فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۴

نمی‌تونین منو ببینین؟ (۱)

اولین کسی که متوجه شد یه چیزی تغییر کرده، ایل‌هان بود.

«یه چیزی داره حرکت می‌کنه!»

[چی حرکت می‌کنه؟]

«شمشیرت.»

[چی؟ وااااااای! نه!]

این شمشیر اولین شمشیری بود که ایل‌هان ساخته بود و از نظر ایل‌هانِ الان، یه آشغال به حساب میومد. این شمشیر داشت روی کمر لیتا تکون می‌خورد.

یعنی چی شده؟ حتی ماشینای توی خیابون، لباسای ایل‌هان و هر چیزی که توی این دنیا بود داشت می‌لرزید.

این یعنی دنیا داشت به زمانی برمیگشت که همه چیز برای اولین بار در اون متوقف شده بود.

«هر چیزی که تغییر کرده یا حرکت داده شده، داره تکون می‌خوره!»

[اینا رو ول کن، یه فکری برای شمشیرم بکن.]

«یکی بهترش رو برات درست می‌کنم، پس بندازش دور.»

[نمیخوام!]

در حالی که لیتا به شمشیر قدیمیش چسبیده و ناراحت بود، بدن ایل‌هان ناگهان تکون خورد.

بدنش به حالت قبلیش برنگشت ولی داشت به جایی می‌رفت که قبل از رفتن آدما اونجا بود. درست مثل یه پرنده به آسمون رفت.

«دارم پرواز می‌کنم!»

[ایل‌هان، صبر کن! خ... خدایا! یه خرده زمان بده تا باهاش خداحافظی کنم!]

لیتا وقتی که فهمید داره چه اتفاقی میوفته مرتباً خواستش رو تکرار کرد ولی خدا درخواستش رو عملی نکرد.

قدرت خاصی داشت ایل‌هان رو به سمت دانشگاه می‌برد و یه قدرت دیگه هم لیتا رو به آسمون کشید. لیتا انقدر ناراحت بود که شروع به گریه کرد.

[بعد از این همه مدت بیخیالی حالا یه دفعه این کار رو کردی؟ ...کارت درست نیست، اصلاً درس نیست!]

لیتا با این کارش به خدا توهین کرد. به عنوان یه فرشته کارش اصلاً درست نبود. تنها کاری که لیتا می‌تونست بکنه تماشای دور شدن ایل‌هان و دعا برای موفقیتش بود در حالی که شمشیری که ایل‌هان ساخته بود رو محکم در بغل داشت. لیتا به خدا گفت: «شمشیر رو ازم نگرفتی، پس منم حرفم رو پس می‌گیرم.»

لیتا با خودش فکر کرد که آیا دوباره همدیگه رو می‌بینن؟ دعا کرد که بتونه بعد از این که ایل‌هان از دست تغییرات زمانی جون سالم به در برد دوباره همدیگه رو ببینن، هر چه زودتر، مثلاً همین فردا.

لیتا به هزار سال پیش فکر کرد؛ زمانی که اومده بود دنبال ایل‌هانی که از بقیه جامونده بود. بعد لیتا چشم‌هاش رو بست و گفت: [آخرش همدیگه رو بوس نکردیم!]

در همون لحظه‌ای که لیتای بیچاره داشت برمیگشت، ایل‌هان هم به دانشگاه برده شد و از بالا پرت شد پایین. البته بین هوا و زمین جوری بدنش رو کنترل کرد که با حالت درستی برسه زمین و بهش کمترین آسیب وارد بشه.

«یه حس خوبی دارم.»

پرواز کردن بهترین چیزی بود که توی این سال‌های طولانی تجربه کرده بود. یعنی الان روزای خسته‌کننده دیگه تموم شده؟ ایل‌هان با خودش فکر کرد که بعد از یادگیری کنترل مانا می‌تونه پرواز کردن رو هم یاد بگیره. سرش رو بالا برد و دید لیتا به آسمون رفته.

«هعی.»

ایل‌هان ناخودآگاه یه آهی کشید و با خودش فکر کرد که یعنی لیتا اون رو فقط به چشم یه آدم جالب می‌دیده؟ یعنی فقط برای از بین بردن بی‌حوصلگیش با ایل‌هان بوده؟

ولی این چیزا دیگه مهم نبود چون ایل‌هان لیتا رو به عنوان یه موجود مهربون، زیبا و کسی که تنهاییش رو پر کرده بود به یاد داشت. وقتی به این فکر کرد که دیگه قرار نیست ببینتش، حس کرد قلبش خالی شده.

در واقع، ایل‌ها...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همه به غیر من بازگشته هستن را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی