فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 50

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴۹: شریکی تنها برای من(۲)

نا یونا و کانگ هاجین به محض رسیدن به فرودگاه تبدیل به مرکز تمام توجهات شدند. گذشته از توانایی‌هایشان، آن‌ها یک زوج رویایی به نظر می‌رسیدند. مخصوصا نا یونا مرزهای زیبایی بشریت را جابه‌جا کرده بود.

«شما دو نفر، لطفا از این طرف.»

فرد، همان مردی که همراه با یو ایل هان با پلنگ سایه جنگیده بود، برای همراهی آن دو نفر آمده بود. او آن‌ها را به سمت خروجی راهنمایی کرد که یک لیموزین منتظرشان بود. به‌محض این‌که در لیموزین را باز کردند با یک غافلگیری کوچک مواجه شدند.

«گیرش آوردین؟»

او بدون هیچ احوال پرسی، همان اول موضوع کار را پیش کشید. ملکه، کانگ میرائه سر تا پا سیاه پوشیده بود و به جای ماسکی که موقع جنگیدن با ایل هان می‌زد، حالا برای پوشاندن چهره‌اش عینک افتابی زده بود.

«پس چی.»

«صداش پر اعتماد به نفسه، ولی در حقیقت کانگ جین اوپا کلییییی کتک خورد!»

«نا یونا!»

دوباره نا یونا خیلی صادقانه داشت همه چیز را به فنا می‌داد. هاجین سعی کرد جلویش را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود.

میرائه اول آن‌ها را به داخل ماشین راه داد و عینکش را درآورد و از آن‌ها پرسید:

«چه جوری بدستش اوردید وقتی که کتک خوردید؟»

«گوش کن گوش کن آبجی...»

«وای!»

حالا دیگر هیچ راهی برای متوقف کردن او به ذهن هاجین نمی‌رسید، الان دیگر فقط می‌توانست به داستان روزگار سیاهش گوش بدهد.

«...یه کره‌ای که از نیزه استفاده می‌کرد؟ به اسم یو ایل هان؟»

« و یه عالمه ابزار دیگه، تازه فیتا گفت در حال حاضر اون قوی‌ترین انسان روی زمینه و ممکنه تو آینده هم همین‌طور بمونه.»

«اگه اون فرشته اینو گفته پس باید درست باشه.»

میرائه بعد از این‌که این‌طور جواب داد، عینکش را دوباره زد و به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شد.

«به هر حال ازتون ممنونم، الان دیگه می‌تونم به سطح دوم برسم.»

«درسته حالا دیگه خیالت راحته، اما آبجی میرائه، چرا روتو ازمون برگردوندی؟»

«فقط داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم.»

«ا، چیز جالبی اون بیرونه؟»

او خودش را چسباند به میرائه تا بتواند بیرون را بهتر ببیند، اما جز جاده‌ی بی‌پایان چیزی ندید. در همین حین کانگ هاجین پرسید:

«می‌شناسیش؟»

«نه اوپا، اولین باره دارم راجع بهش می‌شنوم.»

میرائه با لحن محکمی ادامه داد:

«اما از شنیدن این‌که اون از من قوی‌تره احساس عجیبی دارم، هرچند به زودی ازش جلو می‌زنم.»

«سر سخت مثل همیشه، ها؟»

«میرائه هم خیلی نانازه!» و شروع به فشار دادن میرائه کرد.

«هی، داری اذیتش می‌کنی!»

درسته که او این را گفت؛ اما میرائه یونا را کنار نزد. آن‌ها دوست دوران بچگی هم‌دیگر بودند و ده سال تمام را در دنیای موازی کنار هم گذراندند. به نظر او داشتن چنین دوست بی‌شیله و پیله‌ای خیلی هم بد نبود.

«از اینا گذشته، آدم خیلی عجیبی بود. تازه ازش خواستم شمارشو بهم بده ولی اون تا اخرش شمارشو

بهم نداد که نداد.»

«که بهت نداد، هه.»

«آره...ببینم آبجی الان بهم خندیدی؟»

«نه والا.»

«واقعاً؟، خب بی‌خیال همه اینا! بریم بنوشیم، پیش به سوی آب شنگولی!»

«فقط بعد از این‌که من کارهای مربوط به پیشرفت سطحمو انجام دادم.»

«آررررره!»

هاجین در حالی که به این دو دوست بچگی نگاه می‌کرد، غرق در افکارش شد. به ایل هان فکر کرد که به محض این‌که حواس آن‌ها به تابلوی فرودگاه پرت شده بود ناپدید شده بود، به مهارت‌ها و ابزارهایی که هر کدام به‌تنهایی قوی بودند...

_چیزی نیست، قدرت که فقط تو جنگیدن خلاصه نمی‌شه. خودتو دست کم نگیر ایل هان، حسودی دردی ازت دوا نمی‌کنه. فقط باید بهترینم رو انجام بدم، مطمئنم یه روز میاد که منم ایل هان رو پشت سر می‌ذارم...

او درحالی که چشم‌هایش را بسته بود، به این چیزها فکر می‌کرد. رویای قشنگی بود. لیموزین آن‌ها به نرمی و سرعت از روی دست‌اندازها عبور می‌کرد.

در همین حین، یو ایل هان با سرعتی خیلی بیشتر از لیموزین، طی ده دقیقه مسافت ده کیلومتری بین فرودگاه اینچئون تا جون گنو که ایل هان درش زندگی می‌کرد را طی کرد.

«من برگشتم!»

با این حال، به نظر هنوز پدرش از سر کار برنگشته بود، چون کفش هایش هم دم در نبود. مادرش هم بعد از این‌که پیغامی را برایش روی بشقاب روی میز چسبانده بود، خانه را ترک کرده بود.

ایل هان پیغام را خواند.

{من شنیدم این دور و برا می‌شه غدای دریایی تازه پیدا کرد،، به‌خاطر همین برای یه چالش به یا اومین رفتم. تا قبل از نهار برمی‌گردم. *مامان*}

«ماشالا.»

_یعنی مامان ما هم قوی بود و نمی‌دونستیم؟

بابای او که همیشه در حال نق زدن بود که هیولاها خیلی ترسناکند و من ضعیفم و هیچ استعدادی ندارم و... اما انگار مادرش با او فرق داشت، وگرنه برای گرفتن غذای دریایی تازه نمی‌رفت توی چالش شرکت کند.

ایل هان قبل از این‌که به کارگاهش برود حمام کرد.

او دستش را بالای آتش جاویدان که داشت سوسو می‌زد حرکت داد. هنوز کاری بود که تمامش نکرده بود.

«شاید بهتر باشه همه‌ی این گوشت‌ها رو دور بنداز...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همه به غیر من بازگشته هستن را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی