همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۵
مگه منو نمیبینین؟ (۲)
یو ایلهان ساکت شد. خیلی خیلی شوکه شده بود.
وقتی که لیتا قبلاً در مورد «وضعیت» صحبت کرده بود، یو ایلهان حدس زد که حتماً قدرت آدما قراره سطحبندی بشه و یه پنجرههایی مثل پنجرههای بازی برای نشون دادن وضعیتا نمایش داده بشه.
در مورد وضعیتیم که الان داشت زیاد تعجب نکرد چون داشت نتیجهی سالها تمرین و تلاشش رو میدید و خوشحال بود.
امتیازاتیم که برای هر مهارت داده شده بود هم تعجبی نداشت. مانا و جادو مثل بازیای ویدیویی نبودن که بشه با بالا بردن وضعیت، امتیازشون رو بالا ببره.
آره. این چیزا اصلاً براش تعجب برانگیز نبودن.
تنها مشکلی که وجود داشت، عنوان و مهارتها بودن. مهارت اختفاء رو که اصلاً یادش نمیومد چه جوری یادش گرفته و عنوان هم معلوم بود که فقط برای مسخره کردن یو ایلهان انتخاب شده!
یعنی چی اختفاء غیرفعال شد؟ یعنی من از اول عمرم نامرئی بودم؟ یعنی حتی اگرم برم جایی کسی منو نمیبینه؟!
ناگهان خشم زیادی تمام وجود یو ایلهان رو دربرگرفت. این جا بود که به غیر موجود برتر شدن برای دیدن لیتا، هدف دیگهای هم پیدا کرد و تصمیم گرفت تمام سوابق آکاشیک رو جمع کنه!
مهارتهای غیرفعال تنها موضوع توی ذهن یو ایلهان بودن. بعدشم، سوابق آکاشیک چیزی نبودن که قابل تحریف باشن.
آدما که این سوابق رو ننوشتن که بخواد توش اشتباهی رخ بده. اینا سوابق جهان هستن! و اگرم اشتباهی داخلش باشه حتماً از طرف وجودی خارج از قلمرو انسانیه؛ وجودی مثل خدا!
یو ایلهان با خودش فکر کرد که چه طور ممکنه این سوابق نامشخص باشه؟ و همین طور که داشت به این موضوع فکر میکرد به خونش رسید. آخرش یه نظریه به ذهنش اومد.
یو ایلهان با خودش گفت: «فعلاً تواناییهای بدنیم و مهارتای اختفام مشخص شدن، پس قابلیت ثبت رو دارن. ولی یه سری از تواناییهام هم ثبت نشدن و احتمالاً به خاطر اینه که اون موقع که یادشون گرفتم زمان متوقف شده و هنوز سوابق آکاشیک به زمین نیومده بود.»
اگر فرضیهی یو ایلهان درست باشه، پس تمام چیزایی که در طول مدتی که خدا زمان رو متوقف کرده بود، انجام داده در سوابق آکاشیک ثبت نشدن. یو ایلهان از این بابت زیاد مطمئن نبود ولی انگار همچین اتفاقی افتاده بوده.
«به هر حال، دیر یا زود متوجه میشم.»
یو ایلهان تصمیم گرفت که به تواناییهایی که در طی سالهای گذشته به دست آورده بود اعتماد کنه تا چندتا جملهای که جلوی چشمش نمایش داده شدن. حالا که توی این پنجره مهارتای نیزهاندازی نمایش داده نشده، به این معنی نیست که بلدش نیست و نمیدونه چه جوری با نیزه کار کنه.
یو ایلهان در ورودی خونشون رو باز کرد و رفت داخل.
میخواست یه دوشی بگیره و یه چندتا کار انجام بده تا ببینه چه مهارتایی فعال میشن.
ولی ناگهان چشمش به یه نفر افتاد.
«ها!»
تنها چیزی که تونست بگه این صدای مسخره بود و خیلی زود فهمید که چه خنگی زده.
آخه چه طور ممکنه مهمترین چیز توی این دنیا رو فراموش کرده باشه؟ چه طور تونسته که خانوادهی عزیزش رو از یاد ببره؟
مادرش جلوش ایستاد و گفت: «ایلهان.»
درسته که یو ایلهان انقدر از مادرش دور بود که حتی با دیدن عکسش انگار داشت به یه غریبه نگاه میکرد، ولی الان با یه نگاه، دوباره چهرهی مادرش یادش اومد. اون زن میانسالی که داشت جلوی چشماش گریه میکرد، مادرش بود.
ذهنش اون زن رو یه غریبه میدید ولی قلبش اون رو شناخت.
«مامان!»
همین طور که این کلمهای که سالها به زبون نیورده بود رو تکرار میکرد، اون زن رو بغل کرد.
مثل یه بچه زد زیر گریه. مادرش هم همراه باهاش گریه میکرد. انقدر گریه کردن تا پدر یو ایلهان هم رسید.
بعد از این که سهتاییشون مدت طولانی گریه کردن، گشنشون شد. وقتی مادر یو ایلهان، کیم یهسول، شروع به آشپزی کرد، انگار دوباره زندگی قدیمشون رو داشتن.
لیتا هزار سال برای یو ایلهان غذا درست میکرد (البته یو ایلهان نمیدونست که هزار سال گذشته چون دیگه سالها رو نمیشمرد)، ولی هیچ وقت ندیده بود که لیتا آشپزی کنه. پس، وقتی که دید مادرش تو آشپزخونه داره غذا درست میکنه خیلی احساساتی شد.
بوی خوش برنج، صدای ضربهی چاقو به تخته و صدای جلیز ولیز روغن توی ماهیتابه به دل یو ایلهان نشست.
«ممنون که برامون غذا درست کردی!»
شامی که با موادی که توی خونه بود درست شد رو با آرامش صرف کردن. یه غذاهاییم سرو شد که معلوم بود مادرش اونا رو توی دنیای دیگهای که رفته بوده، یاد گرفته.
با این حال، یو ایلهان نتونست با آرامش کامل غذاش رو بخوره چون پدر و مادرش در مورد دنیایی که توش بودن صحبت کردن.
«پسرم، تو رو کجا فرستادن؟ من و بقیهی همسایهها رفته بودیم توی دنیایی به اسم یا-اومین.»
کتابهای تصادفی