فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۸

مگه منو نمی‌بینین؟ (۵)

»۳۰٪... نه، ۴۰٪ بهت میدم.»

وقتی خانمه این حرف رو زد، ایل‌هان سریع سهم اون رو جدا کرد. خانمه هم با شگفتی به مهارت تکه‌تکه کردن ایل‌هان نگاه می‌کرد که چه جوری با مهارت کار می‌کنه. البته بقیه اینجوری نبودن.

«اون زنه حتماً ملکه‌ست! خیلی ضعیف شده ولی نیروی صاعقش مشخص می‌کنه که خودشه!»

»امروز اومده دانشگاه؟ یعنی دانشجوئه؟ بدنش رو نگاه کن!»

»ساکت شین! انقدر نزدیکش نشین وگرنه با صاعقه می‌سوزوندتون.»

»منم می‌خوام بسوزونتم!»

«... ولی اون مرد آهنی کیه دیگه؟»

وقتی که سربازا دیدن شهروندای معمولی که اومده بودن ازشون محافظت کنن، خودشون هیولاها رو کشتن خیلی تعجب کردن. ستوان دومی که انگار رهبرشون بود هم داشت با ناراحتی گزارش می‌داد. بقیه‌ی سربازا هم داشتن هالک رو دید می‌زدن و صداش می‌کردن ملکه و ستایشش می‌کردن.

ایل‌هان برای این آدمایی که فقط توی یک روز سرباز شدن دلش سوخت ولی براش اهمیت نداشت.

»مردآهنیه کیه دیگه؟»

»راستی اون فنی که زد چی بود؟ از تو دستش نور درومد؟»

»نه بابا، مگه تبر نبود؟»

»من که فقط دیدم هیولاها رو بالا سرش می‌چرخونه!»

مهارت اختفاء ایل‌هان باعث می‌شد که بقیه نتونن واقعیت رو تشخیص بدن و بفهمن ایل‌هان چه کار می‌کنه. ایل‌هان خیلی دلش می‌خواست جواب چرت و پرتای بقیه رو بده ولی خودش رو کنترل کرد و پنجه‌ی آخوندک رو تکون داد. از توی باسن مگس غول‌پیکر هم یه سنگ جادو که زیاد درخشان نبود، پرت شد هوا.

»تموم شد!»

ایل‌هان خیلی سریع توی هوا سنگ جادو رو گرفت و به طرف ملکه پرت کرد. ملکه هم گرفتش و تعظیم کرد.

«ممنونم.»

ایل‌هان ۴۰٪ از سهم ملکه رو برداشت. از هم خداحافظی کردن و از هم جدا شدن. ملکه سهم خودش رو توی کیفی که آماده کرده بود گذاشت و برگشت که بره.

ستوانی که اونجا بود انگار از مقامات بالا دستور گرفته بود. به خاطر همین به ملکه نزدیک شد و گفت: «صبر ک... وای!»

اما هنوز به سه متری ملکه نرسیده بود که یه صاعقه جلوی پاش خورد زمین.

صاعقه‌ای فقط برای جلوگیری از نزدیک شدن اون استفاده شده بود تا آسیب نبینه و فقط عقب نگهش داره. اگه خدا این صحنه رو می‌دید حتماً می‌گفت «آره، برای همینه که انسان‌ها رو فرستادم زمین!»

بقیه که چنین صحنه‌ای رو دیدن، با خودشون گفتن: «چقدر باحال.»

«خیلی خوشش اومده حتماً.»

«حتماً ستوانه خیلی بهش خوش گذشته.»

«درسته که ملکه بهش صاعقه زد ولی حتماً ستوانه خوشش اومده...»

«منم می‌خوام صاعقه بخورم.»

«چقدر منحرفین شما!»

بعد از ملکه که با این کارش توجه‌ها رو جلب کرد و رفت، ایل‌هان هم سهمش و هر چیزی که به دست آورد رو برداشت و بلند شد. فلس خرخاکی رو کند تا هر چی که به دست آورده رو بذاره داخلش. اون چهارتا پایه‌ی میز هم که خیلی قبل‌تر از شرشون خلاص شد.

دیگه نزدیک بود آدما بیان دورش کنن و اینجوری خیلی دردسر می‌شد که بخواد این همه مواد رو با خودش جا به جا کنه. ولی نمی‌تونست که چیزایی که داشت رو دور بریزه. باید چی کار می‌کرد؟

ایل‌هان درست مثل زمانی که یکی ازش بپرسه مادرت رو بیشتر دوست داری یا پدرت رو؟ وحشت کرده بود؛ این سؤال رو وقتی پنج سالش بود عمش ازش پرسید‌ه بود.

ولی لازم نبود نگران باشه چون بعد از این که آدما از دید زدن ملکه خسته شدن و روشون رو برگردوندن، دیگه نمی‌تونستن ایل‌هان رو ببینن.

«وای، اون کجا رفتش؟»

«ببین چه سرعتی داشته که ما نتونستیم رفتش رو ببینیم! عجبااا!»

«سانگ‌دائه بالت!»

«سانگ‌دائه بالت!»

ایل‌هان با خودش گفت: می‌دونستم اینجور می‌شه.

و اینجوری یه اسم مستعار به ایل‌هان دادن.

درسته که کسی متوجه حضورش نبود، ولی ایل‌هان از این وضعیت خوشش نمیومد. مخصوصاً وقتی که دید ستوان دوم داره خیلی مصرانه دنبال ایل‌هان می‌گرده ولی پیداش نمی‌کنه. انگار داشتن به قلب ایل‌هان تیر می‌زدن.

ایل‌هان از بین مردم رفت تا غذای مادرش رو بخوره و وقتی که تا آخر تپه پایین اومد یادش افتاد که کیفش رو توی کلاس درس جا گذاشته.

برگشت کیفش رو برداشت و رفت خونه. مادرش تا دیدش خیلی خوشحال شد چون فهمیده بود توی دانشگاه هیولاها حمله کردن و توی تلویزیون در سرتاسر کره فیلمش پخش شده بود. ایل‌هان و مادرش غذاشونو با هم خوردن. وقتی بابای ایل‌هان اومد انگار از یه چیزی ترسیده بود ولی حرفی نزد. ایل‌هان در اتاقش رو قفل کرد که مثلاً بگه خوابیده و از خونه زد بیرون.

یه کیفی همراهش بود که تمام چیزایی که از هیولاها به دست آورده با یه سری لوازم دیگه رو داخلش گذاشته بود.

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همه به غیر من بازگشته هستن را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی