فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 49

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جلد سوم - قسمت ۴۸: شریکی تنها برای من(۱)

«ازتون ممنون که من رو نجات دادین!»

«این چیزیه که من باید بهتون بگم.»

بعد از اینکه آن بحران به پایان رسید، کانگ هاجین عمیقا سرش را به نشانه‌ی تشکر برای یو ایل هان خم کرد، اما یو ایل هان فقط دستش را به نشانه رد کردن تکان داد. اگر به‌خاطر آن‌ها نبود، یو ایل هان الان قطعا مرده بود، درست مثل او.

«اما اگه اون نمی‌مرد، خروجی سیاهچال باز نمی‌شد و ماهم الان مرده بودیمو به‌خاطر همین باید ازتون تشکر کنیم.»

یو ایل هان فکر می‌کرد کانگ‌هاجین آنقدر کله شق است که منظورش را نمی‌فهمد، فقط این را بلند نمی‌گفت.

یو ایل هان درحالی که داشت سنگ جادوی سیاه و سوابق ریتا را برمی‌داشت، گفت: «خب، من می‌تونم این ها رو بردارم دیگه نه؟»

یک لحظه پلک کانگ‌هاجین پرید، اما خب او نمی‌توانست بگوید: «نه دیگه این یکم...» چون تمام تشکرهای قبلش را نقض می‌کرد. با این حال، بی‌اغراق می‌شد گفت که یو ایل هان همه‌ی آن‌ها را تنهایی کشته، به همین دلیل تصمیم گرفت که بی‌خیال آن‌ها بشه.

«باشه، به نظرم نمیاد نا یونا دیگه اون‌ها رو بخواد.»

نا یونا دیگه نیازی به این نداشت، در واقع او حالا یک درخواست مهم تر داشت.

«شمممارتون لطفا!»

«نه.»

«وای، بازم ردم کردی! اونم با این‌که من انقدر خوشگلم، خوشگل‌ترین تو کل دنیا!»

نا یونا به طرز انکار ناپذیری زیبا بود؛ با این حال او یو ایل هان بود، او به هیچ بشری پایین‌تر از فرشته‌ها نگاه هم نمی‌کرد.

هرچند او از ترتیب وقایع زندگی نا یونا خبر نداشت. این‌که بعد از این‌که الهه‌ی زیبایی به او برکت داده این‌طور شده یا از قبل هم همین‌طور بوده. البته از ظاهر او پیدا بود که برکت الهه‌ی زیبایی بی‌دلیل نبوده.

می‌توانست بفهمد که چرا انقدر به ظاهرش می‌نازد. و حقیقتا حس خوبی نسبت به او نداشت. حتی اگر بیشتر از آنی که خودش فکر می‌کرد خوشگل بود، و شخص ارتا هم تاییدش می‌کرد، او باز هم یونا را رد می‌کرد.

«کار دیگه‌ای مونده که باید اینجا بکنیم؟»

[باید باشه، اما نه برای الان، تو واقعا سخت کار کردی و حالا باید استراحت کنی، بقیه‌ی کارها رو به ما بسپر، هرچی نباشه ما مسئول این کار هاییم.]

«به نظر من اگه قدرت تو دوباره بخواد محدود بشه خیلی خطرناک تر می‌شه.»

بعد از شنیدن حرف یو ایل هان، ارتا با لبخند درمانده‌ای جواب داد:

[راستش منم در مورد اون نگرانم، احتمالا ما خود سیاه‌چال رو با قدرت بهشت مهر و موم بکنیم، بعد از اون پاداش ویژه‌ای برای کسایی که درگیر این ماجرا شدن درنظر می‌گیریم، مثل خودت.]

«در موردش می‌دونستم.»

در نهایت، ایل هان زد زیر خنده.

او نمی‌توانست بابت چیزی ارتا را سرزنش کند، به‌خاطر همین تصمیم گرفت فعلا دهنش را بسته نگه دارد. به نظر ارتا، او دارد رعایت حال او را می‌کند و دستش را آرام روی سرش گذاشت.

«بیاید باهم بززززنیم بیرون، اینو که دیگه نمی‌خوای رد کنی نه؟»

«خب، باشه.»

او قبلا از گروه رفته بود، مهارت اختفای او احتمالا وقتی به کره می‌رود دوباره فعال خواهد شد. به‌خاطر همین، هیچ مشکلی با رد کردن آن‌ها نداشت. با این حال، کار او اینجا تمام شده بود و دلش نمی‌خواست بیشتر از این آنجا بماند. (براش ازار دهنده بود.)

«من می‌خوام وقتی به کره برگشتم با میرائه بنوشم!»

«هرکاری دوس داری بکن.»

«اوپا تو هم با ما بنووووش!»

«سرم شلوغه.»

«هعی، امروز کلا رو دور رد شدنم!»

به نظر نمی‌رسید نا یونا خسته شده باشد و داشت خیلی دوستانه حرف می‌زد، اگر به‌خاطر این بچه بازی‌هایش بود که الهه‌ی زیبایی به او برکت داده، ایل هان قطعا قیدش را می‌زد.

با این حال، وقتی که او با صدای *کیا کیا* یک‌سره جیغ می‌کشید، اصلا بدش نمی‌آمد. با دیدن او، یو ایل هان لبخند کمرنگی زد. اما انگار یونا لابه لای بچه بازی‌هایش اصلا متوجه‌اش نشد.

«راستی، اسممممتت چیه؟»

«هممم.»

اون ایل هان را چند لحظه قبل از این‌که اختفایش فعال شود صدا زد، یعنی یک اتفاق بود؟ او بعضی وقت‌ها به طرز غیرمنتظره‌ای متفاوت می‌شد...

یو ایل هان یک‌کم نگران شد، با این حال او همچنان با صدای معصومی ادامه داد:

«من قبلا از فیتا پرسیدم، اما اون گفت اگه بهم بگه قطعا مرده.»

[اون روم فن فرشته‌ی کبرا دربست می‌زنه!]

"فک کنم به عنوان یه فرشته سطحت بالا تر از اون باشه که بخوای این‌طوری سر کارش..."

وقتی که داشت جواب می‌داد، یک لحظه به فکر فرو رفت و یکی از آن چیزهایی که درموردشان فکر کرد، کانگ جی هان بود. علاوه بر لحن صمیمی نا یونا که نشان می‌داد آن‌ها با هم دوستند، اسم خانوادگی کانگ جی هان هم با کانگ میرائه یکی بود. آن‌ها باید باهم قوم و خویش باشند.

آن‌ها قطعا با میرائه راجع به یک کره‌ای با سپر و نیزه حرف می‌زدند، دیگر چیزی برای پنهان کردن وجود نداشت.

«اسمم یو ایل هانه.»

یونا بلافاصله بعد از شنیدن اسم یو ایل هان، با بی‌علاقگی گفت:

«وای، چه اسم باحالی!»

کانگ جی هان با تعجب به ایل هان نگاه می‌کرد، در حال حاضر پروانه‌ترین پروانه‌ها، ملکه‌ی پروانه‌های اجتماعی اینجا حضور داشت. اکثر مردها نمی‌توانند خواب حرف زدن با یونا را ببینند. آن‌وقت ایل هان هی او را رد می‌کرد. مهم نبود چه‌کار کند، به هر حال رد می‌شد.

«هی! انقدر از من فاصله نگیر، من که نمی‌خوام بخورمتتتتت!»

«وقتی کسی انقدر بهم نزدیک می‌شه معذب می‌شم، نمی‌شه یه‌کم بری اونورتر؟»

«هه هه.»

به نطر حالا نا یونا داشت از واکنش‌های او لذت می‌برد. ایل هان با تمام مردهای دیگری که او دیده بود فرق داشت، اما یک ویژگی مشترک داشت؛ کافی بود به آن‌ها بچسبی تا رم کنند.

آن‌ها توانستند خیلی زود از دروازه خارج بشوند، اما در کمال تعجب در بیرون سیاه،چال چند فرشته‌ی زره‌پوش منتظرشان بودند.

با دیدن چهره‌های در هم کشیده‌ی آن‌ها مشخص بود که همین حالا هم می‌دانستند این سیاه‌چال با بقیه متفاوت است و اتفاقاتی در آن افتاده.

[ارتا]

فرشته‌ای که زرهی از جنس نور به تن داشت، اسم ارتا را صدا زد.

[گزارش!]*فرشته زره پوش*

[متوجه شدم]*ارتا*

از لحن مودبانه‌ی ارتا با آن فرشته مشخص بود که آن فرشته نسبت به ارتا مقام بالاتری داشت.

ایل هان به فیتا نگاه کرد، در کل او هم تجربه‌ی مشابهی با ارتا داشت. نمی‌دانست چرا هیچ کس او را سوال جواب نمی‌کند. فیتا با صدای آرآمی به نگاه او جواب داد:

[به‌خاطر اینه که من یه تازه کارم!]*فیتا*

[ساکت!]*فرشته ی زره پوش*

[هیک):]*فیتا*

فرشته‌ی زره پوش قبل از این‌که با یو ایل هان حرف بزند، مدتی با ارتا گفتگو کرد. بعد رو به او کرد و گفت:

[انسان یو ایل هان تو به‌خاطر کاری که کردی شایسته‌ی پاداشی، اما درحال حاضر پاداش دادن به تو یکم...]

«اه، خب، می‌تونید بعد از این که کارتون تموم شد بهم اون رو بدید.»

این احتمالا بخ‌خاطر این بود که یو ایل هان ارتا را نجات داده بود، این‌طور که آن‌ها از آرتا شنیده بودند او نمی‌تونست ضربه‌ی کاریابی به آن موجود بزند. به همین خاطر، توی سختی افتاده بود.

با این حال، یو ایل هان اصلا برای این کار توقع پاداش نداشت، البته تا قبل از شنیدن کلمه ی پاداش.

[من نمی‌دونم تو در مورد این مشکل چه فکری می‌کنی، اما این حادثه حتی برای بهشت هم خیلی مهمه، بخاطر همین می‌خوایم مدتی ارتا رو قرض بگیریم تا بتونیم گزارش دقیق‌تری بدیم.]

«هر کاری دوس دارید بکنید.»

[پس...خیلی خب همه جمع بشید! باید این سیاه‌چال رو مهر و موم کنیم.]

[بله!]

با دستور فرشته‌ی زره پوش، تمام فرشته‌ها جلوی دروازه‌ی سیاه‌چال جمع شدند و یو ایل هان در حالی که به بسته شدن دروازه نگاه می‌کرد، به فکر فرو رفت.

یعنی این تنها دروازه‌ی اینجوری دنیا بود؟ واقعا چنین دروازه‌هایی در آینده ظاهر نمی‌شن؟ نکنه کسی پشت این اتفاقات بود؟ اگه آره، کی؟ برای چی؟

فکر کردن به این چیزها، آن هم وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده بود، هیچ فایده‌ای نداشت. وقتی به یاد لبخند زدن ریتا در اخرین لحظات خودش افتاد، دستش را مشت کرد.

او اهمیتی نمی‌داد چه اتفاقی دارد می‌افتد؛ او فقط باید قوی‌تر می‌شد تا بتواند زنده بماند. او قصد نداشت بگذارد چنین چیزهایی که هنوز حتی معلوم نبود دوباره اتفاق بیافتند باعث ترسش شوند.

به‌نظر بالاخره مهر و موم دروازه به پایان رسیده بود. فرشته‌ها فقط وقتی حاضر شدند جریان قدرتشان را متوقف کنند که دیدند گرداب داخل دروازه کوچک‌تر شد و تبدیل به یک دروازه‌ی آهنی شد.

[با این حادثه، از حالا زمین تبدیل به بی‌ثبات‌ترین دنیا می‌شه که قدرت الهی درش موثر نیست، مطابق با این موضوع از حالا فرشته‌های بیشتری به اینجا فرستاده می‌شن.]

ایل هان در حالی که داشت به دروازه‌ی مهر و موم شده نگاه می‌کرد، به حرف‌های فرشته گوش می‌کرد. وقتی برگشت، دید که فرشته‌ی زره پوش با یک لبخند کمرنگ به او نگاه می‌کند.

[لیتا خیلی دلش می‌خواد دوباره تو رو ببینه، به سختی می‌تونیم شور و شوقش رو کنترل کنیم.]

«که این‌طور.»

او به یاد چیزهایی افتاد که زمانی که تنهایی با ریتا می‌جنگید به آن فکر می‌کرد و صورتش کمی قرمز شد. البته از آنجایی که ماسک داشت، مشخص نبود. حالا چرا این فرشته این‌طور ناگهانی بحث لیتا را پیش کشیده بود؟

ایل هان چند لحظه به این موضوع فکر کرد و بالاخره فهمید فرشته‌ی زره پوش می‌خواهد چه چیزی را به او بفهماند.

«صب- صبر کنید.»

[خب یو ایل هان، برات ارزوی موفقیت می‌کنم، ما هم به محض این‌که کارهای ارتا تموم شن اونو می‌فرستیم پیشت.]

[فیتا، تو هم باید بیای.]

[وایسا، من باید از...دددم وایییی.]

فرشته‌ها ناگهان فیتا را گرفتند و به اشاره‌ای غیبشان زد. یو ایل هان زیر لب غرغر کرد:

«حقه بازا...باید تا اخرش رو بهم می‌گفتن بعد می‌رفتن.»

«تو با اونا خیلی راحت بودی...»

کانگ هاجین وقتی آن فرشته‌ها را بیرون دروازه دید خشکش زد، با این حال یو ایل هان با آن‌ها خیلی راحت صحبت می‌کرد. یو ایل هان که منظور کانگ هاجین را درست نفهمیده بود، فقط با یک لبخند مبهم جوابش را داد.

«خب بیاید برگردیم، هاجین اوپا، ایل هان اوپااااااااا.»

«هه، اره دیگه بیاید بریم.»

«من اوپای تو نیستم.»

ملکه‌ی پروانه‌ها دوباره پرید روی سر و کله‌ی ایل هان..

«ایل هان؟»

«من برنامه‌ای واسه نزدیک شدن به تو ندارم، پس تو هم انقدر نچسب به من.»

«واو.»

و دوباره یونا مشغول کیف کردن با اذیت کردن ایل هان بود، آن‌ها توی فرودگاه بودند تا بتوانند دوباره به کره برگردند. ایل هان فقط امیدوار بود حالا حالاها آن‌ها رو نبیند،‌ هرچند ملاقات بعدی ‌آن‌ها خیلی زود فرا می‌رسید.

کتاب‌های تصادفی