روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهارم_ ژو زیهوی نقاش
صورت بیتفاوت اون زن رو که یادم اومد، فهمیدم که وِی مورانگ داشت حقیقت رو میگفت. یک همچین زنی بود، و این باعث میشه قلبم بشکنه. هیچ وقت حتی تصور هم نمیکردم برای همچین مدت طولانیای تو یک مکان بمونم.
خداوکیلی، اول کار، حتی اومدن به جزیرهی اوریول هم یک اتفاق بود.
یک روز، سوار قایق پیتِر شدم تا برم پایتخت. یک دفعه وسط راه دیدم پرچمشون رو بالا بردن و رفتن سمت یک جزیره.
«پیتر عوضی! مگه نگفتی این کشتی داره میره پایتخت؟ اینجا دیگه کجاس؟» من از دکل کشتی پریدم پایین، رفتم سمت پیتر و یقهاش رو گرفتم. مردک، جرئت میکنه منو تو یک جزیره گیر بندازه!
پیتر فقط دست هاش رو به نشونهی تسلیم بالا برد، لبخند زد و گفت: « آروم باش، و یکم امونم بده تا توضیح بدم. باید آذوقهمون رو تامین بکنیم بابت همین باید تو جزیرهی اوریول یک توقف داشته باشیم.»
«جزیرهی اوریول؟اونجا دیگه کدوم قبرستونیه؟» یقهاش رو ول کردم, و با یک لبخند بزرگ روی یک صندلی روی عرشه نشستم. گفتم: « و راستی، تو بیشتر ده ساله تو کشور ما تجارت میکنی، واقعا نمیفهمم چطوری هنوز لهجهات انقدر عجیب غریبه؟ گوش هام درد میگیره وقتی بهت گوش میدم.»
پیتر لبخند زد و گفت: « خب پس به زبون خودم صحبت میکنم.» به سمت شمال نگاه کرد و ادامه داد: « جزیرهی اوریول چند سالی هست که ایستگاه عبور و مرور تو این دریا هست. کشتی های بازرگانی معمولا برای تجدید آذوقه اینجا توقف میکنن.»
«اوه~» حوصله ام سر رفت و سرم رو برگردوندم تا به جزیره نگاه کنم و گفتم: « این جزیره از دور شبیه یک پرندهی اوریوله. نمیدونم چیز جالبی داره یا نه، ولی خب میگردم تا ببینم چی پیدا میکنم.»
«شنیدم که عمارت خانوادگی یک خانوادهی بزرگ اینجاست. باید جای خوبی باشه.»
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: «یک خانوادهی بزرگ؟ متاسفم، ولی این هیچ ربطی به من نداره.»
«و صاحب جزیره خانم جالبیه.»
«زن؟ خوشگل؟ خب الان نظرم جلب شد!» دستی به چونه ام کشیدم و گفتم: « بانوی اشرافی جزیرهی اوریول...تِم[1]* خوبیه.»
پیتر جوابم رو نداد, ولی یک پوزخند خائنانه روی لبش نشست و به ملوان گفت با بیشترین سرعت پیش بره.
تو کل زندگیم، حتی یک بار هم فکر نکردم که با یک خانم از یک خانوادهی اشرافی تو یک جزیرهی دورافتاده ملاقات کنم.
جدی، اول فکر کردم فقط قراره برم نقاشی بکشم.
جزیرهی اوریول قطعا غنی تر از چیزی بود که فکر میکردم. ساکنانش خیلی با مردم جاهای دیگه فرق داشتن، و کلی از لباس هایی که جاهای دیگه عتیقه محسوب میشدن اینجا هنوز استفاده میشدن.
...خب، علاوه بر لباس و پوشش، سنت های قدیمی هم همچنان پابرجا بودن. دفتر نقاشیام رو برداشتم و به ذهنم رسید که برم و عمارت با شکوهی رو که مال یک خانواده بزرگ بود بکشم. وسط راه، هفت هشت نفر که شبیه روستایی ها بودن سمتم اومدن و گفتن که وارد محدودهی خانوادهی مورانگ شدم و نمیتونم جلوتر برم. بهشون گفتم که فقط میخوام عمارت رو نقاشی کنم تا شاید راضی بشن، ولی حتی بیشتر سعی کرد دورم کنن. گفتن که عمارت خانوادهی مورانگ خیلی باارزشه و نمیشه بدون اجازهی صاحبش نقاشی اش کرد.
چند ساله که قوانین تغییر کردن؟ حتی قصر تابستونی پادشاه هم به شهروندان اجازهی ورود میداد؛ مردم این جزیره واقعا تو گذشته زندگی میکردن.
با اینکه تو ذهنم داشتم فحششون میدادم، ولی ساکنای جزیره فقط خام و ساده بودن. و همین طور اصرار میکردن که از اونجا دور بشم. منم دفترم رو دستم گرفتم و رفتم. خوشبختانه، تونستم تو ساحل یک جایی پیدا کنم که عمارت ازش معلوم بود. پیتر راست میگفت، اینجا واقعا جای خوبی برای نقاشی کشیدنه. منم ذغالم رو دراوردم و شروع کردم به نقاشی کردن.
نمیدونم چقدر گذشته بود، که صدای آهنگی شنیدم. با تعجب سرم رو بالا آوردم، آیا پیتر یهو تصمیم گرفت سر کارم بزاره و شروع کرد به خوندن آهنگ مورد علاقهام؟ نه، این صدای یک زنه.
صدا رو دنبال کردم، و چشمم به یک خانم جوون افتاد.
یک لباس سبز و سفید پوشیده بود، و موهای مشکی و براقش که توسط یک روبان نقرهای بسته شده بودن تو نسیم به حرکت دراومده بود. به آرومی کنار ساحل راه میرفت، و با لبخندی روی لبش، آهنگی رو زمزمه میکرد. آیا خوشگل و جذاب محسوب میشد؟ نمیدونم، واقعا نمیتونستم یک کلمه پیدا کنم که توصیفش کنه، چون مثل این بود که یک خانم از زمان قدیم، تو یک زمان اشتباه گیر افتاده. میتونستم ببینم که کنار یک برکه پر از گل های لوتوس تو باغ خونهشون قدم بزنه، ولی یک دفعه پس زمینه به آسمون و دریا تبدیل شد.
حس کردم اگه این صحنه رو نقاشی نکنم، هنری که کل زندگیم دنبالش بودم بدرد نخور بوده.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای خندهای شنیدم. سرم رو بالا آوردم و دیدم، خانونی که تو نقاشی بود الان کنارم وایساده و نگاه نقاشیام میکنه. لنقدر ترسیدم که نزدیک بود قلمم از دستم بیافته.
«جناب، نمیخواستم مزاحمت بشم ولی..» نگاهش که به چهرهی وحشت زده ام افتاد سریع توضیح داد: « حقیقتا تا حالا نقاشی به این جزیره نیومده. میخواستم ببینم جزیره تو نقاشیهات چه شکلیه.»
با این حرفش بیشتر گیج شدم. نباید الان به خاطر اینکه داشتم یواشکی میکشیدمش سرم داد بزنه و بعدش ول کنه بره؟ چرا اومده نشسته باهام حرف میزنه؟
وقتی دید حرفی نمیزنم و همین طوری بهش زل زدم، سرفهای کرد و لپ هاش سرخ شد، ولی بازم ادامه داد: « این نقاشی، همون طرح اولیه تو نقاشی غربیه، نه؟»
اوه؟ خب این جالب بود. تو این جزیرهی به دور از تمدن، یک خانم بود که انگار از نقاشی های قدیمی دراومده، و دربارهی نقاشی غربی و طرح اولیه باهام حرف میزنه.
گلوم رو صاف کردم، لبخندی زدم و گفتم: « درسته، این واقعا طرح اولیه غربی هست. ولی میشه بدونم این خانم محترم این رو از کجا میدونن؟»
با تعجب گفت: « این واقعا طرح اولیه هست؟ حقیقتا، یک معلم خارجی چند سال پیش به جزیره اومده بود و به خواهرم درس میداد. تو کلاس درسش دربارهی طرح اولیه شنیدم.»
پیتر یک دفعه از اون طرف جزیره به سمتم اومد و گفت: « ژو زیهوی! ژو زیهوی! چطوری اومدی اینجا، پیدا کردنت خیلی سخت بود. بیا بریم کشتی میخواد راه بیافته.» اومدم جوابش رو بدم که پرسید: « نمیخواستی عمارت بالای کوه رو بکشی؟»
اگه میتونستم به خاطر این همه سر و صدا کردنش دعواش میکردم ولی خب یک زیبارو کنارم بود، پس یک نفس عمیق کشیدم و به زبون مادری پیتر گفتم: « احمق های این جزیره نمیزارن برم بالای کوه. میگن عمارت بالای کوه خیلی باارزش و مقدسه.»
یک دفعه خانمی که کنارم نشسته بود به زبون مادری پیتر گفت: « واقعا؟ از این بابت متاسفم این تقصیر منه، ساکنین جزیره خیلی وفادار و وظیفه شناسن. لطفا ببخشیدشون.»
پیتر که تازه متوجه حضورش شده بود. نگاهش کرد و تو سکوت سلام نظامی کرد. بعدش دوباره نگاهش رو من افتاد، لبخندی روی لبش اومد و گفت: « ژو زیهوی، این صاحب جزیرهی اوریوله.»
خشکم زد. خانمی که کنارم بود تعظیم کوچکی کرد و لبخند زد: « جناب ژو، من کیانگ مورانگ هستم، صاحب این جزیره.»
تو کل زندگیم فکر نمیکردم به یک دختربچه تو یک جزیره نقاشی یاد بدم.
خداوکیلی، اولش فقط همین طوری قبول کردم چون کنجکاو شده بودم.
بیست و شش سال زندگی کرده بودم، پیر نبودم ولی از وقتی بچه بودم آدم های زیادی رو دیده بودم. نمیتونم بگم کل دنیا رو گشته بودم، ولی خیلی جاها رفته بودم.
تو پایتخت مرد و زن های زیادی دیده بودم، و همشون تو دو تا دسته کلی قرار میگرفتن: اونهایی که میانسال یا پیر بودن و لباس های قدیمی میپوشیدن و افکارشون مثل حکاکی روی سنگه(سخت و غیر قابل تغییر) و اونهایی که جوون ترن و لباس های غربی میپوشن و فکر میکنن خیلی دربارهی کشور های خارجی میدونن. ولی هیچی دربارهی طرح اولیه و نقاشی غربی نمیدونن چه برسه به زبونشون.
خوشبختانه، وجود این خانم ها باعث شده بود زندگیم راحتتر بگذره. اونها نقاشیم رو میزدن به دیوار اتاقشون تا یادشون بیاره کی هستن، زن های مسن تر هم به خودشون افتخار میکنن که هر از گاهی دنبالم راه بیافتن و نصیحتم کنن.
سر و کله زدن با این دو نوع آدم آسون بود.
خوشبختانه، به نظر میرسید امروز یکی رو دیدم که جزء این دو دسته نبود.
کیانگ ...
کتابهای تصادفی
