همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳
من تنها زندگی میکنم (۳)
ایلهان به سئول برگشت. با خودش فکر کرد حالا که هیولاها میان، چه چیزی تغییر میکنه؟ به غیر دانش برای مقابله به چی نیاز داریم؟ میخواست همهی اینها رو یاد بگیره.
ایلهان درست مثل جوونای کرهای که درس میخونن تا بتونن به دانشگاه خوب برن و بعدشم یه شغل عالی پیدا کنن، شروع به درس خوندن کرد و از اونجایی که قبل از جاموندنش از بقیه فقط همین کار رو بلد بود، به نظرش اومد که ایدهی خوبیه چند سال رو بذاره و یه تخصصی یاد بگیره.
لیتا یواشکی به ایلهان نزدیک شد و دید بازم داره رمانهای خیالی میخونه و از توشون چیز میز یادداشت میکنه. به نظر لیتا هر چقدر هم دانشجوهای کرهای درس خون بوده باشن، بازم چند صد سال کتاب خوندن کار عاقلانهای نبود. به خاطر همین گفت: [نه، دیگه کافیه. نمیتونم تحمل کنم ...]
البته، ایلهان این کارا رو فقط برای فرار از تنهایی انجام میداد تا بتونه به خودش ثابت کنه که روحیهی قوی داره. نه! شایدم تمرینات طولانی مدتش باعث تغییری در وجودش شده بود؟!
ایلهان با جدیت به لیتا یه نگاهی انداخت و گفت: «لیتا، حالا که اومدی یه سؤال ازت دارم. میخوام تیکه تیکه کردن لاشه و آهنگری رو یاد بگیریم. به نظرت از کدوم شروع کنم؟»
این حرف ایلهان به نظر لیتا مسخره بود ولی مجبور بود یه جوابی بهش بده.
[برای مقابله با هیولاها، تجهیزات دفاعی و سلاحهای مخصوص نیازه که ممکنه از خود هیولاها ساخته بشن، پس به نظرم دوتاشون خوبه. ولی اگه اساس تیکه تیکه کردن و قصابی رو یاد بگیری احتمالاً کاربردیتر باشه.]
«پس بریم برای تیکه تیکه کردن!»
[بابا یه خرده به خودت استراحت بده بچه!]
در این زمان حیوونهای زیادی پیدا میشدن و از اونجاییم که ایلهان به مهارتای کار با نیزش مطمئن بود، بدون معطلی به کارخونهی تولید سلاح رفت و سرنیزه پیدا کرد و رفت شکار حیوانات.
تیکه تیکه کردن حیوونا کار راحتی نبود. همینجوریشم شکار کردنشون بدون ایجاد آسیب زیاد به پوستشون سخت بود، دیگه پوست کندن و تیکه تیکه کردنشون بماند به جای. البته اگه گاو، خوک، خرس، ببر، شیر، فیل و از این دست حیوونا بودن کار مشکلتر میشد.
با این حال، با گذشت زمان و شکار حیوونای زیاد طی چندین دهه، قلق همه چیز دست ایلهان اومد. انقدر توی شکار و تیکه تیکه کردن حرفهای شده بود که با نگاه به حیوونی که تا حالا به چشمش نخورده بود راحت میتونست بفهمه باید چی کار کنه.
«لیتا، اگه همهی حیوونا رو شکار کنم، هیولاها میان؟»
[خدا انسانهها رو فرستاده یه دنیای دیگه تا بتونن با هیولاها سازگار بشن و قدرت مقابله باهاشون رو پیدا کنن.]
«آره ولی به غیر من همه رو فرستاده.»
لیتا به حرف ایلهان محل نذاشت و ادامه داد.
[و اگه بخوایی همهی حیوونا رو بکشی توازن بهم میخوره. دلیلیم که الان من دارم کمکت میکنم که شکار کنی، فقط برای اینه که توازن حیوونا حفظ بشه. واقعاً فکر کردی میذارم هر چی دیدی رو بکشی؟ پس پسر خوبی باش و اون چیزایی که بهت اجازه میدم رو شکار کن.]
«ایش.»
تمرین نهایی تیکه تیکه کردن، شکار نهنگ عنبر بود.
[کوتاه بیا، احمق!]
«احمق نیستم، اسماعیلم...»
[چرا جوکی میگی که کسی نمیفهمه منظورت چیه!]
«کسی جوکم رو نمیفهمه چون اصلاً آدمیزادی اینجا نیست!»
ایلهان طی تمریناتی که داشت و به خاطر اطلاعاتی که از کتب کتابخونههای جهان به دست آورده بود، خیلی لجوج شده بود. وقتی تصمیم میگرفت کاری کنه، بلافاصله انجامش میداد. برای مثال شکار نهنگ عنبر. نهنگ عنبر چون گونهی در خطر انقراضی بود، شکارش غیر مجاز تلقی میشد ولی این موضوع اصلاً برای ایلهان اهمیتی نداشت.
«مگه تا وقتی آدما بخوان برگردن تعدادشون زیاد نمیشه؟»
[برخلاف تو، این حیوونا چیزی نمیتونن بخورن، رشد هم نمیکنن، عمرشونم نمیگذره و نمیتونن تولید مثل کنن...]
«و باز بهانت اینه که زمان متوقف شده؟!»
[بله چون زمان متو... اصلا تو چته؟!]
ایلهان یک ماه بود روی عرشهی کشتی منتظر نهنگ عنبر بود تا شکارش کنه. یک ماه براش مثل چشم بهم زدن گذشت و اصلاً طولانی نبود و همون لحظه که نهنگ رو دید، شکار و تیکه تیکش کرد.
طبق گفتهی لیتا، بعضی از هیولاها یه چیزایی دارن که میشد فروختشون و شکار نهنگ عنبر هم برای استخراج شاهبو میتونست شروع خوبی باشه.
[آدما معمولاً وقتی یه هیولا ببینن فرار میکنن.]
«ببخشیدا، اونوقت کی داره مجبورشون میکنه که با هیولاها زندگی کنن؟ چرا داری پرت و پلا میگی؟ خوب حالا که تیکه تیکه کردن و قصابی رو یاد گرفتم میرم سراغ آهنگری.»
[آره، برو هـــــــمــــــــه چیز رو یاد بگیر، همه چیز رو. باشه؟]
تا الان سی صد سال گذشته بود.
ایلهان بدون فکر کردن یه چکش برداشت و مشغول شد و از اونجایی که باید از روی کتاب...
کتابهای تصادفی

