همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 147
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۴۶
شاهدخت اول وارد دروازه شد. فلِمیر با حالتی به ایلهان نگاه کرد که انگار میخواست چیزی بگوید، اما زود اخم کرد و به دنبال او وارد دروازه شد. ایلهان با نگاهی به پشت، سرش را کج کرد.
«هی، اونا با هم قرار میذارن؟»
[شاید.]
ارتا با لحنی آن پاسخ را داد که انگار میخواست واقعا همینطور باشد. این فرشته الان در امور عشقی دیگران دخالت میکرد؟ ایلهان خندید.
«من نمیخوام اون مرد رو به عنوان زیردست بپذیرم، اما اگر اونا بخوان ازدواج کنن، میتونم اونو به عنوان زیردست بپذیرم و اونا رو مجبور به ازدواج کنم.»
[و بچشون؟]
«بردهی رایگان.»
[برده داری!؟!!]
ایلهان به سمت دروازه رفت. چیزی که پشت سر گذاشت ده هزار گرگ بود که هنوز سرشان روی زمین بود و دشتهای برفی پر از خون...
«از اون طرف دفاع کن!»
«صبر کن، سمت راست! یکم بیشتر صبر کن!»
«کرواآآآآانگ!»
آن سوی دروازه آشفتگی کامل بود. گرگهای سیاه و سرخ زوزه میکشیدند و فریاد انسانها زمین را پر کرده بود.
آدمهای شجاع، آدمهای ترسو و چهار الف که علیرغم پنهان کردن ظاهرشان با استفاده از آیتمها زیاد به چشم میآمدند، و بچهای حدوداً ۷ ساله که در آغو+ش یک فرشته با جادویی ترسناک گرگها را جارو میکرد! صبر کن، او بزرگتر شده بود!
مایکل سیمسون که موفق شد ایلهان را ببیند، با صدای بلند فریاد زد. «سوسانو!؟»
همانطور که ایلهان به این فکر میکرد که ممکن است این مرد از او خوشش بیاید، اکثریت انسانها ناگهان سرشان را بلند کردند و ایلهان را پیدا کردند و همزمان فریاد زدند.
«واقعیه!؟»
«سوسانو برگشت!»
ایلهان با احساسی نامفهوم انگشتانش را تکان داد. هنگامی که صدها نیزه استخوانی، شبیه به آنهایی که گرگهای کیورا را از بین بردند یک بار دیگر احضار شدند، گرگها همگی دست از مبارزه کشیدند، در حالت تسلیم ایستادند و منتظر مرگ خود ماندند، اما نیزههای استخوانی فقط قرمزها...
کتابهای تصادفی


