فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری در جزیره‌ی اوریول

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر پنجم_ وِی مورانگ

گفتم میخوام برم. اگه نذاری برم، خودمو میکشم.

یک چاقو درآوردم.

البته که نمیخواستم واقعا بمیرم؛ فقط داشتم صحنه سازی می‌کردم.

چاقو رو بردم نزدیک گردنم، ولی حتی تماس هم نداشت، حتی زخمی‌ام هم نکرد.

ولی خواهرم بهت‌زده و ترسیده بود. ترسیده بود بلایی سر خودم بیارم. پس گفت: «پس برو، تا وقتی که خوشحالی مهم نیست.»

از بچگی، از خواهرم متنفر بودم.

وقتی کوچک بودم، خواهرم گفت نباید صداش بزنم خواهر چون این چیزی بود که ساکنین جزیره‌ی اوریول صداش میزدن. چطور یک خانم از خانواده‌ی مورانگ در حد یک شهروند عادیه؟ برای خانواده‌ی مورانگ مایه‌ی ننگ بود.

از دستش عصبانی بودم، چون از قیافه‌ای که می‌گرفت وقتی یک چیزی یادم میداد متنفر بودم، نه از مکالمه‌مون.

حقیقتا، صداش خیلی آروم، نرم و ضعیف بود، با اینحال جرئت نمیکردم از حرفش سرپیچی کنم.

خاله ژانگ همیشه میگفت: «فقط بانوی بزرگ میتونه طبیعت شلوغ و دردسرساز بانوی کوچک رو کنترل کنه.»

هر وقت اینو می‌شنیدم، حتی بیشتر اعصابم خورد میشد.

پس‌این دفعه نمیخواستم به حرفش گوش بدم، همین طور هی صداش میزدم "خواهر".

آخرش خواهرم تسلیم شد، آهی کشید و گفت: «بیخیال، دست خودته.»

چیز مهم و بزرگی نبود، ولی خیلی به خودم افتخار می‌کردم که این دفعه به حرفش گوش ندادم!

ولی بیشتر مواقع، نمیتونم از پس خواهرم بربیام.

مردم جزیره از من خوششون میومد. تا وقتی لبخند میزدم، همه سریع هر چی میخواستم رو فراهم میکردن. کافی بود یکم سروصدا کنم و میتونستم کاری که قبلش نمیتونستم رو انجام بدم.

ولی اگه خواهرم میگفت نمیتونم یک کاری رو انجام بدم. همه سریع دست از کار می‌کشیدن و با پشیمونی نگاهم میکردن.

و خاله ژانگ که بیشتر از همه دوستم داشت، میگفت: «بانوی بزرگ گفته نمیتونی اینکارو بکنی، لطفا سعی کن باهاش کنار بیای، بانوی من.»

مامانم در حالیکه گریه میکردم و سروصدا میکردم، لبخند میزد و میگفت: «از اونجایی که کیانگ گفته نه، حتما دلیلی داشته، پس وِی، انقدر گریه نکن!»

چرا؟ فقط چند سال ازم بزرگتر بود. چرا همه به حرفش گوش میدادن؟ آیا از من مهم تر بود؟

خیلی اعصاب‌خوردکنه!

بقیه میگفتن که بانوی بزرگ مورانگ خیلی با خواهر کوچکش مهربونه، تا وقتی که خواهرش چیزی بخواد، اون براش فراهمش میکنه.

اینو که شنیدم فکری به ذهنم رسید!

پس گفتم: «خواهر، میخوام بهترین معلم بهم خطاطی یاد بده. معلم های جزیره خیلی مضخرفن!»

اونم گفت: «باشه.» و بهترین معلم آکادمی گوانگ‌یانگ به خونه‌مون دعوت شد. خاله ژانگ می‌گفت وزیر خارجه قبلا شاگردش بوده.

گفتم: «خواهر، خارجی‌های زیادی تو این جزیره میان و میرن. میخوام یک چیزی از خارجی‌ها یاد بگیرم.»

خواهرم گفت: «حتما.» و چند تا خارجی با ریش بزرگ و چشم‌های آبی دعوت کرد. مامانم میگفت اینا دانشمند‌ها و جهان‌گردهایی هستن که اومدن کشورمون رو ببینن.

گفتم: «خواهر، من لباس های غربی، پیانو، اسباب و اثاثیه‌ی غربی،... میخوام.»

خواهرم گفت: «باشه.» پس همه‌ی اتاق‌هام به سبک غربی تغییر کردن. حتی پنجره‌هاشون هم عوض شد!

گفتم: «اینو میخوام، اونو میخوام‌.»

خواهرم می‌گفت: «باشه.» و بعد بهم میدادش.

خواهرم خندید و گفت: «دختر کوچولو، دیگه چی میخوای؟»

نتونستم چیزی بگم، و حتی بیشتر از قبل عصبانی شدم.

معلمی که از پایتخت اومده بود همیشه به خاطر هوشم تحسینم میکردن، ولی یک دفعه یکی از مقاله‌های خواهرم رو خوند، حسابی تعجب کرد و گفت که خواهرم یک نابغه‌است.

وقتی معلم‌های خارجی‌ام بهم درس میدادن‌، خواهرم همیشه اونجا بود و آروم گوش میداد. یک دفعه شنیدم که درباره‌ی مشکلات تجارت با کشور های دیگه حرف به زبون خارجی باهاشون حرف میزد، و من شوکه شدم که نمیتونستم به خوبی خواهرم خارجی حرف بزنم.

اون موقع، تقریبا از خواهرم متنفر بودم.

ولی یک روز، دیگه عصبانی نبودم.

چون یک دفعه پی بردم که خیلی خوشگلم.

وقتی بچه بودم، خاله ژانگ همیشه بغلم میکرد و میگفت: «بانوی کوچک‌مون، خیلی خوشگله وقوی بزرگ بشه قطعا یک زن جذاب میشه!»

اون موقع نمیدونستم منظورش چیه، ولی بعدا فهمیدم.

بعد از دستور امپراطور برا باز کردن مرز‌ها مردم بیشتری به جزیره میومدن. وقتی مرد ها نگاهم میکردن، نگاهی که تو چشم‌هاشون بود با وقتی که به خواهرم نگاه میکردن کاملا متفاوت بود.

اونها تو یک نگاه عاشق من می‌شدن، ولی برای خواهرم این طوری نبود.

به خودم افتخار می‌کردم. به صورت دردمند خواهرم نگاه کردم، و دیگه اعصابم خیلی خورد نبود.

مامانم همیشه با نگرانی میگفت کیانگ همه‌اش تو جزیره است و با این همه کار و مسئولیت خودشو اینجا گیر انداخته. الان هم که داره بزرگ و بزرگتر میشه، میترسم بعدا شوهر گیرش نیاد.

اوه! مثل اینکه قراره تا ابد تنها بمونه! یکم دلم به حالش سوخت.

مامان گفت میخواد من رو به پایتخت ببره. ولی خواهرم نیومد.

پایتخت و جزیره‌ی اوریول دو تا جای کاملا متفاوت بودن. پایتخت خیلی شلوغ بود، ماشین‌های خارجی که قبلا فقط تو نقاشی ها دیده بودم تو همه‌ی خیابون‌ها دیده میشدن، و لباس‌های مردم خیلی شیک و مطابق مُد روز بودن. خانم‌های اشراف‌زاده، مجالس رقص و ... آه، من واقعا از پایتخت خوشم میومد.

من بهترین معلم ها رو داشتم و بهترین چیز‌ها رو برای کارهای روزانه‌ام استفاده میکردم، پس وقتی به پایتخت اومدم کسی مسخره‌ام نکرد که یک دختر عقب‌افتاده از یک جزیره‌ی دور هستم. خیلی زود با خانم‌های اشراف‌زاده‌ی شهر دوست شدم.

یک روز با...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری در جزیره‌ی اوریول را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی