فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲

من تنها زندگی می‌کنم (۲)

ایل‌هان اولش که این اتفاقا براش افتاد خیلی تلاش کرد که سازگاری پیدا کنه و با خودش فکر کرد که باید برای هر چیزی آماده باشه چون نمی‌دونه آدما کی برمیگردن.

«هنوز نتونستم واله تودو و کار با نیزه رو کامل یاد بگیرم ولی خیلی به دردم می‌خورن.»

[تو آدم عجیبی هستی...!]

لیتا همینجوری با تعجب به ایل‌هان نگاه کرد ولی ایل‌هان محل نذاشت و دوباره شروع به تمرین کرد. لیتا هر روز براش غذا میاورد، پس لازم نبود نگران چیزی به غیر هنرهای رزمی و قوی‌تر کردن خودش باشه.

پنج سال گذشت. ده سال گذشت؛ و الان بیست سال بود که ایل‌هان روی کره‌ی زمین تنها بود.

حالا دیگه ضربات دست و پای ایل‌هان انقدر قوی شده بود که راحت می‌تونست یه خرس رو از پا دربیاره، چه برسه به یه آدم. وقتی هم که نیزه‌ی چوبی رو پرتاب می‌کرد، کیسه‌ی شنی سوراخ می‌شد و نیزه ازش عبور می‌کرد. قبلنا ایل‌هان فکر می‌کرد که هیچ استعدادی توی هنرهای رزمی نداره ولی وقتی دید که توی ۱۵ سال از شروع تمرینات اینقدر پیشرفت کرده، هیجان زده شد. البته لیتا هم به عنوان یه حریف خیلی بهش کمک کرد.

«دیگه تقریبا داره چهل سالم میشه. به نظرت بهم میاد؟ قیافم پخته‌تر شده؟»

[تنها کاری که توی این چند سال کردی، مشت زدن و کار با نیزه بوده و تنها چیزی که به دست آوردی مهارت توی هنرهای رزمیه. الان این به نظرت پختگی میاره؟ بعدشم، کسی رو دیدی که با تمرین رزمی یه دفعه آدم پخته‌ای بشه؟]

«یعنی تغییری نکردم؟ اگه مامانم منو ببینه جا نمی‌خوره که؟ خیلی بزرگسالانه رفتار می‌کنم؟»

[نه بابا. اینقدر نگران این چیزا نباش و تمرینت رو تموم کن.]

چند وقتی بود که لیتا به جای این که هفته‌ای یک بار به دیدن ایل‌هان بیاد، هر سه روز یک بار میومد چون از این می‌ترسید که ایل‌هان بعد از حدوداً بیست سال تنها بودن در زندانی به اسم زمین، دیوونه بشه و عقلش رو از دست بده.

ایل‌هان این چند سال رو به هر دلیلی که می‌تونست چه به‌خاطر شخصیتش و یا هدفش باشه، تحمل کرده بود.

بیست سال گذشت و تحمل کرد، سی سال گذشت و تحمل کرد.

[مگه چقدر داخل بُعد زمانیشون انحراف ایجاد شده که کسی نمیاد؟!]

حالا دیگه لیتا به جای ایل‌هان نگران بود و شروع کرد داد زدن. ولی چون لیتا موقعیت بالایی نداشت، نمی‌تونست خودش مستقیماً از خدا بپرسه و کار هم برای دستکاری کردن بعد زمانی از دستش بر نمیومد. به خاطر همین، مجبور بود هر روز با ناراحتی شاهد تمرین و بدنسازی ایل‌هان باشه.

یک روز، ایل‌هان به آرومی گفت: «لیتا، دیگه قیافه‌ی مامانم یادم نمیاد.»

[… واقعاً ببخشید.]

«حتی وقتیم که عکسش رو نگاه می‌کنم، انگار دارم به یه غریبه نگاه می‌کنم. به خودم میگم، این واقعاً مادرمه؟ نکنه من همیشه تنها بودم و این آدما توی توهماتم بوده؟ میگم شاید اینا توهماتی هستن که تو برای این که بتونم تنهایی رو تحمل کنم برام ساختی...»

[اینجوری نگو!]

«شوخی کردم. ولی اگه اینجوری بود خیلی بهتر می‌شد.»

ایل‌هان آهی کشید و نیزه رو برداشت. الان دیگه پنجاه سال از جاموندن ایل‌هان گذشته بود.

«خسته شدم دیگه، می‌خوام به کار دیگه بکنم.»

[دلم نمی‌خواد اینو بگم ولی... ما که نمی‌دونیم تغییرات بزرگ کی رخ می‌ده، پس نباید هنرهای رزمی رو بذاری کنار.]

«میدونم.»

بعد از ده‌ها سال با هم بودن، دیگه تفاوت نژادی بین ایل‌هان و لیتا اهمیتی نداشت. ایل‌هان فقط می‌خواست یکی کنارش باشه و به حرفاش گوش بده، و لیتا هم تنها کسی بود که می‌تونست این کارا رو براش انجام بده. پس هر کاری لیتا می‌گفت رو انجام می‌داد. همینم براش کافی بود.

تنها انسانی که لیتا باهاش برای ده‌ها سال ارتباط داشت، ایل‌هان بود پس احساساتی که توی این چند سال برای لیتا ایجاد شده بود چیزی بیشتر از دلسوزی و نگرانی بود. ولی لیتا هیچ وقت همچین چیزی رو به زبون نیورد.

رابطه‌ی عجیب این دو که به خاطر اشتباه خدا ایجاد شده بود، داشت در جهت جالبی رشد می‌کرد.

«میخوام یه چندتا کتاب بخونم.»

[فکر خوبیه.]

برای تغییرات ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همه به غیر من بازگشته هستن را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی