وجود ندارم. ولی حداقل اسم خانوادهام به یک دردی میخوره. وقتی وزیرها و کارمندهای دولتی قدیمی فامیلیام رو میشنیدن، همیشه بهم احترام میگذاشتن. با اینکه تو جزیرهی اوریول بودم هیچ وقت ارتباطم با حزب قدیم قطع نشد. تنها چیزی که تو این دوره زمونه نیاز بود نشون بدم، شیوهی لباس پوشیدنم، و هر از گاهی غر زدن دربارهی سرنوشتم و اینکه چطور خانوادهی عظیم مورانگ انقدر نابود شده، بود. و اونها، با تفکرات کهنه و باورهای قدیمیشون درکم میکردن و حتی برامون دلسوزی میکردن.
عمو ام به موقعیت اصلیاش برگشت، و جزیرهی اوریول به عنوان ایستگاه چک کردن عبور و مرور و و کالاهای کشتیها انتخاب شد. این بدون کمک کارمندهای حزب قدیم ممکن نمیشد.
با اینکه تو یک جزیرهی دورافتاده زندگی میکردم، ولی ترند های دنیا دستم بود. میدونستم که مهم نیست قدرت اصلی پایتخت دست کیه، تهش چیزی که خودش رو نشون میده حزب جدیده. این به خاطر این بود که باز بودن به ایدهها و راهکارهای جدید باعث جذب بیشتر افراد غربی میشد و همین به شکوفایی و رونق تجارت و دوستی با کشورهای غربی کمک میکرد.
بعد یک طوفان، اتفاقی یک سرباز رو، روی ساحل سنگی زیر صخره پیدا کردم. افراد خارجیای که بدون اجازه وارد جزیره میشن با توجه به قوانین مجازات میشدن. و البته که من اینو میدونستم، ولی نمیدونم چهام شده بود. اول کار میخواستم چند تا از ساکنین جزیره رو خبر کنم تا ببرنش، ولی وقتی چشمم به گردنبند دور گردنش افتاد منصرف شدم.
وقتی بابا داشت شرکت شی رو تاسیس میکرد، یک سازمان اطلاعاتی هم تشکیل داد، که بعدا خیلی بهم کمک کرد. با اینکه خودم هیچ وقت از جزیرهخارج نشدم، از وضعیت جهان مطلع بودم. اتفاقی بود که گردنبند مرد روی ساحل دیدم.
حزب جینگوِی، حزب تازه تشکیل شدهای بود که از جوونهایی تشکیل شده بود که خارج تحصیل کرده بودن. بعد یک مدت حزب جینگوِی داشت تبدیل میشد به ستون استواری برای حزب جدید، و قدرتش رو نمیشد دست کم گرفت. گردنبندی که اون مرد گردنش بود سمبول حسابداری حزب جینگوِی روش بود.
نمیدونستم چطور یک سرباز عادی ربطی به حزب جینگوِی داره، ولی خب تا وقتی که ممکنه بعدا بدرد بخور بشه، نمیتونستم بزارم همین طوری این فرصت از دستم بره. پس مردم رو از اون منطقه دور کردم و بردمش داخل غار که استراحت کنه و حالش بهتر بشه.
با اینکه وضع و ظاهرش مثل یک آدم بی خانمان بود، چشمهاش تیز بود و خیلی با ادب بود. منم باهاش به خوبی رفتار کردم.
تو وقت آزادم که باهاش وقت میگذروندم، درونگرا بودنم باعث نمیشد که اذیت بشم. دربارهی حزب جدید و آرمانهاشون حرف زدیم و منم هرازگاهی نسبت به تجارت تو جزیرهی اوریول حرف میزدم و میگفتم که مشتاقش هستم. اونم تشویقم میکرد، ولی هر از گاهی افکارش از دستش درمیرفت.
وقتی داشت میرفت ازم پرسید: «با من به ای خوبی رفتار کردی، با اینکه حتی نمیدونی کی هستم، نمیترسیدی بلایی سرت بیارم؟»
با یک لبخند جوابش رو دادم: «چند تا آدم تو دنیا با قصد بد به آدم نزدیک میشن؟ باور دارم اگه با طرف مقابلم خوب و صادق باشم، اون هم سرم کلاه نمیزاره و بلایی سرم نمیاره.» علاوه بر اون، چاقوی خانوادهی مورانگ تو آستینم بود، پس چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
مرد خندید، گردنبندش رو درآورد و داد بهم. و بعدش رفت.
از اول تا لحظهی آخری که تو جزیره بود اسمش رو نگفت، و منم ازش نپرسیدم. اتفاقهایی که تو دنیا میافته پیشبینیشون سخته. حتی اگه اسمش رو میدونستم، مطمئن نبودم به دردم بخوره؛ ولی اگه خودش کمک من رو یادش باشه، برمیگرده. در هر حال، جزیرهی اوریول و خانوادهی مورانگ که جایی نمیره.
گردنبند رو گرفتم و دور پای پرندهام بستم، و به یکی دستور دادم که قفس پرندهای که بابام درست کرده بود رو پیدا کنه، و پرنده رو داخلش بزاره.
خواهر کوچکم یک دنده و از خود راضی بود. از وقتی بچه بود به هم نزدیک نبودیم، ولی هر وقت چیزی ازم میخواست براش فراهم میکردم.
پس وقتی...