همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 119
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۱۸
«با این حال، چ...... چطور درمورد محل سکونت هیولاها اطلاع داری؟»
«اون یارو رو ساکت کن!»
«تو حرف نزن!»
آموزش سه دقیقهایِ ایل هان به قدری موثر بود که خودشان جلوی یکدیگر را میگرفتند.
«بهتون میگم.»
ایلهان در حالی که ساختار را به آرامی فعال میکرد، دستش را بالا گرفت تا جلوی آنها را بگیرد و فقط جواب داد: «چون من صاحب ساختار جادویی امپراتوری الفها هستم. اوه، اینم در نظر داشته باشین که این جایگاه رو به کسی نمیدم.»
در واقع، نمیدانست چطور این کار را بکند.
«ساختار جادویی......؟»
«اوه خدای من، درسته.»
اما، همانطور که ایلهان سخنان خود را تمام میکرد، چهرهی الفها تغییر کرد. اگر آنها افرادی بودند که حکومت زور و ترس را بر روی خود تحمل میکردند، چهرهی فعلی آنها مانند یک رئیس قبیله روستایی بود که با تولد یک قهرمان جدید روبرو میشد.
حالا که به عقب فکر میکرد، زمانی که برای اولین بار با الفها ملاقات کرد، وقتی به آنها گفت از ساختار جادویی استفاده کرده، آنها چهرههای مشابهی نشان دادند و بلافاصله مطیع شدند که جای تعجب داشت.
ایلهان قبلا زیاد به آن موضوع فکر نکرد، اما الان به نظر میرسید که آنقدرها واضح نبود.
«یه انسان چطور میتونه ساختار جادویی امپراتوری ما رو کنترل کنه؟»
«من قبلاً اون انسان رو دیدم. به ما گفت جانشین آخرین قهرمان رتا کاریها شده.»
«پس جانشینی وجود داشت؟ فکر میکردم دودمان به پایان رسیده باشه.»
«ساختار جادویی واقعا نور ساطع میکرد!»
نه، واکنش آنها خیلی بیشتر از آنچه تصور کرده بود، اغراق آمیز بود.
«چرا حتی بعد از فهمیدن این موضوع رهاش کردین؟»
«چون یه انسان بود.»
«اینطور نبود که بتونیم همونجا نگهش داریم.»
«مگه نشنیدی که همهی اژدهایان رو کشت؟ چه ربطی به انسان بودنش داره!»
«این درسته، اما.»
«درسته، اون شرایط لازم رو داره.»
الفها با یکدیگر زمزمه میکردند و در نهایت یک دایره غول پیکر متشکل از ۱۵۲۷ الف تشکیل دادند تا با هم گفتگو کنند. وقتی ایلهان از یکی از آنها پرسید چه کار میکنند، آن شخص مؤدبانه سرش را تکان داد و گفت:
«داریم تصمیم میگیریم که چطور با شما رفتار کنیم. حتی اگه براتون آزاردهندهست، لطفا یکم بیشتر صبر کنین.»
طرز برخورد آنها فرق کرده بود. به طرزی باورنکردنی مهربان و مؤدب شده بودند گویی در وهله اول تحت هیچ سرکوب یا خشونتی نبودند! ایلهان لرزشی را احساس کرد. حواس او که از طریق کتابها و اسناد بیشمار تقویت شده بود به او هشدار میداد.
که یک موج بزرگ قوی برمیخیزید!
«ما به نتیجه رسیدیم.»
«وا...
کتابهای تصادفی


