همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱
من تنها زندگی میکنم (۱)
بعد از این که یو ایلهان به خوبی خوابید، بیدار شد و به آشپزخونه رفت. ایلهان دید که فرشتهه روی میز براش غذا گذاشته بود که احتمالاً صبحانش بود و ازش بخار بلند میشد.
خود فرشته اونجا نبود. یو ایلهان از این موضوع تعجبی نکرد. همین جوریش دیدن یه فرشته خیلی عجیب بود به خاطر همین میدونست که قرار نیست در آینده هم زیاد ببینتش.
«خیلی خوشمزست.»
حالا که ایلهان دیگه تنها شده بود، حتی برای کوچیکترین چیزها هم احساساتی میشد. البته از ته دلش گفت که غذا خوشمزست. از دستپخت مادرش خیلی بهتر بود و چون همچین نظری داشت، عذاب وجدان گرفت. صبحانهای که براش آماده شده بود، هم تمام مواد مغذی رو داشت و هم خیلی خوشمزه بود.
«اگه مثل دستپختش درآمد خوبی هم داشته باشه واقعا زن زندگیه.»
اما کی تا حالا با فرشتهها ازدواج کرده؟ جوابش شاید فرشتههای دیگه باشه، مگه نه؟ وقتی یو ایلهان داشت به این چیزا فکر میکرد، بلند شد که ظرفا رو بشوره ولی ناگهان و به آرومی ظرفهای غذا ناپدید شدن. با خودش گفت حتماً ظرف شستن هم جزء وظایفشه.
یو ایلهان رفت حموم و وقتی داشت لباس میپوشید حس کرد که از فرشتهه خوشش اومده. داشت جوراباشو میپوشید که به دانشگاه بره ولی یادش اومد که همه چیز تغییر کرده و کلاسی برگزار نمیشه.
«خیلی خوب...»
حالا باید چی کار کنم؟
جواب سؤال سریع به ذهنش رسید. فرشتهه گفته بود که باید بدنش رو قوی کنه. گذر زمان روی سلولای بدن یو ایلهان تأثیری نداشت ولی هنوز این سلولها فعالیت خودشون رو داشتن. پس اگه تمریناتی رو انجام بده، حتماً تأثیراتش روی بدنش مشخص میشه.
راستش، یو ایلهان اصلاً دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره. نه استعدادی توی ورزش داشت و نه خاطرات خوبی از ورزش.
توی دوران راهنمایی، ساعت ورزش، چوب از دست یو ایلهان ول میشه و میخوره به کلاهگیس مربی ورزششون. و این تنها خاطرهی خوب و خندهدار ایلهان از ورزش بود!
با این حال، الان اوضاع جوری نبود که بخواد از همچین بهانههای بچهگانهای برای طفره رفتن از ورزش استفاده کنه.
با خودش گفت: هیولاها ده سال دیگه میان، نه؟ منم که نمیتونم مثل بقیهی آدما از مانا استفاده کنم، پس باید برای بالا بردن قدرت بدنیم هر کاری میتونم انجام بدم.
«باید برم باشگاه، اَه...»
یو ایلهان بلند شد و یه آهی کشید. حالا که تصمیم به ورزش کردن گرفته بود، باید دنبال وسایل ورزشی میگشت تا بتونه تمرینات مفیدتری داشته باشه.
نصف روز رو صرف جمع کردن اطلاعات برای قوی کردن ماهیچهها کرد. ناهاری هم که روی میز برای یو ایلهان گذاشتن رو خورد. یو ایلهان به باشگاه محلشون رفت و همین که در رو باز کرد با هزار جور وسیلهی بدنسازی روبهرو شد.
«وای.»
یو یلهان یه خرده، فقط یه خرده برای ورزش انگیزه گرفته بود. به خاطر همین، رفت طرف یه دوچرخه تا اول چربیای بدنش رو بسوزونه.
و این آغاز بدنسازی یو ایلهان بود.
یو ایلهان هر روز تا سه سال به باشگاه رفت.
[تو واقعاً داخل به دنیای مدرن زندگی میکردی؟ چه جوری سه سال تمام رو تونستی فقط یه کار انجام بدی؟]
اینجا بود که فرشته پیداش شد و این سؤال رو از یو ایلهان پرسید.
«مجبورم دیگه.»
[درسته.]
«چون مجبورم دارم انجامش میدم. بعدشم، فرق زیادی با سه سال درس خوندن توی دبیرستان برام نداره.»
[……]
فرشته یه جوری به ایلهان نگاه میکرد که انگار هیولا دیده.
همونطور که فرشته گفته بود، یو ایلهان پیر نشد ولی به خاطر رژیم غذایی مقوی و تمرین زیاد، بدنش مثل مربیهای ورزشی که توی تلویزیون نشون میدادن عضلانی شده بود و کاملاً هم منطقی بود چون به جای درس خوندن فقط داشت بدنسازی انجام میداد.
[تو یه آدم معمولی نیستی و من این رو همون موقع که از مهارت اختفات برای پنهان شدن از دید خدا استفاده کردی فهمیدم.]
«ندیدن اسمم اشتباه خودتون بوده، نندازش گردن من.»
بدین ترتیب، یو ایلهان برای دو سال دیگه هم ورزش رو ادامه داد. در کل، ده سال وقت داشت، این یعنی فقط پنج سال براش مونده بود. دیگه از باشگاه رفتن و ورزش کردن حالش بهم میخورد.
«باید هنرهای رزمی و استفاده از سلاحهای مختلف رو یاد بگیرم.»
[چه جوری؟ کسی نیست که یادت بده.]
اگرچه فرشتهه به یو ایلهان گفته بود که زیاد قرار نیست که همدیگه رو ببینن ولی این اواخر خیلی به ایلهان سر میزد. یه جورایی به یو ایلهان عادت کرده بود و دیگه از لحن رسمی برای صحبت با یو ایلهان استفاده نمیکرد. یو ایلهان فرشته رو صرف نظر از دو بالی که روی کمرش داشت، به چشم یه دختر خوشگل و زیبا میدید و از طرز صحبت کردنش هم ناراحت نمیشد.
«نمیدونم چرا، ولی هنوزم اینترنت و برق داریم. پس، از توی یوتیوب یا چیزای دیگه شاید بتونم چیزی یاد بگیرم.»
[خوب، زمان متوقف شده دیگه، به خاطر همین برق داری.]
«یعنی جوابت برای هر سؤالی اینه، نه؟»
[آره دیگه.]
یو ایلهان چشمش رو از فرشته برداشت و یه آهی کشید.
«تو نظری یا پیشنهادی چیزی داری؟»
[واله تودو[1] و کار با نیزه خوبه. ولی فکر نکنم اطلاعات زیادی در مورد مبارزه با نیزه وجود داشته باشه، پس مجبوری انقدر تمرین کنی که یا چیزی یاد بگیری یا خودتو به کشتن بدی.]
«گفتم یه پیشنهاد!»
[تو که پنج سال بیشتر وقت نداری! پس مجبوری تمرینات مبتدی هر کدوم رو انجام بدی.]
چی رو یاد بگیره؟ واله تودو! یه سبک رزمی سیستماتیک؟!
یو ایلهان میخواست غرغر کنه اما وقتی دید که فرشته چقدر جدیه نظرش عوض شد. فرشته سربهسرش نمیذاشت. فرشته هنرهای رزمی کاربردی رو به ایلهان گفته بود که در زمان تغییرات بزرگ به دردش بخورن.
پس جای شکایتی باقی نمیموند. اگه فرشته میگه خوبه، پس باید یادشون بگیره؛ یو ایلهان این رو زمزمه کرد و از جاش بلند شد.
بدن یو ایلهان خیلی نرم و سبک حرکت میکرد. با نگاه به بدنش، تغییر زمان رو حس کرد.
یادش اومد که اوایل خیلی احساس تنهایی و ناراحتی داشت ولی بعد از مدتی به همه چیز عادت کرد. واقعاً که قدرت سازگاری آدما عالیه!
غذا و خواب یو ایلهان به راه بود و فقط باید روی یه کار تمرکز میکرد. یه فرشته هم هر از چندگاهی میومد بهش سر میزد و باهاش صحبت میکرد. در کل، به غیر وقتایی که یاد مادرش میافتاد و ناراحت میشد، بقیهی زمانا براش قابل تحمل بود.
«فقط پنج سال دیگه باید تحمل کنم؛ فقط پنج سال. باید تحمل کنم!»
یو ایلهان همین طور که داشت به این موضوع فکر میکرد، جلوی کامپیوتر نشست. با خودش گفت که یادگیری واله تودو و کا با نیزه از توی اینترنت خیلی سخته ولی هنوز پنج سال وقت داره. اما حس کرد که میتونه فنون پایه و اصول اولیشون رو یاد بگیره.
یو ایلهان دو سال اول رو آزمون و خطا کرد. درسته که بدنش ورزیده بود ولی یادگیری واله تودو مثل دوست دختر نداشتش بود، فقط از توی تلویزیون نگاهش میکرد و پیشرفت زیادی توی رسیدن بهش نداشت.
در عوض، کار با نیزه خیلی خوب جلو میرفت. یو ایلهانی که از نیزهزنی هیچی بلد نبود، اولش یه چوب دراز رو برداشت و باهاش حرکات حمله، دفاع و چرخش رو تمرین میکرد. رفتهرفته، بعد از گذشت یک سال و اومدن سال دوم، نیزهی سنگینتری رو استفاده میکرد و دیگه قلقش دستش اومده بود.
«هنرهای رزمی هم مثل درس خوندنه.»
هر چیز غیرممکنی با تمرین و تکرار ممکنه و این باور باعث شد که یو ایلهان پیشرفت چشمگیری داشته باشه. وقتی درس میخوند، تمرین و تکرار داشت. برای بدنسازی و در آخر در نیزهزنی هم با تمرین و تکرار نتیجه گرفته بود.
با خودش فکر کرد که واله تودو رو هم حتماً با تمرین و تکرار میتونه یاد بگیره. این طوری شد که یو ایلهان که هیچ سررشتهای از هنرهای رزمی نداشت، حالا با اشتیاق بیشتری به دنبال کتاب و فیلم آموزشی رفت و تمرینات بیشتری رو در زمینهی واله تودو انجام داد.
بعد از شروع به تمرین یه پیشرفتهایی ظاهر شد. واله تودو اساساً یک سبک ورزشیه که از هر فنی برای کشتن دشمن استفاده میشه. بعد از خوندن کتابا و تماشای فیلمای آموزشی زیاد و تمرین هر حرکت، یو ایلهان حس کرد که انگار یه چیزایی داره دستگیرش میشه.
توی نیزهزنی هم همین اتفاق افتاد. در نتیجه یو ایلهان شروع به یادگیری حرکات بیشتری کرد.
یو ایلهان تمام حرکات قبل و بعد از حمله، حرکاتی برای بالابردن قدرت حمله، محکم کردن قدمها، پیشرفت در پرتاب نیزه و بالا بردن قدرت نشونهگیری رو یاد گرفت. اینها تمام پیشرفتهایی بودن که بعد از یادگیری واله تودو اتفاق افتاد.
عضلات ورزیدهی یو ایلهان حالا دیگه داشت به فنون جنگی عادت میکرد. بدن یو ایلهان بعد از هشت سال از شروع بدنسازیش جوری تغییر کرده بود که وقتی فرشته دیدش خیلی تعجب کرد.
[دارو مارویی که نخوردی، نه؟]
«یعنی این همه که تا سر حد مرگ تمرین میکردم کشک بوده؟!»
[همهی آدما اینقدر شگفتانگیزن یا فقط تو اینجوریای؟]
«ول کن به خدا، حوصله ندارم.»
تنها مشکلی که یو ایلهان داشت این بود که حریفی نداشت تا باهاش تمرین کنه. باید با یه نفر مبارزه میکرد تا مشخص بشه این تمرینا به دردش میخوردن یا نه، یا حتی اشکالی توی حرکاتش هست یا نه که بتونه رفعشون کنه. دیگه نمیتونست فقط با کیسه بوکس و کیسههای شنی تمرین داشته باشه.
با گذشت نه سال از ده سال تعیین شده و چهار سال تمرین هنرهای رزمی، یو ایلهان هنوز هیچ حریفی برای تمرین نداشت. هر چی بیشتر تمرین میکرد، بیشتر به این فکر میکرد که اگر نه سال پیش قرار بود با کسی مبارزه کنه انقدر میترسید که ضعف میکرد و مجبور به فرار میشد و یا مجبور میشد به پلیس زنگ بزنه.
[میخوای با من تمرین کنی؟]
یو ایلهان وقتی این حرف رو شنید، یه نگاهی به فرشته کرد و گفت:
«با تو بجنگم؟ با یه فرشته؟»
[درسته که فرشتم ولی فرستادهی خدام هستم و نسبت به یه انسان موجود برتری حساب میشم. پس نسبت به تو قویترم.]
«ببین، داریم در مورد تمرین واله تودو صحبت میکنیما!»
واله تودو یه سبک رزمی خشن و بیرحمه که تنها هدفش کشتن حریفه و نه ناقص کردنش. درسته که فقط چهار سال تمرین کرده بود، ولی میدونست که تمرین فنون این سبک روی آدما اثرات مخربی میتونه داشته باشه.
[ببین، خودم ازت میخوام که باهام مبارزه کنی. پس انقدر نگران نباش و حمله کن.]
«واقعاً مشکلی پیش نمیاد اگه بهت حمله کنم؟ بعدش حرفتو که عوض نمیکنی؟»
[نه بابا، زودباش دیگه.]
فرشتهه به سینههای خیلی بزرگ خودش یه ضربه زد تا خیال یو ایلهان راحت شه. یو ایلهان یه نگاهی به فرشته کرد و خیلی محکم و با حواسی جمع بهش حمله کرد.
«اینو برای این نه سالی که منو مجبور به تنها بودن کردین بهت میزنم، بمیییییییییرررررر!»
[هه.]
اینجا بود که یو ایلهان فهمید که این فرشته یه استاد واله تودو هستش و به شکل خیلی افتضاحی ازش کتک خورد.
[نظرت چیه؟ میتونی منو حریف خودت بدونی. هیچ فرشتهای تا حالا همچین خدمتی به بشریت نکرده!]
«نمیخوام...!»
یو ایلهان بعد از این که حسابی از فرشته کتک خورد و بدنش سیاه و کبود شده بود، با تمام قدرت پیشنهاد فرشته رو رد کرد ولی متأسفانه تنها حریفی که میتونست داشته باشه همین فرشته بود. در واقع، اون فرشته واقعاً میخواست کمکش کنه که در زمان تغییرات بزرگ بتونه بعد از نه سال تمرین از خودش مراقبت کنه.
یو ایلهان از این پیشنهاد خوشش نیومد ولی راه فراریم نداشت. شاید میتونست از خیلی چیزا فرار کنه ولی از این فرشته نه.
مبارزه با فرشته باعث شد که پیشرفت چشمگیری توی حرکتای یو ایلهان ایجاد بشه. نمیخواست به روی خودش بیاره که به خاطر فرشته انقدر قوی شده ولی چون تفاوتی که توش ایجاد شده بود زیاد بود مجبور شد اعتراف کنه. بعد از مدتی تنها چیزی که دلش میخواست، سیاه و کبود کردن اون فرشته بود و چیز دیگهای هم براش اهمیت نداشت! این تنها دلیلی بود که دوباره روی پاهاش ایستاد.
فرشته از این که یو ایلهان رو کتک میزد، احساس غرور میکرد. ولی کمکم، تواناییهای ایلهان توی واله تودو و نیزهزنی بیشتر و بیشتر شد.
بالاخره ده سال گذشت.
یو ایلهان یه دوش گرفت، صورتشو تراشید و توی آینه یه نگاهی به بدنش انداخت. به خاطر تمرین و بدنسازی در این ده سال، انقدر قوی شده بود که به تنهایی میتونست یه گرگ رو زمین بزنه. ولی قیافش هیچ تغییری نکرده بود و درست مثل صورت یه سال اولی دانشگاه بود. پس، یه ناهماهنگی عجیبی بین بدن و صورتش وجود داشت.
«اگه یه خرده قد بلندتر بودم بهتر بود.»
[مگه نمیتونی قد بکشی؟ صورتت زیاد جالب نیست ولی بدنت خوبه و اگه یه خرده بلندتر بشی... هوم... یه خرده خوب میشی.]
«مگه صورتم چشه؟!»
یو ایلهان یه نگاه به آینه کرد. چشمای باریک و ابروهای بیشکل و شمایلی داشت، دماغش قلمی نبود و لبهایی بیرنگ و بیروح داشت و پوستش هم رنگ پریدهتر از لبهاش بود. نمیتونست منکر این بشه که صورت سرزنده و باحالی نداره.
ولی این صورت فقط مال خودش بود و کسی به غیر اون همچین صورتی نداشت. یه قیافهی منحصر به فرد فقط برای یو ایلهان.
[با این فنونی که بلدی، میتونی هیولاهای سطح پایین رو راحت بکشی و یواش یواش سطح خودت رو در مبارزه با هیولاها بالا ببری. اینجوری میتونی آروم آروم کنترل مانا رو یاد بگیری.]
فرشته اینو گفت و آماده شد که بره. دلش نمیخواست خداحافظی کنه ولی همون لحظه، یو ایلهان صداش زد تا یه سؤالی ازش بپرسه.
«ولی چه جوری باید بکشمشون؟ خودت گفتی بدون مانا نمیتونم بکشمشون.»
[هیولاهای سطح بالا رو بدون مانا نمیتونی بکشی ولی فکر کنم بشه هیولاهای سطح پایین رو با چاقو، نیزه و اسلحه شکست بدی.]
«یعنی تا الان اسکلم کرده بودی؟»
[هههه، نخیرم تو خودت در مورد جزئیات ازم چیزی نپرسیدی منم چیزی نگفتم!]
فرشته سینش رو جلو داد و با غرور این حرف رو زد. یو ایلهان با خودش فکر کرد: این زن خیلی نامرده، هر موقع که بخواد اون هندونهها رو به رخم میکشه.
حتی با این که یو ایلهان توی شرایط پیچیدهای بود ولی بازم از این فکرا میکرد.
یو ایلهان داشت از عصبانیت منفجر میشد ولی بعد از مدتی آروم شد. چون به هر حال، این کار فرشته باعث شده بود که یو ایلهان قویتر بشه و بتونه نداشتن مانا رو جبران کنه.
وقتی این جوری به ماجرا نگاه کرد، دیگه عصبانی نبود و خشم از بدنش خارج شد.
«دیگه یه زندگی معمولی توی دانشگاه نمیتونم داشته باشم، نه؟»
[آره. بیشتر فعالیتای جامعه متوقف میشه و توی یه دورهی خاصی روی مهارتای رزمی کار میشه تا تحصیلی.]
«خیلی خوب...»
[وقتی تو جاموندی، فکر کردم که دنیا به آخر میرسه ولی بعد از دیدن سعی و تلاشت فهمیدم که میتونی از پس خودت بربیای و لازم نیس نگران آیندت باشم.]
وقت تغییرات بزرگ رسید. درست مثل ده سال پیش، یو ایلهان خودش چیزی متوجه نمیشد ولی فرشته قرار بود بهش اطلاع بده.
یو ایلهان رفت به محوطهی سرسبز داخل دانشگاه که ده سال پیش اونجا بود. ده سال به اونجا نرفته بود ولی هیچ تغییری توی این مدت ایجاد نشده بود.
«به خاطر هر کاری که برام کردی ازت ممنونم فرشته.»
[واااای]
این اولین باری بود که یو ایلهان از فرشته تشکر میکرد و خود فرشته هم انتظارش رو نداشت که یو ایلهان بخواد ازش تشکر کنه، به خاطر همین یه خرده جا خورد. ولی بعد چند لحظه، خندید و بالهاش رو تکون داد و پرید طرف یو ایلهان.
[به لطف تو منم ده سال باحالی داشتم و ازت به خاطر این سالها ممنونم.]
«بازم همدیگه رو میبینیم؟»
[خوب، این دیگه بستگی به تو داره.]
فرشته اینو گفت و یه مکثی کرد. بعدش ادامه داد: [اسمم لیتاس.]
«لیتا؟»
یو ایلهان مرتباً اسم فرشته رو تکرار میکرد، انگار نمیخواست اسمش رو فراموش کنه. فرشته هم قبل از اینکه بره، یک دل سیر به یو ایلهان نگاه کرد و بعد رفت.
[دیگه باید برم. الان دوباره زمان برای زمین شروع به جریان میکنه و آدما هم دوباره برمیگردن.]
«مراقب خودت باش، لیتا.»
هر دو از هم خداحافظی کردن و لیتا به آرامی به آسمون پرواز کرد. یو ایلهان هم سعی کرد که نشون نده از خداحافظیشون ناراحت شده. به خاطر این که قرار بود دوباره به زندگی قبلیش برگرده خیلی هیجانزده بود.
ولی اتفاقی نیوفتاد.
«…»
یو ایلهان چشمش رو بهم زد و دید لیتا با عجله از تو آسمون داره به سمتش میاد. به آرومی به لیتا گفت: «... میشه بگی چی شده؟!»
لیتا یواش روی زمین نشست و با یه خندهی ناز گفت: [امم، فکر کنم یه اشتباهی شده.]
«ای عوضیای بیشعور!»
[حتماً به خاطر توقف زمان، توی بُعد زمانی یه انحرافی ایجاد شده. مطمئنم اگه بتونی ده یا بیست سال دیگه تحمل کنی، همه چی درست میشه...]
«لعنتییییییییییااااا.»
حالا مشکل زمان لعنتیه! یو ایلهان زد به سیم آخر و خودشو میکوبید به زمین دانشگاه. میدونست اگه بخواد با فرشته دربیوفته، سر و تهش یکی میشه.
بعد این که تمام چمنای زمین رو کند، با اخم به آسمون نگاه کرد و گفت: «باشه! ده یا بیست سال دیگه هم صبر میکنم! خوبه؟!»
انسانها میتونن با هر چیزی سازگار بشن. اگه تا الان تحمل کرده، بیست سال دیگه رو هم میتونست تحمل کنه. تنها اخلاق خوب یو ایلهان مثبتنگریش بود که تونست خودش رو قانع کنه که همه چیز درست میشه.
ولی... بعد از ده یا حتی بیست سال، بازم انسانها برنگشتن.
و بعد از پنجاه سال، یو ایلهان دیگه گذر سالها رو نشمرد.
یادداشت نویسنده
در حقیقت، در این سالها ایلهان و لیتا با هم زندگی میکنن.
[1] واله تودو هنر رزمی برزیلی هست که ترکیبی از فنون رزمی متفاوته و هیچ قاعدهای در نبرد نداره.
کتابهای تصادفی

